eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
در این زمانه کسی بیقرار مولا نیست😔 انیس خاطر مجنون، خیال لیلا نیست😔 چقدر حیدر دوران ما غریبی تو میان خانه ما هم برای تو جایی نیست اگرنیامدی تا به حال حق داری😓 برای آمدنت دلی مهیا نیست😭😭 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر💫💫💫 @Trighahmad
بزرگترین چله عظیم قرن دعا کنیم مولایمان بیاید چله عظیم قرن از نیمه شعبان تا 24 رمضان با زیارت عاشورا و چهل مرتبه اللهم عجل لولیک الفرج ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
عــرض سـلام و ادب و احـتـرام خـدمـت هـمـگـے✋🏻🌹 امیدوارم حـال هـمـگـے شـمـا عزیزان خـوب باشـہ🙏🏻 آمـاده ڪه هستید بـریم سـراغ مـبـحـث شیـرین نماز؟؟ اگه آماده اید با لبیڪ یا صاحب الزمان بریم سراغ مبحث✅
لبیڪ یا صاحب الزمان
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🧐؟! |🤲|؟ 💢 ادامه گام چهارم ↩️👇🏻👇🏻 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
✅ بعد از نماز مؤدبانه نماز متفکرانه س ⛔️ نوبت اینه که شلاق رو برداری بر اندیشه خودت بکوبی 🚫 نگذاری هرزگی کنه سر نماز ، قبلا اشاره کردم ، تافکرت خواست جایی بره ، برگرد سریع ✅ قبل از نماز تمام افکار و گرفتاریهاتو بذار تو کفشت ✅🔰 بده به کفشدار در خانه نماز 💟 کفشدار در خانه نماز ، خود خداست . 🌺🌺 خدا میگه: کفشتو بده به من . مشکلاتتو به من بسپر ، نترس 💠🌀. 🌀💠مشکلاتتو بیشتر نمیکنم ، نترس . 🌀💠 مشکلاتتو نصفشم حل میکنم . ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
نترس من خدام ... 💠 پول داری ؟ خوشحالی ؟ ⛔️ نترس من بخیل نیستم ، ⛔️ خوشحالیتو کم نمیکنم . ✅خوشحالیتو با برکت هم میکنم . 👰💂♀ عروس و داماد شب عروسی خوشحالی رو بذارن کنار ، بگن ، خدایا من الان عبدم✅ 🙏🙏 الله اکبر .... ✅ به خدا قسم این زندگی ، آبادی پیدا خواهد کرد که همه عالم حسرتشو بخورند . 🌺✅ من الان عبد توأم ، من الان چیزی نیستم ❌🚫❌🚫❌ تو اوج گرفتاری ✨ الله اکبر✨ بگو... نمازمتفکرانه س ✅ 🍁🌾🍂🍁🍂🍁🌼 ✅نماز متفکرانه در قسمت اول ، 💟 یک نماز سلبی است ، یعنی فکر غیر خدا نکن ، فکر خدا رو بکنیم ، چه جوری فکر خدا رو بکنیم ؟ ❓❓❓ کافیه یه مدت فکر غیر خدارو نکنی😉 به همین راحتی✅ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
عزیزم؛ تو بهترین نماز رو هم بخونی اما از عمد به تأخیر بندازی شامل شفاعت نمیشی چون اصل ادب رو رعایت نکردی❎ خدا داره ویژه ۱۲مرتبه میگه "حی علی فلاح " بشتاب بیا سمت من ✅ ما نه تنها نمیشتابیم ،بلکه گاهی اوقات اصلا نمیریم 😒 دیگه گناه بزرگتر از این که به خدا هم بی احترامی کنیم !!😒 همین بی احترامیا به خدا باعث شده روز به روز حرمت پدر مادر کمتر بشه ⚠️ و گاهی اوقاتم مقصر خود پدر و مادر هستن 🔴 🔶🔸وقتی پدر و مادر بی احترامی کنن به "رب عالم " چه توقعی هست که بچه احترام نگه داره😒 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
☝🏻از گام چهارم تا گام پنجم ششم میخوایم به این حقیقت برسیم که نماز "بزرگترین جنگ است ، بیشترین خون و خون ریزی در نماز هست "⛔ ☝🏻این بحث خیلی مهمه ✅ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
وَالسَلامُ عَلَیڪُم وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکـاته 🤲🏻 أللهُمَ عَجـِل لِـوَلیـڪَ الفَرَج🤲🏻 یا علی مدد✋🏻
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان) #قسمت_هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه
|😱| (رمان) 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad