رمان پلاک پنهان
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج
شدند.
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته
بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را
با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سالم و
احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری
خیره شد!!
بشیری سالمی کرد،سمانه جواب سالم او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به
اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد
الزمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگه A4نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد
اتاق نشید.
رمان پلاک پنهان
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی
دانست چرا اصال حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول
کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به
دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سالم خان داداش
ــ سالم و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ
کنان سالم کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید
و روی پاهایش نشاند:
ــ سالم عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
ب*و*سه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با ب*و*سه ای بر روی پیشانی
اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه
چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی
بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره ب*و*سه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد.
با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک
ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با
دستپخت ثریا خوردند.
.📸✨. . .
.
.
| #پروفایل🎈
| #دخترانه😇
| #چادرانه🧕🏻
زیباییـ در نگاهـ توستـ🤗
نهـ بهـ آنچهـ میـ نگریـ بانو جانـ🍃💚
.
.
.📸✨. . .
••••••
〖#دختران_چادر•〗
〖@dokhtaranchador1•🧕🏻💜•〗
••••••
#حدیث_روز 🌹🍃
امام باقر علیه السلام :
لَو اُتِيتُ بِشابٍّ مِن شَبابِ الشِّيعَةِ لا يَتَفَقَّهُ[فِي الدِّينِ] لأَدَّبتُهُ ؛
اگر جوان شيعه اى را نزد من بياورند كه علم[دين] نمى آموزد، او را تأديب مىكنم .
〖#دختران_چادر•〗
〖@dokhtaranchador1•🧕🏻💜•〗
••••••
شعر این روزها
رنگارنگ🌈شده...
انان کـــــہ
دلھایشان را ب خدا قرض ندادا اند...
در زرق و برق شهر،
رنگ می بازند...
و خیالت اسودھ...
من سیاهے چادرم در هیچ رنگی گم نمیشود..
#الهمصلیعلیمحمدوالمحمد
••✾ #دختران_چادر ✾••
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄
@dokhtaranchador1♡
┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄
#کپشناسیون•📓☕️•
اگر بنا بود🧐
جلوی نامحرم🙊
رنگین کمان باشی🌈🤍
که چادر مشکی💕🌸
به تو نمیرسید🥺🖤
گاهی فراموش می کنیم💔
که قراره با این #چآدر💞
زیباییها پوشیده بشه🙂💘
#حواسمانباشددلپسرزهرانلرزد....💙🦋
#دختران_چادر 💞
🌸@dokhtaranchador1 🍃
خواهَـ🧕ـرَم باوَرکُن
#چادر🖤 بِدونِ #حیا ،هیچ اَرزِشے نَدارَد.
توئے کِهـ مے خواهے اَزمُسـ🏃♂ـابِقهے
❌<<خودنَمایي>>❌
جانَمانےودیدِهبِشَوے!👀
لطفا🙏 یادِگار"حَضرَتِزَهرا<س>"رو لکه دار نکن
#دختران_چادر💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@dokhtaranchador1
بَختِ سِپید
رُوشنـ✨ـےِ چَشݦ دیگَراݩ
مݩ با سیاھ
چادُرِ مـ🦋ـادر دِلَم خُوش اسٺـ😌
🍃<• #چادرآرامشابدے
⛵️>• #ریحانه
#دختران_چادر 💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@dokhtaranchador1