•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🖋ناحله 💎 قسمت دویست و نوزده از استرس جونم داشت به لبم میرسید تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با
قسمت دویست و بیست
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه .
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم
محمد حسام بود
پسره ی استغفرالله
دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم ...
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست .
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد
حق داشت .منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا ...
ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم ....
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..
چرا ....؟
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ...
فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید.
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم.
ولی یه موردی آزارم میده ...
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟
نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ...
غرور خوبه ولی به جاش...
دلم نمیخواست اینارو بگم ...
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ...
اون از اولین برخوردتون اینم از الان ...
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ...
حلال کنید یاعلی ...
بلند شد که بره
بهت وجودمو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود ...
وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره .
بنده ی خدا گناه داشت ..
همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ...
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد ...
انگار منتظر بود همینو بگم ...
آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست .
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_اقای ابتکار
فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه ....
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود...
یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه .
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ...
تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود ...
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چجوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره ...
حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم ...
+خیلی خوب ...
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم...
اما به گرافیک علاقه داشتم ...
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم ..
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی ...
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم .
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ...
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم...
بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم .
طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود
با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود ...
رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه .
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ...
دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه .
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ...
نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .
اون زمان نوزده سالم بود ...
کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد ...
یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم ...
روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ...
اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب .
اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم ...
📝 #ادامهـ_دارد
بسمرباحمــد💚🌱
.
.
🌹امام على عليه السلام:
شما را به تقواى الهى و نظم در
كارِتان سفارش مى كنم.📿🗓
📚نهج البلاغه
۷ روزتامحــرم 🖤
امروز ←سه شنبه
۱۲مرداد و ۲۳ ذی الحجه
|•♥️•|@TarighAhmad
'🌱
برادر منی اما..
دلم خوش است کھ
مدافع حرم خواهرِ ابوالفضلی :)
#برادرشهیدم
#شهیداحمدمشلب
#عکسنوشته
╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮
🆔 @TarighAhmad
╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
تذکر مهم رهبری به مسئولان؛ شرایط کشور اقتضا نمیکند که تشکیل دولت زمان ببرد
حضرت آیت الله خامنه ای:
🔸دولت باید سریعا تشکیل شود
🔸امروز جنگ دشمن بیشتر رسانه ای و نرم است
🔸در زمینه کار تبلیغاتی علیه دشمن ضعف داریم
🔸کسانی که قصد خیر هم در این زمینه دارند کم کاری می کنند
#نائب_برحق_مولا
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
@TarighAhmad
━━𖡛⪻𖣔🌺𖣔⪼𖡛━━
بانــــو بـہ نظر
بہ دُر شباهـت دارے...💎
وقتیڪہ بہ طعــنہ ها
تــو عادت دارے😇
هـرڪس نشود
لایــق این زیــبایــے🌿
الـحق ڪہ بــہ
چـــادرت لیاقت دارے...✨
#حجاب
#ریحانه
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
#تلنگࢪانـہ 🍃
🙄بݘہ ڂۅبے هڛٺے ها” ڣقط بعۻۍ ۅڨٺآ(:
یہ آهڹڳآیـے…𝄞
يہ ناښݫآ هايـے…
يہ ڷباښايـے…😬
يہ ڣیݪمایۍ…
یہ عکسایـے…👹
یہ ݘٺایۍ…
یہ قڷیۅنآیـے...🔥
یہ بد اخݪاقيایۍ...
یہ خودبینیایـے...😎
يہ نݦاز قۻايۍ...
يہ نڴآهـے...👀
يہ ڲناهــے...
هـݦـيـݩـا ڪـاڔ دسـٺـټ مــيــدہ⛔️
#بیدارباش
#اَلـلّـﮪُمَّ_عـَجـِّل_لـِوَلـٻَۧـکَ_الـفـَࢪَج
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@TarighAhmad
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین»
✧شهید محمدرضا جبلی✧
◈❘ تاریخ ولادت: ۱۰ شهریور ۱۳۵۳
◈❘ محل ولادت: تهران
◈❘ وضعیت تاهل: متاهل
◈❘ تاریخ شهادت: ۱۳ فروردین ۱۳۹۵
◈❘ محل شهادت: خان طومان_سوریه
◈❘ محل مزار: بهشت زهرا سلام الله علیها، قطعه ۵۰
📚مـنـبـع: گلزار شهدا
❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅
#میهمان_احمد
#شهید_محمدرضا_جبلی
#با_شهدا_تا_ظهور
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@TarighAhmad
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
«بِسمِ رَبِّ الشُّهَدا وَ صِدّیقین» ✧شهید محمدرضا جبلی✧ ◈❘ تاریخ ولادت: ۱۰ شهریور ۱۳۵۳ ◈❘ محل ول
#چِــگــونـــہ_شـَـﮪـیـد_شـَـویــم⁉
✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨
🔸 پس از شهادتش فهمیدند که پنج سال حامی یک پسر یتیم از ایتام تحت حمایت کمیته امداد منطقه ۹ تهران بوده و ماهیانه مبلغی از حسابش برای آن یتیم اختصاص مییافته است.
🔹 سال ۱۳۸۰ با همسر خود توافق میکنند، سفر سوریه و زیارت حضرت زینب (س) را جایگزین مراسم عروسی خود کنند و درنتیجه زندگی بسیار ساده، اما سرشار از عشق خود را آغاز کردند.
🔸 دوست داشت در راه خدا شهید شود. میگفت من باید از مردم مظلوم سوریه و از مردم مسلمانی که همسر و فرزند آنها بی گناه به شهادت میرسند، دفاع کنم.
🔹 اخلاق بسیار خوب و مهربانی بیش از حد محمدرضا زبانزد خاص و عام بود. وی روابط عمومی بالایی داشت و همه علاقه داشتند با او به مسافرت بروند؛ چراکه به تمام ابعاد توجه داشت؛ هم عبادت و زیارت در برنامههایش بود و هم تفریح و خوش گذراندن.
🔸 با دوستان خود هیات محله را با نصب پرچم و پارچه مشکی آماده میکرد. وی هرکاری که میتوانست خالصانه برای هیات انجام میداد؛ حتی گاهی مداحی میکرد.
🔹 علاقه بسیاری به خواندن زیارت عاشورا داشت. در محل کار خود نیز، صبحهای هر سهشنبه محفل خواندن زیارت عاشورا برپا کرده بود. وی پیش از اعزام به سوریه، سفارش کرد، «هیچگاه مراسم سهشنبهها و خواندن زیارت عاشورا متوقف نشود!»
🔸 از سال ۱۳۹۰ هر سال در پیادهروی اربعین حسینی شرکت میکرد و میگفت: «من به نیت شهادت در راه امام حسین (ع) قدم برمیدارم.»
🔹 زمانیکه دولت بعثی در عراق حکومت میکرد، با وجود تمام سختیها تا مرز ایران و عراق میرفت. اگر شرایط مهیا بود، مسیر خود را تا کربلا ادامه میداد؛ ولی اگر مجوز خروج نمیدادند با دلی شکسته بر میگشت.
📚تهران امداد_ولایت
❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅
#شهید_محمدرضا_جبلی 🌹
#راه_شهادتــــ
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@TarighAhmad
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
هدایت شده از تنهامسیر زندگی
تنها مسیر 1_جلسه بیست و سوم پارت 2.mp3
5.06M
#تنہامسیر 🌱
راهبردِ اصلے در نظامِ تربیتِ دینے
🔔 #جلسه_بیست_سوم پارت 2
اِسمَع !!