eitaa logo
به سمت روشنایی
145 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
247 ویدیو
2 فایل
ارتباط با خادم کانال: @Or_Haider_Karar
مشاهده در ایتا
دانلود
📌فرزندپروری ❤️ محبت پدرانه 💢صدای *کلید* پدر که بر *قفل* خانه می‌چرخد، گاهی وقت‌ها *قشنگ‌ترین* صدای دنیای بچه‌هاست.😍 نگاه منتظرشان را با *محبت* پاسخگو شوید. ‼️حتی اگر بیرون خانه، چندان روز خوبی نداشته باشید...! 👈🏻نگید دیگه *بزرگ شده* و نیاز نیست! نه اصلا! ⛔اگر نیاز *محبتی* بچه در هر *سنی* در *خانه* تامین نشود! بیرون از خانه از طریق *روابط ناسالم* تامینش می‌کند !! ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝
راه خلاصی از تنهایی و افسردگی 🔹️وابستگی به هر چیزی برای انسان ضرر دارد چه انسان آن را داشته باشد و چه نداشته باشد ، تنها وابستگی مفید در عالم ، وابستگی به خدا و اولیای خداست. 💚اگر علاقه خود را به خدا و اولیائش در حد وابستگی بالا ببریم ، تازه طعم زندگی و عشق را خواهیم چشید و از تنهایی و افسردگی خارج خواهیم شد. ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝
...: ❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 1⃣ 💟بابام همیشه میگفت: تا جایی که بتونم شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم دیپلمو که گرفتیداگه خوبی اومد، نباید بهونه بیارید❌ بعد ازدواج اگه شوهرتون راضی بود ادامه تحصیل بدید. مامانم هر از گاهی از زندگی ائمه(ع) برامون میگفت: تا راه و رسم رو یاد بگیریم 💟به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود☺️ اگه خواستگاری هم میومد ندیده و نشناخته ردش میکردم و می گفتم: میخوام درس📖 بخونم و به آرزوهام برسم. همون روزا بود که به خونه مون رفت و آمد میکرد خیلی سر به زیر و آقا بود 💟فصل امتحانات نهایی بود، تو حیاط بودم که زنگ🔔 در به صدا در اومد و آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد سریع گلدارمو سر کردم و رفتم جلو در و سلام دادم. آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم سرشو انداخت پایین و با همون شرم و حیای همیشگیش جواب سلاممو داد. نگاش که به کتاب📕 تو دستم افتاد، گفت: امتحان ‌دارین ...؟ 💟نمیدونم چرا خشکم زده بود الان که یاد اون روز میفتم، خندم میگیره😅 با مِن و مِن کردن گفتم: "بله امتحان زبان..." واسم آرزوی موفقیت کرد. هنوز حرفاش تموم نشده بود که دویدم داخل خونه. یه بارم نزدیک ساعت امتحانم⌚️ بود وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه که یهو دیدم‌ با لباس دم دره، تازه اومده بود مرخصی 💟مثه همیشه با همون حیا و سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار تو مسیر مدام به این فکر میکردم که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله. البته خودمو اینطور قانع میکردم که آقا مهدی . واسه همینم هست که میاد خونه مون. کم کم زمزمه علاقه به من♥️ تو خونواده شنیده شد ... ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 2⃣ 💟پدر بزرگم خیلی دوسش داشت و همیشه به پدر و مادرم میگفت: اگه این پسر اومد خواستگاری دخترت، نکنه جواب رد⛔️ بهش بدید. آقا مهدی که بالاخره دلو به دریا زده بود. موضوعو با در میون گذاشت. دایی هم به پدر و مادرم گفت و اونام به من این وسط همه راضی بودن ... بجز من...😬 💟که اصلا تو این چیزا نبودم و فامیلی رو هم کلاً دوست نداشتم. بابام میگفت: تو همه رو ندیده رد میکنی حداقل بذار اینا بیان اول خوب بسنج بعد جواب بده. بالاخره یه روز دمدمای ظهر بود، که با اومد خونه مون سربه زیر و با حیا اونقد به گلای قالی خیره شده بودیم که گردن درد گرفتیم من که از قبل تصمیممو واسه جواب منفی❎ دادن گرفته بودم 💟با یه قیافه بی تفاوت نشستم😐 هیچ شناختی ازش نداشتم با اینکه فامیل بودیم. احساس غریبی میکردم و معذب بودم. اضطراب و دلهره ی زیادی داشتم صحبتاشو با معرفی کلیات اخلاقی شروع کرد. از اخلاقیاتش گفت و توقعات که از ش داره، کم کم هر چی بیشتر از خودش میگفت دید من نسبت بهش عوض میشد 💟اصلا طوری شده بود که با اشتیاق تموم مجذوب حرفا و برنامه هاش شده بودم😍 تا جایی که دو ساعت از صحبت هامون گذشت و من اصلا متوجه گذشت زمان نشدم‌. در عرض این ، منی که هیچ شناختی ازش نداشتم و با کلی اضطراب پیشش نشسته بودم به شخصیتش علاقه مند شده بودم انگار سالهاست که میشناسمش☺️ .... ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝
مومنی این پیام منو همیشه و تا آخر عمرت به یادگار داشته باش: بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته دولا میشن تا گردو رو بردارن، الماسه می افته تو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره، میدونی چی می مونه؟ یه آدم...، یه دهــــــن بـــاز....، یه گـــــــردوی پـــــوک .... و یه دنیـــــاحســـــــرت....، مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم وبودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم. الماسهای زندگی:💕 پدر ، مادر ، همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و ...هستند. ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝
