نفسهاۍدنیـابہشمـارهافتـاده
بشریتتـورامیـطلبدایهـاالـموعـود"
-العـجلصـاحبزمـان
|•♥️•|@TarighAhmad
🔰 این افتخار را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم
🔻 رهبر انقلاب، امروز: خیلی متشکرم از همهی کسانی که تلاش کردند و دانش و تجربهی علمی و عملی خودشان را به کار انداختند برای اینکه بتوانند کشور را برخوردار کنند از این امکان بزرگ و آبرو بخش، یعنی واکسن ضد کرونا.
🔹 به من اصرار میشد از مدتی پیش که از واکسن استفاده کنم؛ اولا مایل نبودم از واکسن غیرایرانی استفاده کنم. گفتم منتظر میمانیم تا انشالله واکسن داخل کشور تولید شود و از واکسن خودمان استفاده کنیم. این افتخار ملی را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم.
🔹 بعد هم گفتم بالاخره مایلم در وقت خود یعنی آن وقتی که به حسب تقسیم طبیعی واکسن در کشور نوبت به ما میرسد در آن وقت بزنم.
#باافتخار_ایرانی
#واکسنایرانی
#رهبرانقلاب
✾✾✾══♥️══✾✾✾
@TarighAhmad
✾✾✾══♥️══✾✾✾
#آیه_گرافی 🦋
✨صِبْغَةَ اللَّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً
✨وَنَحْنُ لَهُ عَابِدُونَ ﴿۱۳۸﴾
✨اين است نگارگرى الهى
✨و كيست خوشنگارتر از خدا
✨و ما او را پرستندگانيم(۱۳۸)
📚سوره مبارکه البقرة
✍آیه ۱۳۸
••●❥🦋✧🦋❥●••
...•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@TarighAhmad
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
#خاطرات_شهدا 📖
جذب به مسجد و نماز 🍃
وقتی محمد شهید شد ، یڪی از همسایهها ڪه مغازهدار بود و از نظر ایمان ڪسی رویش حساب باز نمیڪرد آمد و گفت : شما نمیدانید چه ڪسی را از دست دادهاید . گفتم : چطور ؟ گفت : محمد آقا مبلغ ڪمی ڪه از بسیج میگرفت را به من میداد و میگفت : صبح جمعه با این پول صبحانهای تهیه ڪنید و به مسجد ببرید برای آنهایی ڪه دعای ندبه می خوانند . این پول مال خودم است و چون میدانم حلال است برای این ڪار خیر به شما میدهم .
با این ڪارش میخواست ڪه این آقا را به سمت مسجد گرایش دهد و همسایه ها نسبت به این آقا نظر خوبی پیدا ڪنند .
#شهید_محمد_ملازاده_مقدم 🕊
✍ : اطلاعات دریافتی از ڪنگره سرداران و ۲۳ هزار شهید استانهای خراسان
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@TarighAhmad
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
در تاریخ خواهند نوشت در ڪشوری ڪہ بیشترین تحریمها را داشت ،
دانشمندان آن ڪشور واڪسن ساختند و عالیترین مقام آن ڪشور ، در جلوی دوربینها واڪسن را تزریق ڪرد تا ثابت ڪند ڪہ اعتمادش به #جوانان و #ظرفیت_ڪشور شعار نیست ، بلڪه عمل صادقانه است .
#خدایا_سلامت_بدارش
#واکسن_برکت
┌───✾❤✾───┐
@TarighAhmad
└───✾❤✾───┘
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفت با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم: بااجازه آقا امام
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
بلند خندید و گفت :خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کمآشنا میشی با من!
این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره
آروم گفتم :خدا رحم کنه
که شنید و گفت: ان شالله
یه ماشین گرفت وبه داخل شهر که رسیدیم کرایه اش و حساب کرد وپیاده شدیم.مسیر زیادی و رفته بودیم. خوشحال بودم که در کنارش راه میرفتم. حتی یه لحظه هم دستام و ول نکرده بود .دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر و بدوم.
