🕊
لَّا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ
عزیز من...
نَفَس را بگیر از من
نگاهت را اما نه...
#قطرهایازدریایِنور🌊
+انعام ۱۰۳
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
ٺــولدٺــــ مݕــارڪ حاجے💕✨
#حاج_احمد_متوسلیان
+هدیه تولد صلوات بفرست براے حاجیمون⛅️🙃
اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💕
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#تلنگرانہ ⚠️
🏊♀️ اڪثر ڪسانے ڪہ لب دریا غرق
میشن شنا بلدن‼️
پس چرا غرق میشن⁉️🤔
📛 چون زیادے بہ خودشون مطمئنن 😌
و میرن جلو🚶
هرچے بهشون میگے نرید جلوتر ❌
میگن ما بلدیم😇
ناشے نیستیم❗️
⚠️ توے ارتباط با نامحرم
زیادے بہ خودت مطمئن نباش⛔️
✅ حد و حدود رو رعایت ڪن
وگرنہ☝️🏻
مثل خیلے ها غرق میشے🌊
🔔 یادت باشہ خیلے ها بودن
از من و تو دین و ایمانشون محڪم تر بودہ
و غرق شدند😣
یوسف(ع)ڪہ پیغمبر خدا بود
با اون ایمانش فرار ڪرد😱
از خلوت با نامحرم
من و تو ڪہ هیچی 😓
#حواسمونباشه
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✨بی هَمِگان بِه سَر شَود بی تُو به سَر نِمیشَود ✨
💞داغِ تُو دارَد این دِلَم جایِ دِگَر نِمیشَود💞
۵گل صلوات هدیه ب روح شهید احمد محمد مشلب
#رفیق_شهیدم 🌸🍀
#احمد_مشلب 🌸🍀
🎀Trighahmad 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
همسایهی قدیمی دلهای ما سلام
ای عابرغریبهی این کوچهها سلام
وقتی عبور میکنی،بارچندم است
من دیدهام تورا و نگفتم تورا سلام
اللهمَّـ؏عجِّللولیِّڪ الفرج
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
درودیوار اتاقت 🏠
کامپیوترت 🖥
موبایلت 📱
بوے امام زمان میده...🌸
آقا بگه
دلاتونُ ♥️ بزارید روے میز
نوتبوک و موبایلهاتون 💻📱
رو هم بزارید روے میز
میخوام همه رو با هم
یه چِڪ ڪنم ببینم
رومون میشه...🥀 😔
#حاج_حسینیکتا ♡🍃
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🥀 «شهدا_شرمنده_ایـم
⬇️ «حجاب
💢اے خُدا ایـن چہ زَمانہ استـ
بہ یڪی حِجاب نمــیاد...
بہ یڪی واجـب نیست...
💢یڪی با اینہ،،،همسـرش راضےنیست...
💢یڪے نمیـــتونہ حجـاب داشتہ بـاشہ...
یڪی میگہ خب، لا اِڪر في الدین...
یڪے میگہ اه حوصلہ ایـن چـادر را ڪے داره...
💢یڪی میگـہ دختـر ڪہ آرایش ،زینـت نده، دختـر نیستـ...
یڪی میگہ من محـــلم منـاسب نیستـ ... چادربپوشـم...
یڪی میگہ مـن بہ حجاب علاقہ اے نـدارمـ ...
💢یڪے میگہ من نمــتونم تواینـ گـرما چادر بپــوشمـ ...
یڪے میگہ من حوصلہ اشو ندارمـ ...
یڪے میگہ من عمــــرأ از آرایشـم مُدم جـا نمیـمونم وجـا نمیـزارم ،،،
⛔️ولے... خواهر عزیزم و برادرم گرامے ...
درایــــن زمــــان «مُد لبـاس نیستـ ...
مانتـــو رنگارنگ مُد نیست...
شلوار تنگ مُد نیست...
آرایش در جلوے نامحـرم مُد نیست...
با شلـوارڪ بیـرون رفتـن مُد نیست...
رفتارت با محـرمت یا نامحـرمت فرقے نداره مُد نیست...
👌فقط
«شڪستن دل یـوسف زهــــرا حضــرت مهــــدے (عج) مُد استـ ...
لطفـ ـا دل آقـایی راڪہ میشڪنے اسمـت را شیعہ نذار...
اینــجورے آقا بیشتــــر در عذاب است...
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
امیر المومنین حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
✨چون عقل به کمال رسد
سخن اندک گردد✨
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💝@Trighahmad 💝
ای آسمانیان ☝️که زمین 🌏جایتان نبود
مانده ست خاطرات شما در میان دلم😔
باشد حرام شیر حلالی که خورده ام
روزی اگر ز خون شما ساده بگذرم😭
۵گل صلوات هدیه ب روح شهید احمد محمد مشلب ❣
ان شاالله پاسدار خونشان باشیم
🌺💫@Trighahmad 🌺💫
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان) #قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad