eitaa logo
طنین|Tanin
849 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
844 ویدیو
115 فایل
حال‌وهوای‌‌جمعی‌از‌دهه‌هشتادیا:)! طنین ؟ به معنای نجوا ، پژواک 🪴 تودورانی‌که‌همه‌دارن‌یاعلی‌میگن‌وعشق‌آغازمیکنن مایاابلفضل‌میگیمو‌میریم‌سراغ‌مشکل‌بعدی🤌🏿 -به‌صرف‌چای‌و‌شعر☕✨ -آغازمون‌از‌تیر¹⁴⁰³ بیشترپست‌هاتولیدداخله:) کپی جز روزمرگی هامون حلالت دلاور
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از طنین|Tanin
✋ 🍃 مےشود این روزها درد فراغـم بیشتر ✨ صبحها این بغض مےآید سراغم بیشتر 🍃 السلام اے در كنار آب مقطوع الورید ✨ آه نامٺ آمد و شد حسِ داغم بیشتر 💚 به کانال دختران چادر بپیوندید👇🏻☘ ʝơıŋ➘ 『 』 『 @dokhtaranchador1
❄️ حضرت عيسى عليه السلام : طوبى‏ لِمَن جُعِلَ بَصَرُهُ في قَلبِهِ ، ولَم يُجعَل بَصَرُهُ في عَينِه . خوشا آن كه بينايى او در دلش نهاده شده و نه در ديده‏‌اش! 『 』 『 @dokhtaranchador1
طنین|Tanin
❀﴾﷽﴿❀ 🌼السَّلاَم عَلَيْكڪ يَافَاطِمةُالزهرا(س)🌼 ♥️چادرخاکیِ‌زهرا،سبب‌خلقتِ‌ماست♥️ بہ امید روزے ڪہ عطر حجاب "سراسر سرزمینم را فرا بگیرد..." .🌷🍃 『 』 『 @dokhtaranchador1
طنین|Tanin
༎👊🏻📿• خونِ‌حاج‌قاسـم ؛ ‌کلیدِ فتحِ‌قُدس‌خواهـد بود.. واین‌کلیدازآن‌جنس‌کلیدها نیست‌کہ‌نچرخد..! خواهیـد دیــد.👊🏻💥 >|🌱|< ➣🌖 | 🌸 | 『 』 『 @dokhtaranchador1
طنین|Tanin
براے «چـــادر»🦋🌊⋇⋆✦⋆⋇   باید بہ آسمان نگاہ ڪرد⛈❄⋇⋆✦⋆⋇ براےچادروحجابت🌜❣⋇⋆✦⋆⋇   بہ ڪنایہ اطرافیانت 🎃⋇⋆✦⋆⋇   نگاہ نڪن✖🤗⋇⋆✦⋆⋇  «آسمانے شدن» بهاء دارد🥺🏝⋇⋆✦⋆⋇  یادت باشد🐣⛲⋇⋆✦⋆⋇   «بهشت» رابہ بهاء میدهند⛵🌈⋇⋆✦⋆⋇   نہ بہ بهانہ✖⋇⋆ 『 』 『 @dokhtaranchador1
طنین|Tanin
قَد تسعِدنَا أشيَاء لا قيمَة لهَا عنْد البعْض. چه‌بسا از چیزهایی «خوشحال» شویم که نزد برخی آدم‌ها «بی‌ارزشند». 』 『 @dokhtaranchador1
رمان نگاه خدا🙂❤ 🥀🍃 شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود) - الو عاطفه خوابی؟ عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم - دیوووونه حتمن داشتی خواب منو میدیدی عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید) عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین رفیق عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم لباسمو پوشیدو کیفمو برداشتم رفتم پایین نشستم یه کم صبحانه خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم ماشینو کنار دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه کلاس هام‌رو پیدا کردم .کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه. تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست - الو ( با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله سودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه ) - واییی ساناز توییی؟ خوبی؟ ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه - مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟ ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله سودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی کن از خاله ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعن فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟ - میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟ - قربونت برم یه همه سلام برسون خدا نگهدار راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه ساعت ۱۰ شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟ - منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبم رو میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا( همون طور که چشمش به تلوزیون بود ) بابا رضا: جانم - میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم ( بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من): برای چی میخوای بری؟ - خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخونم، پیشرفت کنم بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟ - بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم... ادامه دارد🙂