به یه پارک رسیدیم،خیلی خسته شده بودم._آقا محمد،رو این نیمکت بشینیم ؟
+خسته شدی؟ _یکم
+خب باشه،بشینیم روی نیمکت نشستیم.
گوشیم و از جیب لباسم در آوردم .
محمد سرش و بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد.
دوربین جلوی گوشی و باز کردم و سمت خودمون تنظیمش کردم .
یخورده به محمد نزدیک شدم
برگشتم طرفش و گفتم :آقا محمد
سرش و چرخوند سمتم و گفت: جان دلم؟اولین بار بود که اینطوری جوابم و میداد. حس کردم قلبم ریخت. نتونستمنگاهم و ازش بردارم. گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت .با صداش به خودم اومدم و سرم و پایین گرفتم.از خجالت سرخ شده بودم.گوشیم و گرفت و عکسمون و باز کرد و گفت : آخی، ببین چه با احساس نگات میکنم.نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم. فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت.چند دقیقه گذشت و دوتا بچه با بستنی قیفی تو دستشون از جلومون رد شدن.به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت : بستنی بخرم بریزیش روم ؟
با این حرفش به سمتش برگشتم وخندیدیم.تونسته بود فضای بینمون و عوض کنه. بلند شد و گفت:بمون، میام.
این و گفت و رفت.به قدم هاش خیره بودم. وقتی تنها شدم دستام و روی صورتم گرفتم و با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا. به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاش و به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم.با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم،ناخودآگاه گریه ام گرفت. الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. هر لحظه با هر حرفش،با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد. عکسش و روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم. با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم . روی عکس چشم هاش دست کشیدم و تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش می رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاد.اشکام و پاک کردم وبا تعجب سرم و بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستش و به نیمکت تکیه داده بود. بستنی و از دستش گرفتم و سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم.گوشیمو چرخوندم.
نشست کنارم و گفت :ببینمت
توجه ای نکردم،میترسیدم متوجه شه که گریه کردم.یه گاز از بستنیم گرفتم که دهنم یخ کرد ._میگم ببینمت !
برگشتم سمتش.اخم کرده بود و جدی نگام میکرد. یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش.نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد.با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:من اینجام دیگه ،عکسم چرا؟
دوباره خندید
یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم
بستنیمون که تموم شدمحمد گفت:بریم؟
بلند شدم و باهم رفتیم.
یه قسمت پارک خلوت بودو چندتا تاب وسطش قرار داشت.
برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم:آقا محمد، بریم تاب بازی؟
+تاب بازی؟اینجا؟
_آره، کسی نیست .با درختای اطرافشم بقیه دیر ندارن بهش. بریم ؟
یخورده فکر کرد و بعد گفت: باشه بریم.
با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم.محمدم رو تابِ کنار من نشست. پام و به زمین میکوبیدم که یکم اوج بگیریم. ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد.از تاب اومد پایین و کتش و در آورد. بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدمو به سمت بالا اوج گرفتم.
برگشتم به پشت سرمنگاه کردم. محمد و دیدم که بالبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بودایستاده بود و من و تاب میداد.
به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم.چشمام و روهم فشردم و صدام و بلند شد:آقا محمد، نگه ام دارین. پشیمون شدم اصلا،دیگه نمیخوام تاب بخورم.آقا،کافیه دیگه...تورو خدا
بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد_محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار،بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که .وای حالم بد شد،الان سر میخورم میافتما
سرعتش بیشتر و بیشترشد
_وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرما
صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود. با جیغ اسمش و صدا زدم که تاب و نگه داشت.و گفت : فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن!
تاب ایستاد_آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم
+عه؟پس بزار دوباره تابت بدم،تا فردا تاب بخوری.
دوباره اسمش و با جیغ گفتم که اومد پشت سرم و با دست جلو دهنم و گرفت.سرش و به چپ و راست چرخوند تا مطمئن شه که کسی مارو ندیده.
_ولم کنین لطفا،خفه شدم.📝 #ادامهـ_دارد#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل
@TarighAhmad
امیرالمؤمنین #امام_علی علیه السلام:
💠 الأمانِيُّ تُعْمي عُيُونَ البصائرِ؛
❇️ آرزوها، چشمان بینا را كور مىكنند.
📚 میزان الحکمه، جلد ۱، صفحه ۱۰۳
۵ تیر //۱۵ ذی القعده
شنبه ذکر روز: ●{یا رب العالمین}●
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشت بلند خندید و گفت :خب حالا کجاش و دیدی؟صبر کن، کم کمآشنا میشی با من!
💎ناحله 🖋
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
+بهت اعتماد ندارم،دوباره جیغ میکشی، آبرومون میره
_جیغ نمیکشم،قول میدم،ولم کن
+نه دیگه ،گولم میزنی جیغ میکشی
_خب پس ولم نمیکنی ؟+نه،ولت نمیکنم
با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستش و از جلوی دهنم برداشت و صدای آخش بلند شد
با دو ازش فاصله گرفتم و زدم زیر خنده که گفت: خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل و نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت، چهارتاش برام میموند.بلند بلند میخندیدم.
که گفت:من دستم به شما میرسه ها!
_نمیرسه+باشه ،شما خیال کن نمیرسه
داشت بهم نزدیک میشد
خواستم فرار کنمکه گفت : ندو ،فعلا کاریت ندارم، انتقام از شما بمونه برای بعدخندیدم و گفتم :باشه
یخورده از مسیر و رفتیم که گفت : فاطمه خانوم
بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستم و با بله جوابش و دادم
+میدونی ساعت چنده؟
_چنده؟+۱۱ و۱۰ دقیقه
با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت ؟وای چرا انقدر دیر شد؟
+دقیقا برای چی دیر شد؟
_بابام...لبخند زد و گفت :من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش
بعد چند لحظه سکوت گفت : ای وای بگو چی شد؟!_چیشد؟
+شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم ؟
بیشتر جاهاکه بسته است!
خندیدم و گفتم :عجیبه گشنم نشده بود،الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه
+کاش ماشینم و میاوردم که انقدر اذیت نشی.میخواستم بگم در کنارش همچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم!
ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم.دستم و گرفت وگفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد . بیا بریم ببینیم رستورانی،جایی باز نیست!
چیزی نگفتم و دنبالش رفتم. از شانسمون یه پیتزایی باز بود.
رفتیم داخل نشستیم. محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد.
نشست رو صندلی رو به روم
+خداروشکر،اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم . فکر کن شب عقدمون به عروسم شام
نمی دادم !جوابش و با لبخند دادم.
دستش و زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد+پیتزا که دوست داری؟
_خیلی پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن_عه چه زود آوردن
تا چشمم بهش افتاد حضور محمد و فراموش کردم و افتادم به جونش.
نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم ._اینجوری نگام نکن،پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست
خندید و گفت :شما راحت باش
پیتزا رو که خوردم،بهش نگاه کردم و گفتم دست شما درد نکنه، خیلی چسبید.
نگام به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد._عه چرا چیزی نخوردی؟
+شما خوردی من سیر شدم دیگه.
ظرف پیتزاش و جلوم گذاشت
که گفتم :بابا گفتم پیتزا دوست دارم و ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد، من سیر شدم.شما دوست نداری؟
+به اندازه شما نه ولی میخورم. الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم. پس نگه میدارم برات،بعد بخور
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت.بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا و بست وبعدهم تو نایلون گذاشت.دستش و سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم ؟
دستش و گرفتم و باهاش هم قدم شدم.یه ماشین کرایه کرد وبه سمت هتل حرکت کردیم.نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد.نفس عمیق کشیدم و چشمام وبستم.سرش و به سرم چسبوند.دلم میخواست آرامش این لحظه ام و برای همیشه ذخیره کنم.نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمام و باز کردم گفت :رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد.جلوی در هتل که رسیدیم باناراحتی خواستم دستش و ول کنم کنم که بهم اجازه نداد ومحکم تر گرفتش.
