هر کجــــا آمـــد رسـولی هر زمان
مُهـــــر تأییدش محمّد (ص ) بر زبان
تا نشـــــان از احمـــــــد اُمّی نــداد،
بی گمـــــان خــــالق به او سـری نداد
نام احمـــد رمـزِ وحیِ سرمـد است
بر رســـــالت هـــا گواهی احمد است
#شنبههاےمحمدی
🌸•┄═•═┄•🌸
@TarighAhmad
🌸•┄═•═┄•🌸
[🦋🌱]
#ریحانه
.
.
گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود …
از طعنــه هــای مــردم شـهــر …
یاد چفیـه هـایی می افتـم …
که برای چادری ماندنم …
خــونـی شدند …!😔
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله ) :
به همه سلام ده✋
تا خیر و برکت خانه ات زیاد شود 🏡
✨روز بیست و دوم چله ✨
#فقط_بخاطر_تو 💚
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@TarighAhmad
نائب المهدی امام خامنه ای :
🔰خدای متعال در همهی صحنهها به یاد پیامبر بود،
و رسول اکرم در همهی صحنهها از خدا استمداد کرد،
از خدا خواست و از غیر خدا نترسید و نهراسید.
🔸راز اصلی عبودیت پیامبر در مقابل خدا این است؛
✅هیچ قدرتی را در مقابل خدا به حساب نیاوردن،
از او واهمه نکردن،
راه خدا را به خاطر اهوای دیگران قطع نکردن.
جامعهی ما با درس گرفتن از این اخلاق نبوی، باید به یک جامعهی اسلامی منقلب شود.
📗 ۱۳۷۰/۷/۵
#نائب_برحق_مولا
•┄❁🌹❁┄•
@TarighAhmad
•┄❁🌹❁┄•
°•○●﷽●○•°
تلنگر ⚠️
تعجب است از کسی که برای
خوابش که مدّت کوتاهی است
جای نرم تهیّه میکند...
اما برای آخرتش قدمی بر نمیدارد!
حواسمونبهآخرتمونهست؟
💕اللہمـ.صلےعلےمحمدوآل.محمد
وعجل.فرجہمـ💕
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
سه درس ولایت پذیری از سه شهید
#شهیـد_حاجقاسم_سلیمانی
اگـر ڪسی صدای رهبـر خود را نشنود به طور یقین صدای امامزمانِ (عج)خود را هم نمیشنود و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِنظام باشد.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
#شهید_حسین_معزغلامی
در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و ... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سیدعلی آقا را تنها نگذارید.
#بشیم_مثل_شهدا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
🍒❣🍒
رفیق😍
تو همان شقایق شعر خوب سهرابی❣
تا تو هستی ،
زندگی باید کرد ...🍒
#رفیق_خاص🤩
•°•✦❣❃❣✦•°•
@TarighAhmad
•°•✦❣❃❣✦•°•
خاصیت رفیـق شهید🌸🍃
رفیق شهیٰد یعنۍ:
تو اوج نآ امیدی
یہ نفر پارتی بین تووخدا بشہ!
و جورۍ دستت رو بگیره
ڪہ متوجہ نشی :)
#رفیقشهیدم
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
namaaz10.mp3
3.91M
#فایل_صوتي_نماز 10
🎧آنچه خواهید شنید👆
❣طوفانی ترین روزها،
می تونن به بهترین و موثرترین روزها تبدیل بشن!
به شرطی که؛
يه ابزار قدرتمند، برای دویدن به آغوش خدا،
در دست داشته باشیم
#استادشجاعی
#سکوی_پرواز 🕊
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهل صالح کلافه بود و
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_ویک
سلما نامزد کرده بود
و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.
ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد.
پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است.
صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود. هول کردم و دویدم توی حیاط...
ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟
ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.
به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم.
تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد.
ــ الو صالح جان...
ــ سلام خوشگلم خوبی؟
ــ ممنون عزیزم. کجایی؟
ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
ــ نه... فقط زود برگرد.
ــ چطور مگه؟
ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:
ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم.
نگران بودم.
می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
ــ صالح!
ــ جانم خانومم؟
ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست.
ــ پدر جون؟ کجاست؟
ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده.
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت.
پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.
ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟
ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.
ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد.
ادامه دارد...
دسترسی به پارت اول🦋✨
https://eitaa.com/Tarighahmad/11398
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم ✍؛طاهره ترابی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad