•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💎ناحله 🖋 #قسمت_صدو_هفتادو_شش ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،با
🖋ناحله 💎
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم.
سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون.
حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون دلیل خوبی بود برای لبخندی که از لبامون کنار نمیرفت.ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد
+گناه دارن. چرا زود میمیرن؟
_شاید خسته میشن از شنا کردن.
چیزی نگفتم که گفت:
+بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده.
رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم.
نگاهم به آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن.
پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم .
چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم .
دستم رو دور دستش حلقه کردم و کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد .
+ای بابا باز که پات پیچ خورد. فقط یه بار دیگه این کفشت رو بپوش من میدونم و شما_محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده!
+پس آروم تر راه بیا
تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم.
در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم
_وای مردم از خستگی محمد خندید و گفت:+تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره_خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم
چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم. داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم
یهو گفتم :_محمد بگو چی شد!
+چی شد؟_عکسمون رو به اشتراک نزاشتم
اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت:
+خانومم،نزاری بهتره ها!
_وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه+میدونم قربونت برم،من واسه ایننگفتم.شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره،اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم
بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم:_چشم،نمیزارم
+پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم تنبل خانوم،چند ساعت دیگه عیده ها
_خسته ام،نمیتونم. دستم وبگیر پاشم
با خنده اومد و دو تا دستم رو گرفت و بلندم کرد.دو طرف گونه هام و کشید.
با صدای جیغم از درد، با خنده ولم کرد و رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم .عکس ها و گل رو از روش برداشت .پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت
تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت :
+این رو چطوری بزارم؟
_صبر کن الان میگم بهت
چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم.
کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود.ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیمکه محمد گفت:+عالی شد ولی یه چیزیش کمه _همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟+یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم چیزی نگفتم که با خنده گفت:
+صبر کن الان میام
رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت.توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. ابروهام رو از تعجب بالا دادم و به محمد نگاه کردم.
لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند.
+خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟
بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود
انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که تعجبم رو پنهون کردم و مثل خودش با لبخند گفتم :_آره خیلی قشنگه
با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود.
عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت :+جونم فدات الهی
به من نگاه کرد و ادامه داد:
+فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟ ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آرومگفتم :
_کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق روخندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم
_اره پیشنهاد خوبی بود
رفتم کنارش و روی گونه اش و بوسیدم و گفتم :_خداحافظ بلند خندیدو گفت:
+نه مثل اینکه خیلی خسته ای ،خداحافظ📝 #ادامهـ_دارد
@TarighAhmad
🦋🥀
#امام_جواد علیهالسلام :
🔻 «ثَلَاثٌ يُبَلِّغْنَ بِالْعَبْدِ رِضْوَانَ اللَّهِ كَثْرَةُ الِاسْتِغْفَارِ وَ خَفْضُ الْجَانِبِ وَ كَثْرَةُ الصَّدَقَة»
🔅 سه چیز است که بنده را به رضوان خدا میرساند:
۱_ زیادی #استغفار،
۲_ نرمخویی،
۳_ #صدقه بسیار دادن
/ʝסíꪀ➘
⇝ @TarighAhmad ⇜
‹🐾🐼›
-
-
تَـاسُفآوَراسـت💔
ڪاراِنسانِۍڪِه،بَـرآۍِسَبڪڪَردَن
بَـدَنَشدوسـاعَتبَـرروۍِتِـرِدمیݪمِیدوَد
اَمّا..🕐
بَـراےِسَبُڪڪَردَنبـارِگُنـاهانَـشدودَقیقِہ
دَربَـرآبَـرِپَـروَردگـارنِمۍایستَـد:-)
♥️🙂
#نماز؟:)
#دلی❤️
~┄┅┅✿❀💛❀✿┅┅┄~
@TarighAhmad
•| #پاےدرسدل |•
بھ قول #استادپناهیان :
مانندِ کودکی کھ انگشتِ پدر
را در خیابان در دست گرفته...
وقتۍ ازخانه بیرون مۍروید؛ سعۍکنید
انگشت #خدا را در دست بگیرید
و این انگشترا رها نکنید(:
#خدایجانم♥️
#خدا_شناسی🍃💚
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
@TarighAhmad
•┄═━❝✨🌸✨❞━═┄•
#تلنگرانه🦋
مهمترین هدف
در
|| فضاے مجازے📲||
چیسٺ؟!
هدف تمام امتحانات الهے ⬇️
سنجشِ•⚖•
میزانِ عزم و ایمانِ انسان ها
در مواجهه ی عقلانے
با "هواے نفس و تمایلات بے ارزش" است..؛
ڪہ موجب رشد انسان ها
و تعالے و روحے آنها مے شود.^^✨
این بار نیز فضای مجازے
با همہ مختصات تازه اش..؛
چیزے نیست جز👇🏻
زمینہ جدیدے برای
{سنجش قدرت روحیِ انسان و انجام تڪالیف انسانی و دینی}.
باید ببینیم
چگونه از عهده آنها بر خواهیم آمد؟🍃
💡| #استاد_پناهیان
📱| #فضایمجازی
•═•🍃🌼🍃•═•
@TarighAhmad
•═•🍃🌼🍃•═•
#حرفـــ_قشنگـــ
عشق یعنے :
همان لحظه اے ڪه نگاهت را 👀
از نامحرم میگیرے تا 🚫
مهدی فاطمہ نگاهت ڪنہ ...😇
*مراقب دݪ آقا باشیم* ...😍
اݪݪہـمعجـݪݪوݪیڪاݪفـرج
•═•••❣•••═•
@TarighAhmad
•═•••❣•••═•
#بچه_مذهبیا🧕🏻🧔🏻
هموناکه #هیئت هرشبشونسرهجاشهـ✨
ولیشوخےهایبعدهیئتشونمـبهراهه😅🎈
هموناکهـشماتولباس #سیاهه محرمـدیدیو
گفتیایناافسردن🚶🏻♀🍂
بیاتولباسه #شادیه نیمهشعبانمـببینشون☺️🌸
اونایےکهمیبینےهمشمداحےگوشمیدن
❌افسردهنیستن🙂
فقطوقتیمداحےگوشمیکننیه #امیدے پیدا میکنن....💫
کهبایدنوکریهخاندان #علیو بکنن🌱
کهبایدمنتظر #قائمـ آلمحمد(عج)باشه😍
اونموقعستکهحالشونخوبمیشه♥️
اونپسرایےکهدیدےوقتےدخترمیبینناخممیکنن..
بیاشوخےهاشونباخواهرشونببین🙊😆
دختریکهباچادرشبااخمروگرفته
بداخلاقنیست❌
امانتداره😍
اونپسرایےکهمیگن #شهادت...
شکستعشقینخوردنکهبخوانبهخاطرشبا #شهادت ازایندنیاخلاصبشن..
نه❌
اوندنیابا #رفیقاشون قراردارن..🙌
قرارگذاشتنکسیباجسمیکهسردارهپیشهارباب #نره💔
اوندخترایےکهمیگنهمسرآیندمبایدعاشقشهادت باشهنمیخوانزودازدستشراحتشن...🍃
نه❌
مےخوانبهحضرت #زینب بگن:
بیبیخودمنمیتونمبیامولی #عزیزامو کهمیتونمـ براتفداکنم🔗🧡
|•♥️•|@TarighAhmad
#چــادرانہ
یه دختر بی حجاب به دوست باحجابش میگه: بعضی ها بخاطر اینکه زشتی هاشونو بپوشونن حجاب میکنن...😐
دخترباحجاب با خونسردی برمیگرده طرفش میگه:☺️تا حالا ندیدم روی پیکان چیزی بکشن،ولی روی ماشینای مدل بالا همیشه پوشیده شدس تا هیچ آسیبی بهشون نزنن😌💕🌸
#ریحانه:))))))))))))❤️
┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄
@TarighAhmad ┄┅┅🌸🌸🌸🌸┅┅┄
*『🌿』*
°
°
*#کجاخیمہزدۍآقا!؟🥲*
دَر آینده
تُو کتابهای تاریخ مینویسَند و ازمآ
روایَت میکُنَند که:
یهجَمیعَت خیلی زیادی بُودَن
که خُودِشُونرو سینه زَن و
نُوکرِ اِمام حُسین(ع) میدونِستَن
کُلی بَچه حِزبُ اللهی داشتَن...
کُلی بَچه هیئَتی و مَذهَبی داشتَن...
کُلی حُوزه عِلمیه داشتَن...
[وَلی حَتی ۳۱۳ تآشُون واقعی نَبُودن که
امام زَمانِشُون ظُهُور کُنه...💔😔]
*هَمه فَقَط مُدَعی بُودَن که خُوباَند . . . !✋🏿*
*•┈••✾❀🌸❀✾••┈•*
@tarighahmad
°°|✋🏻♥°°|
#تلنگرانه❌❌
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️
❣در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍
❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛
شنبه : بدون وضو خوابیدم .😴
یکشنبه : خنده بلند در جمع 😆
دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .🤔
سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️
جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .😔
📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1⃣غيبت
تو روشم ميگم🗣
2⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3⃣دروغ…
مصلحتي📛
4⃣رشوه...
شيريني🍭
5⃣ماهواره...
شبکه هاي علمي📡
6⃣مال حرام ...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9⃣موسيقي حرام...🎼
ارامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃
يه شب که هزار شب نميشه❌
1⃣1⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰
2⃣1⃣زنا...
حالا جَوونم، بعدا توبه میکنم😞
🌷شهدا واقعا شرمنده ایم که بجای باتقوا بودن فقط..
#شرمنده ایم💔😔
╔═ ⚘════⚘⚘════⚘═╗
🌷 @TarighAhmad 🌷
╚═ ⚘════⚘⚘════⚘═╝
*#تباهیآت!🚶🏼♂️•*
°
°
دوستۍ و رل زدن رو
دخترا •☝🏻• مقدمہازدواجمیدونندولۍپسراجایگزین
ازدواج! •💔•
همینقدرتفاوت . . . !
حالا هۍتوجیہ کن کہ دوستم داره واسم میمیره •🙂•
°
°
~*#توچۍفڪرمۍکنۍاونچۍفڪرمیکنہ •🥲•*~
#بهخودمونبیایم؛(💔
~~~~~~~🌸~~~~~~~
@TarighAhmad
~~~~~~~🌸~~~~~~~