+فکر کن در و برامون باز نکنن مجبور شیم تو خیابون بخوابیم.
_نه بابا خوشبختانه بازه رفتیم داخل.
محمد سمت پذیرش هتل رفت
اسم خودش و گفت و شماره اتاقش و پرسید.چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید و گرفت و سمت آسانسور رفتیم.دوباره دلمگرفت.
کاش میشد ومیتونستم که برم پیشش.
کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن.وقتی در آسانسور بسته شد گفتم :عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن با تعجب گفت +میخوای چیکار بدونی ؟ _وا خب برم پیششون دیگه
با شنیدن حرفم زد زیر خنده.بهم نزدیک شد.یخورده سمتم خم شد و گفت :جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا.
محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن.
محمد دستم و گرفت و از آسانسور دور شدیم.بهم نگاه کردیم و خندیدم. شماره اتاق و پیدا کردیم.محمد در اتاق و باز کرد و منتظر موند برم داخل
رفتم تو و پشت سرم اومد. اتاق تاریک بود. منتظر شدم کلید و سرجاش بزاره که چراغ ها روشن شه.لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفش و_لباسام چی؟پیش مامانه. به یه طرف اشاره کرد
نگاهش و دنبال کردم و به کیفم رسیدم.
+فاطمه خانوم ایندفعه تونستم بگم :جانم لبخندی زد و کیفم و برداشت و رفت بیرون._کجا میری؟+دارم میرم شماره اتاق مامانت اینارو بپرسم._آقا محمد،نیازی نیست!
📝 #ادامهـ_دارد
#بهـ_قلمـ_غینـ_میمـ_و_فاء_دآل
@TarighAhmad
••بِسماللّٰھاَلرَحْمـٰناَلرَحیم••
•••
•|یہموضوعےهستڪہاینچندوقتہ
•|فضاۍمجازۍبہصورتفجیحےدرگیرکرده!
•|اینمتنراجبهمونہخواهشمیڪنمتا
•|آخربخونیدخیـــلےمیتونہکمکمونڪنه...
•••
•|یہمدتےهستڪہخانومهاتوفضاۍمجازۍ
•|پروفایلهایےمیزارنوَاسمشممیزارنمذهبے!
•|اولشعڪسهاۍدختراۍچادریازپشتِ
•|سربودڪهیاباگلعکسگرفتہبودنیایہ
•|جوردیگه...!
•|یہمدتڪهگذشتعکسهاییاضافہشدن
•|ڪهدخترخانومهایادوربینروگرفتہبودن
•|جلوصورتشون!یانیمرُخ!یایہجوردیگہکه
•|بہهرشکلےڪهشدهیہقسمتازصورتشون
•|یاظرافتشونروبہحراجمیزارن...!
•|بازهمیہمدتگذشت...ڪلاچـآدر
•|ڪنارگذاشتہشد...!🚶🏻♀
•|وعکسهایےمنتشرشدنبہاسم[عڪسهاۍمحجبہ]
•|ڪهدیگهبهصورتڪاملظرافتها
•|ودخترونگےهاروجلوچشمهـرکسے
•|کهشمافکرکنےقرارمیدن...👀💔
•|بـازهممذهبےهایےڪهگولاینترفند
•|روخوردنازاینعڪسامنتشرکردن
•|بدوناینڪهبدونندارنازدشمناناسلام
•|حمایتمیکنن...!
•|دشمنهمدیدکهنقشہهمونجورۍ
•|ڪهبایددارهپیشمیرهعکساۍبعدےرو
•|روکـرد🚶🏻♀🥀
•|تواینعڪساها
•|دخترخانومهایالباسشونڪوتاهه!
•|یاروسرۍشونرفتہعقب!
