1_144275212.mp3
7.7M
کتاب صوتی "من زنده ام"
قسمت نهم
#راه_خدا
#سالگرد_ارتحال_امام
@downloal
🍒🍊🍒🍊🍒🍊🍒🍊🍒🍊🍒🍊
سئوال امشب کانال راه خدا
0⃣3⃣ امام خمینی(ره) به کشور های مسلمان چه توصیه ای کرد؟
الف) خدا جویی
ب) ساده زیست
ج) الگو گرفتن از انقلاب اسلامی
د) جلوگیری از اسراف
کمک: وصیت نامه امام خمینی دقیقه به این اشاره کرده و حتی همیشه به این فکر میکرد
جواب درست را به ادمین سئوال ها ارسال کنید
@yaazaaahra
#سئوال
#رحلت_امام_خمینی
#سالگرد_ارتحال_امام
@downloal
❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤❣🖤
دعای فرج
ساعت22 خواندن دعای فرج فراموش نشه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباًكَلَمْحِ
الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِب الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى السّاعَه السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#راه_خدا
@downloal
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 99.03.13 - pouyanfar.mp3
4.95M
⏯ #سالگرد_ارتحال_امام
🍃شب بی گریه من نمیخواهم
🍃بعد مردن کفن نمیخواهم
🎤 #محمدحسین_پویانفر
کانال راه خدا
@downloal
خاطره ای زیبا از شهیدمهدی باکری
60- برادرش فرمان ده يکي از خطوط عمليات بود. رفته بودم پيشش براي همآهنگي . همان موقع يک خمپاره انداختند من مجروح شدم . ديدم که برادرش شهيد شد. وقتي برگشتم، چيزي از شهادت حميد نگفتم؛ خودش مي دانست. گفتم « بذار بچه ها برن حميد رو بيارن عقب.» قبول نکرد. گفت « وقتي رفتن بقيه رو بيارن، حميد رو هم مي آرن.» انگار نه انگار که برادرش شهيد شده بود. فقط به فکر جمع و جور کردن نيروهايش بود. تا غروب چند بار ديگر هم گفتم؛ قبول نکرد. خط سقوط کرد و همه شهدا ماندند همان جا.
#خاطره
#شهید_مهدی_باکری
#راه_خدا
@downloal
🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
رهبرمعظم انقلاب:
* نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد
یاد شهیدان نباید در جامعه ی ما از ذهنیتها خارج شود. شهیدان را باید زنده نگه داشت. یاد شهیدان را باید گرامی بداریم.
@downloal
💠قسمت سیزدهم قیمت خدا
📕این داستان : اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
⬅️ادامه دارد...
@downloal
#منبریستا
#رهبرمعظمانقلاب:
#امام_خامنه ای
•●|امامخمینے(ره) بھ اسلام عزت بخشید
وپرچم قـرآݧ را بھ اهتزاز درآورد.💕|●•
@downloal
💠قسمت چهاردهم رمان قیمت خدا
📕این داستان: پایه های اعتماد
تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …
ادامه دارد
@downloal
❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