...: *همه بخونن* *یادداشت بزارید* ❣تو زندگی مشترک فرصت هایی پیش میاد که بهترین روشِ نوازش . 👈من چند یادداشت که تو موقعیت های خاص میشه به خانوما داد، بهتون میدم. شما میتونی به عنوان الگو از اونا استفاده کنی. 💌 دیشب متوجه شدم که چندین بار بیدار شدی و به بچه رسیدی، صبح خواب عمیقی رفته بودی، دلم نیومد صدات کنم. خداحافظ عزیزم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃➖➖➖➖➖ 💌 از اینکه دیشب تورو ناراحت کردم عذر میخوام، مشغله‌ی ذهنیم خیلی زیاد بود، خدا می‌دونه خیلی پشیمون شدم که ناراحتت کردم. دوستدار شما همسرت 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃➖➖➖➖➖ 💌 از اینکه با صبوری و سلیقه تمام از خونواده‌م پذیرایی کردی ممنونم، جداً جلوی اونا سرافرازم کردی، بخاطر تو احساس غرور کردم. از کدبانوی خونه‌م متشکرم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃➖➖➖➖➖ 💌 از اینکه مهربانانه با بچه‌ها رفتار میکنی و با صبوری توی درسا بهشون کمک میکنی و خیال منو از این بابت راحت میکنی، تا توی محیط کارم بتونم آرامش بیشتری داشته باشم ممنونتم. مطمئن باش از تموم زحمت‌هایی که میکشی مطلعم. قدردان زحمتاتم عزیزم ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝
...: ❤️✨❤️ *آقایون وخانمهای محترم بخونن* حدیث💎پیامبر اکرم(ص) فرمودند: ❤️ *وقتی مردی به همسر خود نگاه کند و همسرش به او نگاه کند خداوند بدیده رحمت به آنها نگاه می‌کند*. (نهج الفصاحه ص ۲۷۸ ح ۶۲۱) ❤️✨❤️ *دعوای زن و شوهر طبیعی است اما*... 🔸بسیار غیر طبیعیه که تمامی دوستان و اقوام و همسایه‌ها از دعواهای زناشویی شما باخبر باشن! 🔸پس نسبت به مسایل و مشکلات خودتون، رازدار باشین و فراموش نکنین که به زودی با هم آشتی می‌کنین، اون وقت همسر شما با حرف‌هایی که پشت سرش زدین موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا می‌کنه و خود شما هم به خاطر اینکه اون قدر بدگویی کرده بودین، شرمنده میشین. ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝
...: 🔷 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و زن لای در گیر کرد.😒 داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! 😏 🔸 زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: عزیز دلم... من بخاطر شما چادر میپوشم...😊 تعجب کرد و گفت: بخاطر من؟! 😳 🤔 گفت: بله! من چادر سر می کنم، تا اگه یه روزی تو به تکلیفش عمل نکرد و نگاهش رو کنترل نکرد، 🌷 زندگی تو، به هم نریزه... 🌷 همسرت نسبت به تو نشه... 🌷محبت و نسبت به تو که محرمش هستی کم نشه.. 🌷 من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت میشم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شم، بخاطر حفظ خونه و ی تو...😌❤️ من هم مثل تو هستم... 🌺 تمایل به تحسین هام دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم... اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم...😌 و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم و به خاطر علاقه های برترم انجام میدم 🔸 بعد چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون جوابی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم داره. حق من این نیست که برخی زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من رو به دنبال خودشون بکشونند...☝️ حالا بیا منصف باشیم. به نظرت من باید از شکل پوشش و آرایش شما ناراحت باشم یا شما از من؟😊☺️ 🔸 زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم.. 😔 آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. 🌺 با هم "قشنگ و منطقی" حرف بزنیم... ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 3⃣ 💟تو کُلّ جلسه یه لبخند قشنگ تو چهره ش دیده میشد. به ندرت به هم نگاه میکردیم، ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد اون لبخندو مي دیدم طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست💖 تو این مدت کوتاه یه احساس خاصی تو دلم رخنه کرده بود 💟خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه دوست داشتنی در انتظارشه. هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم: چرا بین این همه دختر، …؟با یه لبخند زیبا☺️ گفت: راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم، الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم 🕎یهو تموم وجودم گرم شد. دلم پر از ذوق شد😍 از تعریفاش. تو ذهنم مدام مراسمایی رو که دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم: لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و... 💟تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت: فقط اینو بدونید که میکنم، قول میدم. این حرفش چنان دلگرمی♥️ و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم. سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت: سکوت کردید، پس راضی هستید😉 💟از اتاق که رفتیم بیرون پرسید: خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟ از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده؟! آره⁉️ جفتمون سرمون پایین بود و میخندیدیم😅 💟مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی🍱 تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد منی که اصلا به فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه ✍پ.ن: قشنگ ترین حس میدونید چیه؟ اینکه یه آقا اونم نه هرررر آقایی بلکه اونی که قراره بشه زندگیت ازت کلی تعریف کنه و اعتماد بنفست بره بالا 😊😍 ... ╔═.💚.═════╗ @TowardsLighting ╚═════.💚.═╝