eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┄❁ ❁┄• فرستـادن پنج بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر ‌شهید ~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~ @TrighAhmad
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💕پژمرده ام ای بهار کی میایی 💕خورشید در انتظار کی میایی 💞از ظلم ،شبِ تیره شد روز بشر 💕ای وارث ذوالفقار کی می آیی اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر ۵گل صلوات نذر سلامتی امام زمان عج =======🇮🇷====== @Trighahmad =======🇱🇧======
✨پژمرده ام ای بهار کی میایی ✨خورشید در انتظار کی میایی ✨از ظلم، شبِ تیره شد روز بشر ✨ای وارث ذوالفقار کی میایی ۵گل صلوات نذر سلامتی امام زمان عج 👇👇👇👇 @Trighahmad
روزی مرحوم کاشی مشغول وضو گرفتن بود که شخصی باعجله آمد و وضو گرفت و داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد مرحوم کاشی خیلی با دقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد قبل ازاینکه وضو ی مرحوم کاشی تمام شود آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خواند ه بود هنگام خروج با آقا رو به رو شد مرحوم کاشی پرسیدند: چه کار میکردی ؟ گفت : هیچ فرمود: تو هیچ کار نمیکردی؟ گفت : نه ( میدانست اگر بگویدنماز می خواندم کاربیخ پیدا میکند ) آقافرمود مگر تو نماز نمیخواندی ؟ گفت: نه مرحوم کاشی فرمود من خودم دیدم داشتی نماز میخواندی ؟ گفت نه آقا شما اشتباه دیدی آقا پرسیدند پس چکار میکردی ؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من "یاغی" نیستم همین، این جمله در مرحوم کاشی خیلی تاثیر گذاشت تامدتها هروقت ازاحوال او میپرسیدند ایشان با حال خاصی می گفتند: من" یاغی" نیستم خدایا ما خودمون هم میدونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم😔 نماز روزه مون اصلا جایی دستش بند نیست 😭 فقط اومدیم بگیم که خدایا ما یاغی نیستیم بنده ایم اگه اشتباهی کردیم از جهل مون بوده همین جمله رو از ما قبول کن 🕊@Trighahmad 🕊
تلنگر عفت مختص زنان نیست مَرد هم باید عفیف باشد ○○☆@Trighahmad ☆○○○
السلام علیک یاحسن بن علی علیه السلام تمام هفته اگر یا حسین ع می گویم دوشنبه ها ز لبم یا حسن ع نمی افتد... @Trighahmad
روزسوم‌ڪہ‌رسدیاد ڪسےمے‌افتم ڪہ‌زِفرط‌عطشش‌نالہ‌زده...واے عمو😔💔 ✨ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
جوان : حاج آقــا یهـ سؤال داشتم🖐 آقاے بهجٺ: بفرماییــد😊 جوان :حاج آقا چے ڪارڪنم از عبادٺ لذت ببرم؟!🤔 آقاے بهجٺ: شما نمے خواد ڪارے ڪنی ڪه از عبادٺ لذت ببرے ؛ شما های دیگہ رو ترڪ ڪن لذت خودش میاد سراغت😍☝️ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
19.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌹🕊🌹🕊 ❣️گوشه ای از زندگی روحانی شهیدی که مظلومانه با زبان روزه و با وضو در حال خروح از حوزه علمیه به دست اشرار سابقه دار آسمانی شد...🍃 🌱این کلیپ زیبا🎬را چندین بار ببینید و برای کسانی که دوست دارید بفرستید. ♥️ 🌷 🦋🦋🦋 💟 نشر حدااکثری 👌 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🕊🌹🕊🌹🕊 ❣️گوشه ای از زندگی روحانی شهیدی که مظلومانه با زبان روزه و با وضو در حال خروح از حوزه علمیه به
سالـــروز شهادٺ طلبه مظلوم شهیـــد مصطفے قاسمے💔 طلبہ اے ڪه سال قبل به دسٺ اشــرار بهـ شهادٺ رسید 😔
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان) #قسمت_چهل_و_هفتم 💠 از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید
✍️♥️ــق (رمان) 💠 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 💠 گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 💠 شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 💠 در حفاظ نیروهای مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و به راه افتادیم. 💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» و همینجا در برابر ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 💠 من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» چشمانش از گریه رنگ شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TrighAhmad