#امام_صادق علیه السلام:
💠 منْ قَضى حاجَةَ الْمُؤْمِنِ مِنْ غَيْرِ اسْتِخْفافٍ مِنْهُ اُسْكِنَ الْفِرْدَوْسَ؛
❇️ كسى كه نياز مؤمنى را بدون هيچگونه كوچک كردن او
برطرف نمايد خداوند متعال او را در بهشت جای خواهد داد.
📚 مشکات الانوار فی غرر الاخبار، صفحه ۵۵۶
دوشنبه ۳ خرداد 🍉
۱۲ شوال 🌙
ذکر روز:
°{یا قاضی الحاجات}°
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
#حرف_قشنگ 🌱
رفقا..!
یهجملهروقابڪنیم
یابزنیـمگوشهذهنمون،
وهرازگاهےنگاهےبھشبندازیم
دونهدونه #گنـاه من
لحظهلحظهظھور #امامزمان
روعقبمیندازه
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج..💔
#مهدویت
#اللهمعجللولیڪالفرج
💚🌱||@TarighAhmad||
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_هشتاد_و_پنج جلو لبخندم و بگیرم از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد
💎ناحله 🖋
#قسمت_هشتادو_شش
محکم زدم وسط پیشونیم و بلند گفتم
_وای بدبخت شدم بابا از تو آینه نگام کرد.+چیشد؟_هیچی
یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت.قلبم داشت از سینم میزد بیرون.
چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟
چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟مگه داریم آدم بدشانس تر از من .لابد با اون حرفام محمد از من متنفر تر شده.من چقدر بدبختم اخه. آبروم رفت.پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد
کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم .
خیلی اوضاع احوال داغونی بود
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت.به جاده نگاه کردم.
نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم
چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم.به به.
تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف:
+پیاده شین.رسیدیممامان پیاده شد
منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم.در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه.چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد.
باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو
محمد:
حال روحی روانیم داغون بود!
حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم.
واقعا هیچکی نبود!
هیچی!هیچ حس و حالی نداشتم.
دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال.
ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم.
بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود.
مادر،پدر،خانواده.
حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود.نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه.یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه.فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه.همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود.
باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش!
چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش.هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت.دلم براش میسوخت.هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه.خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت.ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم.روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه.آرومم کنه.فشارهای روم زیاد بود. از این طرف داغ بابا و مامان.از طرف دیگه حال بد ریحانه!
و از طرف دیگه حال بد خودم.
دم دمای اذان مغرب بود.
دیگه حال و هوای خونه برام تهوع آور شده بودوضو گرفتم یه لباس ساده پوشیدم ورفتم سمت مسجد ارگ هیئت حاج منصور
فاطمه:
از هفته ی بعد باید میرفتیم دانشگاه.
ریحانه هم دانشگاهی که میخواست ثبت نام کرده بود.حدود یک ماه و خوردی میشد که نه ریحانه رو دیدمنه محمد!
خیلی دلم براشون تنگ شده بود.
تلفنمو برداشتم و زنگ زدم به ریحانه و گفتم ک امروز کسی خونه نیست و دعوتش کردم که بیاد خونمون.
خودمم رفتم بازار تا یه چیزی بخرم واسش.تو راه یه بوتیک دیدم که پر از روسریای جور واجور و رنگارنگ بود.
یادم اومد که هنوز مشکیاشو در نیاورده.
رفتم تو بوتیک.
دونه دونه روسریاشو دیدم و دنبال یه چیز شیک میگشتم که هم ایستادگیش خوب باشه هم قوارش بزرگ.
چشمم خورد به یه روسری نخی که حاشیه دوزی شده بود.
بازش کردم.از لطافتش خوشم اومده بود
رنگش لیمونی بود و حاشیش سورمه ای با گلایِ ریزِ سبز و صورتی و نباتی و لیمویی.خیلی ازش خوشم اومد.
از تصور صورت ریحانه توش به وجد اومدم.گذاشتمش رو میزو_بیزحمت ببندین برام میبرمش.
خانومه روسریو تا کرد و گذاشت تو نایلکس.از تو کیفم کارتمو در اوردمو دراز کردم سمتش و گفتم:_بفرمایید
از بوتیک زدم بیرون. رفتم سمت خونه.
خیلی کم آرایش کردم و موهامو آزاد گذاشتم.دمپایی رو فرشیم رو دراوردمو پام کردم.یه خورده به خودم عطر زدم و رفتمپایین تو آشپزخونه.
لازانیا و موادشو در اوردمو مشغول پختن شدم.....
📝 #ادامهـ_دارد
🔸#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل 🔶
‼️ #رمانـ_واقعیٺ_ندارد ❗️
🔹 #اما_محمد_ہا_بسیارند 🔷
┄•●❥ @TarighAhmad
•🖇•
ببینیدودلنبندید؛
چشمبیاندازیدودلنبازید؛
ڪهدیریازودبایدگذشتوگذشت...
- امیرالمؤمنین علی علیه السلام
#آرهخلاصه 🙂👋🏻
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
@TarighAhmad
شد سوخته از خون و خطر! خرمشهر
با صبر گرفت بال و پر، خرمشهر
از فتح، محال است که مأیوس شویم
از جانب ما، سلام بر خرمشهر...
#آزادسازی_خرمشهر
به امید روزی که آقا سیدعلی بگن : قدس را خدا آزاد کرد✋
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TarighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌱مقاممعظم رهبری :
هر چه انتخاب کنید 👇🏻
برای #خودتون انتخاب کردید
انتخاب #خوب شما 👇🏻
به خود شما برمیگرده !
#انتخابات ✌️🏽🇮🇷
🌸•┄═•═┄•🌸
@TarighAhmad
🌸•┄═•═┄•🌸
اگردخترهامیدونستݩ
همشونناموسامامزمانهستݩ
شاید دیگهآتیش
به وجود مهدیفاطمهنمیزدن!💔
شایدعکساشونرواز دست وپای نامحرمجمعمیڪردݩ...😞
شآیدحجابشوݩو رعایتمیکردݩ...
اللهم الرزقنا نگاهـِ مهدۍ💚
#ریحانه
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@TARIGHAHMAD |√←
میخوای بدونی
#شهیدبابایی 🌷
از کدوم نوع نوشابه بدش میومد و استفاده نمی کرد؟؟؟ 🤔
عکسو باز کن 🙃✋
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
اونایی که چال لپ و چونه دارن
دیر خشک شدن...
فرشته ها هی انگشت می زدن بهشون
تا ببینن کی گِلشون خشک میشه...!😅😁
(روزتون مبارک)
#بخندمؤمن
✾✾✾══😂══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══😂══✾✾✾
همیشه میگفت :
زیباترین شهادت را میخواهم!
یک بار پرسیدم:
شهادت خودش زیباسـت؛
زیباترین شهادت چگونه است ؟!
در جواب گفت :
زیباترین شهادت این است ڪه
جنازهای هم از انسان باقی نماند.
#بشیم_مثل_شهدا
#شهیدابراهیمهادے
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
[ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ ]
من با خدا غم و درد دل خود گویم . .
« سوره یوسف ۸۶ »
#آیه_گرافی🌿
╔═ ⚘════⚘⚘════⚘═╗
🌷 @TarighAhmad 🌷
╚═ ⚘════⚘⚘════⚘═╝