eitaa logo
۩شـــــــَﮫِﮰــــــــدُ إلـــشُّــــــــﮫَدإءِ۩
230 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
476 ویدیو
34 فایل
••• 🌿🕊🌹 [نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد] ‏ما تنها نیستیم همه‌مون "خدا" رو داریم... :)♥️ #کپی‌باذکر‌صلوات🌸 خادمتون :) °{ @Boaspl
مشاهده در ایتا
دانلود
الی که در لحظه خداحافظی داشتم متفاوت از همیشه بود. خیلی به ماموریت می‌رفت، اما این بار همه چیز فرق کرده بود. لحظه خداحافظی بعد از کلی خوش و بش کردن، گریه‌ام گرفت، گفت: «نه این کار را نکن، تو باید محکم باشی.» مرضیه هم موقع خداحافظی پدرش، زد زیر گریه. محسن از خانه رفت بیرون و گفت: «منتظر تو و مامان می‌مانم تا با این حرف مرضیه را آرام کند..» آنجا که بود هر موقع که می‌شد تماس می گرفت. از افراد خانواده هیچ کس به جز من و برادرش نمی‌دانست که محسن به سوریه رفته است، چون خیلی به ماموریت می‌رفت. به همه گفته بودیم که ماموریت رفته، اما نگفته بودیم کجا. ۲۸ مرداد، ساعت ۱۰ و دو دقیقه شب بود. که زنگ زد و آخرین تماسش هم بود. کمی با من حرف زد. گفت: «گوشی را بدهم به مرضیه.» عادت داشت کنار دخترمان می‌خوابید و برایش شعر می‌خواند و کمرش را نوازش می کرد، وقتی پشت تلفن شروع کرد به خواندن شعر، مرضیه خوابید. محسن گفت: «دیر وقت است و به مادرم زنگ نمی‌زنم، اما تو سلام مرا برسان.» از دلتنگی‌های خودم و مرضیه گفتم، گفت: «صبور باش. » موقع خداحافظی از من خواست که به پدرم بگویم سوریه رفته است. همان شب خواب دیدم که محسن برگشته و من هم حسابی خوشحال بودم. خواب را به فال نیک گرفتم و فردایش رفتم خانه خودمان و برای آمدن محسن آماده شدم. صبح ۲۸ مرداد ۹۲ محسن برای دیده بانی جلو رفته بود. نیروهای خودی متوجه تحرکات دشمن شدند. محسن پشت بیسیم می گوید : «دارند دورمان می‌زنند شروع کنید دور منطقه ای که ما هستیم را بزنید» . حالا توپخانه خودی دور تا دور تپه را می‌زد. مسئول آتشبار نگران نیروهای خودی بود و از محسن می‌خواست حواسش را بیشتر جمع کند. محسن در جواب پشت بی سیم می گوید: «دوربینم را زدند، جایم بد است» . قرار شده جایش را عوض کند تا بتوانند اجرای آتش کنند. کنار خاکریز بوده که با اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پا مجروح شده. در آن شرایط که خیلی ها دنبال جان پناه می‌گردند محسن باز به دنبال انجام وظیفه اش بوده، به هوای پانسمان پایش لنگان لنگان به سنگر بهداری رفته ولی وقتی وضعیت دیگر مجروحان را دیده به مسئول بهداری می گوید : «من خوبم به دیگران برس.» و برمی گردد. حالا تانک‌های زرهی خودی هم به منطقه رسیده بودند و می‌خواستند تک دشمن را جواب دهند. محسن که دوربینش را زده بودند کنار یکی از تانک ها جلو می‌رفت تا دیدبانی کند. مسئول آتش بار بی سیم می زند، محسن جواب می دهد : «دارند ما را می‌زنند... من کنار تانک هستم» . گرای محل خودش را میدهد که در این حین تیربار روی تانکی که محسن کنار آن قرار داشت مورد اصابت قرار می گیرد. محسن در بی سیم می گوید :" دارند ما را می‌زنند ... زدنمون ... یا حسین ..." و دیگر صدای محسن شنیده نشده. دو روز بعد از شهادت به پدرم گفته بودند که محسن مجروح شده است. همان شب تا صبح صدای پدر را می شنیدم که مدام متوسل می شود به آقا ابا عبدالله(ع).