•|یاکاملاچھرشونمشخصہ!
•|یالباسشونتنگہ!
•|یامفسدههایدیگہ...!
•••
•|الاناحتمالاخیلےهافکرمیکننڪهمورد
•|اولچہایرادۍداره...
•|اینحدیثروبخونید...⇩
•|امیرالمؤمنینعلیہالسلاممےفرماید:
•|روزۍرسولخدا،ازما پرسید...
•|« بهترینڪاربراےزنانچیست؟»
•|فاطمہعلیہالسلامپاسخ داد:
•|« بهترینکاربراۍزنانایناستڪہ
•|مردانرانبینندومـرداننیزآنھارانبینند...»
•|اینهمیہحدیثازبانوۍدوعالمحضرت
•|فاطمہسلاماللهعلیہ...
•|اگراینروهمقبلنداریدومیگیدڪِذبہ!
•|آیہِ؛سےوسےویڪسورهمبارڪِنور
•|روخودتونباچشمهایخودتونبخونید
•|تامتوجہایناشتباھبزرگبشید...!
•••
•|پس...منوشمایےکهاسمخودمونرو
•|گذاشتیممذهبےبایدجلوۍایناتفاق
•|روبگیریم
•|اینڪهمےبینیدبعضیکانالهایبزرگ
•|مذهبیایناشتباهرومیکننبهشون
•|اطلاعبدید
•|خوبمالکهایکانالایپرمخاطبهم
•|اشتباهمیکنن...انسانجـایزالخطاست
•|شماکہنبایددنبالشوناینراهاشتباهروبرید!
•|آخہکانالتپرمخاطبوجذابومتنوعباشہ
•|بهچهقیمتے...؟!
•|عقبافتادنظھور
•|شادیقاتلهایحاجقاسم
•|پیروزیِدشمنایاسلام...؟!
•••
•|خواهشمیکنماینموضوعرونادیدهنگیرید
•|شایدیکےازدوستایشماهمدرگیرایناشتباه
•|شدهباشنوخودشوناینجورعڪاسهایے
•|بندازنونشربدن...!
•|بھشونبگید...
•|همونقدریکهفضایحقیقےمهمہفضای
•|مجازیهممهمهمخصوصاًالانڪهتموم
•|دنیاشبوروزشونتوعالممجازین!
•••
•|لطفـٰااینمتنروانتشاربدید...✋🏻🌻
•|چہفروارد...چہکپے
•|شمافڪرشروبکنیدشایدیڪنفربااینکارشما
•|دستازایناشتباهبزرگبرداره
•|ثوابشروشمامیبریددیگہ...مگهنہ...؟!
•|خواهشمیکنمڪمکارینکنید...
•|هرچےهمباشہمیاَرزهبهلبخندمهدیفاطمه.. :)
التماسدعآ...یاعلےمدد 🖐🏻💚
|•♥️•|@TarighAhmad
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر
رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى
در ســـوريه حرم حضرت زينب
.
اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه
باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين
.
#ما_جنگ_اولى_ها
#ظهور_نزديك_است
#ما_پلاكهامون_گردنمونه
#ايران_قدرت_منطقه
#ما_عاشق_جهاديم
#عمار_داره_اين_خاك
#نسل_ما_كابوس_شبانه_شما
#ما_فرزندان_مقاومتيم
برای دانلود کلیپ های بیشتر
به کانالمون یه سری بزنین
دست پر میاین بیرون😉👇
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
@seyedoona_eitaa
لطفا نشر دهید🌹💫
🔻 رهبر انقلاب:
خیلی متشکّرم از همهی کسانی که تلاش کردند و دانش و تجربه و کوشش علمی و عملی خودشان۷ را به کار انداختند برای اینکه بتوانند کشور را از این امکان بزرگ و آبروبخش، یعنی واکسن ضدّ کرونا برخوردار کنند.
۱۴۰۰/۴/۴
#باافتخار_ایرانی
#نائب_برحق_مولا
🌀@TarighAhmad 🌀