#تلنــگـر🌿🌹
داریم به سمتے میرویم ڪه ؛
👈بے حیایے = مُد..❗️
👈بی آبرویے = ڪلاس..❗️
👈دود = تفریح..❗️
👈رابطه با نامحرم = روشنفڪری.❗️
👈گرگ بودن = رمز موفقیت..❗️
👈بی فرهنگے = فرهنگ..❗️
👈پشت ڪردن به ارزشها و اعتقادات = نشانه رشد و نبوغ..❗️
👈خوردن حق دیگران = زرنگی..❗️
☝️ای اشرف مخلوقات خدا ؛
به ڪجا چنین شتابان ❓❗️❗️❗️
حواست به لحظه ے مرگ و جان ڪندن هست😔😔😔
ʝơıŋ➘
『 #دختران_چادر』
『 @dokhtaranchador1』
🧕¦•.→ #دختران_چادر✨
♥️¦•.→ #پروفایل_دخترانہ✨
•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
🧕¦•.→ #دختران_چادر✨
♥️¦•.→ #پروفایل_دخترانہ✨
•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
🧕¦•.→ #دختران_چادر✨
♥️¦•.→ #پروفایل_دخترانہ✨
•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
🧕¦•.→ #دختران_چادر✨
♥️¦•.→ #پروفایل_دخترانہ✨
•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•۰•
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
♥️| < @dokhtaranchador1📕>
رمان سه دقیقه در قیامت
خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه
ذهن او را ميتوانستم بخوانم!
او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند
كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با
بچههايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچههاي
من چه كند!؟
كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر در مورد
من با خدا حرف ميزد!
من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي
تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد.
او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي
كردم و گفتم كه شايد برنگردم.
اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او
زن و بچه دارد، اما من نه.
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيتها
و اعمال آنها را ميبينم و...
بار ديگر جوان خوشسيما به من گفت: برويم؟
خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.
از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال
بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه!
مكثي كردم و به پسر عمهام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي
شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حاال اينجا و
با اين وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهاي من بيفايده بود. بايد ميرفتم.
همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار
گرفتند و گفتند: برويم؟
رمان سه دقیقه در قیامت
بياختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظهاي بعد، خود را همراه
با اين دو نفر در يك بيابان ديدم!
ً اين را هم بگويم كه زمان، اصال مانند اينجا نبود. من در يك لحظه
صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم!
ً آن زمان كامال متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس
خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه
و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود.
من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند،
حاال داشتم اين دو ملك را ميديدم.
چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه
با آنها باشم.
ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بيآب و علف
حركت ميكرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم!
روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود.
آهستهآهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه
سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعلههاي آتش بود!
حرارتش را از راه دور حس ميكردم.
به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا،
يا چيزي شبيه جنگلهاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو
احساس ميكردم.
به شخص پشت ميز سالم كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم.
ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند،
هيچ عكسالعملي نشان ندادند.
حاال من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان
پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
هدایت شده از 『نیازمَندۍهاۍِڪانالِاِفٺِخاࢪِنوڪَࢪۍ』
اصلآاومد؎ببینۍچۍبود؟!😐😉
2.13M