آن شب مرضیه هم خیلی بی تابی می‌کرد. صبح برادرم آمد منزل پدر و گفت : «محسن مجروح شده و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری است. و گفت یکی از دوستانش هم شهید شده است.» رفتم لباس هایم را بپوشم که برویم تهران. رو به برادرم کردم و گفتم: «نکند محسن هم شهید شده باشد.» نمی‌دانم این حرف چرا به یکباره به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم متوجه شوم که محسن به آرزویش رسیده است. بعد از ظهر همان روز محسن را از سوریه آوردند. من چشم انتظار شوهرم بودم وهمه کارها را برای آمدنش انجام داده بودم. حتی برایش هدیه خریده بودم. خیلی بی قراری می کردم. انتظار ۳۰ روزه‌ای که ۳۰ ماه گذشته بود برای من! گفتم می خواهم با همسرم تنها باشم.در محل نمازخانه لشکر، من و محسن با هم تنها شدیم. محسن خیلی گل مریم دوست داشت. گفته بودم برایم گل مریم بخرند تا با گلی که دوست داشت به استقبالش بروم. روی تابوت را که کنار زدم، اشک‌هایم امانم را برید. گل ها را پر پر کردم و همین طور که حرف می‌زدم، می ریختم روی صورتش . دلم می‌خواست دست هایش را لمس کنم، اما نمی شد، دست های محسن سوخته بود. گفتم: «من و مرضیه منتظر شفاعت تو می‌مانیم. » شب زیارت آقا ابا عبدالله(ع) است. تو را می‌برند کربلا. برای ما هم دعا کن. دو رکعت نماز خواندم و بعد هم زیارت عاشورا. خواستم که برای مرضیه دعا کند. گفتم و گفتم تا اینکه حس کردم سبک شدم. حرف‌های آخرین دیدار را یادآوری کردم. پشت در گفته بود که منتظر ما می‌ماند. حتی داخل آمبولانس به محسن گفتم که یادت باشد، من و تو با هم هستیم تا آخرش و از عمه سادات خواستم که به من صبر عنایت کنند. @downloal 🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
خنده حلال محتوا جدید کانال راه خدا اگه زیاد در معرض امواج موبایل هستین و یا اینکه زیاد قلیان میکشین حتما زولبیا بامیه با چای بخورید تاثیری نداره ولی خوشمزس حداقل قبل مرگ یکم حال کنید 😌😜😂 هشتگ هفته کانال راه خدا @downlaol
❤️ انسان با سه چیز مغرور میشود 1⇜ نامِ بزرگ 2⇜ خانه بزرگ 3⇜ لباسِ فاخر اما افسوس که بعد از ➊ نامش: مرحوم ➋ خانه‌اش: قبر ➌ لباسش: کفن ‌‌‌ کانال راه خدا @downlaol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطره جالب از شهید مهدی باکری 73- به ش گفتم« خيلي از بچه هاي امداد مرخصي مي خوان. بعضي هاشون مي خوان تسويه کنن. چي به شون بگم؟» گفت « ازقول من به شون سلام برسون ، بعد بگو اگه رفتيد خونه، ازتون پرسيدند توي اين مدت که جبهه بودين خط مقدم رو هم ديديد يا نه ، چي به شون مي گين. اگه جواب داشتند که بسم الله. هر کدومشون خواست بره، مي تونه بره. اگه جواب نداشتن، بمونن.» عين صحبت هاي آقا مهدي را به شان گفتم. هيچ کدامشان نرفتند. کانال راه خدا @downlaol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا