eitaa logo
۩شـــــــَﮫِﮰــــــــدُ إلـــشُّــــــــﮫَدإءِ۩
230 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
476 ویدیو
34 فایل
••• 🌿🕊🌹 [نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد] ‏ما تنها نیستیم همه‌مون "خدا" رو داریم... :)♥️ #کپی‌باذکر‌صلوات🌸 خادمتون :) °{ @Boaspl
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹مثل چمران بميريد... 🔰سالروز شهادت سردار اسلام دکتر مصطفی چمران گرامی باد. ✅ کانال راه خدا @downloal
✨﷽✨ ✅این متن خیلی خیلی زیباست ✍امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی.... یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلا وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری... باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آنکه به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فورا به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باشی... دوست و دوستدارت: خـــــــدا♥️ ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ______________ @downloal
✨🌺✨🌺✨🌺 🕗ساعت عاشقی به وقت امام رئوف (ع) 💠 اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضِ و مَن تَحتَ الثَّری، الصّدّیقِ الشَّهیدِ صَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ.💠 @downloal 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
دعای فرج ساعت22 خواندن دعای فرج فراموش نشه بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِب الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى السّاعَه السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ @downloal 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
زیباترین گل نامش چیه؟ بگین = ‌@Boaspl
🌸شب بخیر یعنی ⭐️سپردن خود به خــدا 🌸و آرامش در نگاه خدا ⭐️یعنی سیراب شدن در 🌸دستان و آغوش خدا ⭐️شب بخیر یعنی 🌸شکوفایی روزت سرشار ⭐️از عشـق به خــــ🌙ـــــدا 🌸 نـورانـی و ⭐️به لطافت گــــــل دوستان @downloal
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی چون تو دارم همه دارم، دگرم هیچ نخواهم ... در ظهور صلوات @downloal
💠قسمت سی وسوم رمان قیمت خدا 📕این داستان : روزهای خوش من راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ... - چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ... شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ... پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ... طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ...  پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ... فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ... نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ... و من ... رفتم ... @downloal ▫️❤️▫️❤️▫️❤️▫️❤️▫️❤️▫️❤️
💠قسمت سی و چهارم رمان قیمت خدا 📕این داستان : با هر بسم الله پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ... - آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ... به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ... - مراقب خودت باش دخترم ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ...  - مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ... خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ... آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ...  توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ... با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ... ⬅️ادامه دارد... @downloal ▪️💙▪️💙▪️💙▪️💙▪️💙▪️💙
قسمت سی و پنجم در ساعت ۱۵ خواهیم گذاشت. قسمت سی و ششم در ساعت ۱۷ خواهیم گذاشت. قسمت سی و هفتم در ساعت ۱۹:۳۰ خواهیم گذاشت قسمت سی و هشتم فردا در ساعت ۱۲:۳۰ خواهیم گذاشت. قسمت سی و نهم فردا در ساعت ۱۵ خواهیم گذاشت قسمت چهلم فردا در ساعت ۱۹ خواهیم گذاشت. @downloal
لف دادن یعنی ادامه ندادن راه خدا 😞
💠 و پنجم رمان قیمت خدا 📕این داستان : جاسوس ایران کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ... اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ... تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ... نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ... فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ... یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ... بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ... - خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ... خیلی ترسیده بودم ... - چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ... - شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ... نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ...  - شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ... @downloal ▫️🖤▫️🖤▫️🖤▫️🖤▫️🖤▫️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠قسمت سی وششم رمان قیمت خدا 📕این داستان : کمکم کن چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...  - من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ... - اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ... خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...  - اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ... چند لحظه مکث کردم ...  - می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ... - قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ... توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم... - خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ... به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ... @downloal ▫️💜▫️💜▫️💜▫️💜▫️💜▫️💜
خاطره ی شصت و هفتم از خاطرات شهید مهدی باکری 67- مسول تدارکات شهيد شده بود. آقا مهدي به م گفت « تو برو کارهاش رو رديف کن.» بعدش گفت « بچه ها خرما ميخوان . يه جوري براشون خرما جور کن.» من که اصلا از برنامه ي خريد و تداکات خبر نداشتم، گفتم« چشم ، خودم مي رم شهر خرما مي خرم.» آقا مهدي پرسيد « پول داري؟» گفتم آره ، چهار هزار تومني هست.» زد زير خنده و گفت « الله بنده سي، ما خرما زياد مي خوايم . پانزده تن شايدم بيش تر.» صدام کردند که « آقا مهدي پشت بي سيمه .» وقتي با هاش صحبت کردم ، از قضيه ي خرما پرسيد. گفتم« هنوز کاري نکرده ام .» گفت « عيب نداره . باشه بعدا يه کاريش مي کنيم.خدا بزرگه !» يکي آمده بود جلوي در انبار با کاميونش . بار برامون آورده بود. يک برگه ي سبز دستش بود و دنبال مسئول تدارکات مي گفت. بهش گفتم « فعلا من کارهاي تدارکات رو راست و ريس مي کنم. مسئولش شهيد شده. » گفت برگه را امضا کنم؛ رسيد خرما بود. آقا مهدي دوباره که بي سيم زد، قضيه خرما را برايش گفتم. گفت « نگفتم خدا بزرگه ؟ » @downloal
68- يک وانت از انبار مهماتشان پر کرده بوديم. تا آمديم حرکت کنيم ، آمد جلوي ماشين و نگذاشت رد شويم. هرچه گفتيم « بچه ها توي خط مهمات مي خوان! » قبول نمي کرد. مي گفت « زاغه مال بچه هاي ماست.کسي حق نداره ازش چيزي برداره.» کارداشت بيخ پيدا مي کرد که آقا مهدي سروکله اش پيدا شد. بهش گفتم ، رفت سمتش و صورتش را بوسيد و گفت« به فرمانده لشکرتون سلام برسون ، بگو مهدي باکري مهمات ميخواست،از اينجا برداشت. اگه ول نکرد و ناراحت شد ، بيا به م بگو، عينش رو برمي گردونم.»
وقت خنده👐 بسمه تعالی مراسوم وداع با ایام خوشی و استراحت😞✋ زمان : جمعه ۱۴ شهریور بعد از نماز مغرب و عشا تا نماز صبح روز شنبه مداح و سخنران : کلیه دانشجویان ، دانش آموزان ، پرسنل مدارس و دانشگاهی !! دم نوحه: مکن ای صبح طلوع ، مکن ای صبح طلوع ....😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آره .. تا وقتی که واقعی نشی ، شهید که هیچ حتی لذتشم نمیفهمی ..
: اگه همین جمعه، جمعه ظهور بود؛ چه کار باید بکنیم...؟! چقدر آماده‌اے...؟! چقدر حساب و کتابت رو درست کردے؟ چقدر حق الناس گردنت هست...؟! چقدر توبه کردے...؟! در یه سری روایات اومده که بعد از ظهور دیگر توبه اے پذیرفته نمے شه...!!! ؟! :)🥀 |●•| یح موقح دیرنشح..😔💔 تاوقتی کح خدابهت عمری دادح درست ازش استفادح کن..😔 یح موقح دبدی فردایی نیست ها.. !!❌ پس تاامروزهست ازش استفادح کن..💔
♡💫 گـر نگهـدارمن‌آن است‌ڪه من میدانم ؛ شیشه رادربغـل سنـگ نگـه‌می دارد! فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ... یوسف/۶۴ :) .• |●•|
✨🌺✨🌺✨🌺 🕗ساعت عاشقی به وقت امام رئوف (ع) 💠 اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضِ و مَن تَحتَ الثَّری، الصّدّیقِ الشَّهیدِ صَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ.💠 @downloal 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
4_5792028466857640164.MP3
922.7K
#بقره_صفحه10 #راه_خدا #هر_روز_صوت_یک_صفحه_از_قرآن_کریم @downloal 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
✍ #امام_صادق_علیه_السلام #راه_خدا اهل آسمان و زمین به وسیله ظهور او خوشحال می شوند، پرندگان هوا و ماهیان دریا نیز با ظهور او شادی می کنند. 📚المهدی، صفحه ۲۲۱ @downloal 🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
مداحی آنلاین - شبه عشقه به خدا همه بچه شیعه ها - مهدی سلحشور.mp3
3.88M
🌸 (س) 💐شب عشقه به خدا همه بچه شیعه ها 💐خبر خوش ببرید برای امام رضا 🎤 👏 👌 کانال راه خدا در ایتا @downloal