۩شـــــــَﮫِﮰــــــــدُ إلـــشُّــــــــﮫَدإءِ۩
برنامه هفتگی ۸ تیر تا ۱۲ تیر ماه در کانال راه خدا با تولید محتوا جدید 🔑شروع کانال و سلام بر امام ز
خنده حلال + خاطرات شهید مهدی باکری +اطلاعات شهید + وصیت نامه شهید + زندگینامه شهید + دعای امید محتوا جدید کانال راه خدا است 🙂🙂
💠قسمت چهل و یکم رمان قیمت خدا
📕این داستان : درخواست عجیب
جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...
چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...
منم با خوشحالی گفتم ...
- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...
- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟
ادامه دارد .........
کانال راه خدا
@downloal
💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛💜💛
🤲چند تا صلوات برا ظهور امام زمان (ع)میفرستی؟ 🤲
EitaaBot.ir/poll/5vun9
خنده حلال از امشب در کانال راه خدا
یه سوال؟؟؟؟🤔
این پشه کورهایی
که دور لامپ می چرخن، قبل از اینکه لامپ اختراع بشه، دقیقا چه کار میکردن🤔😐😂😂😂
#خنده_حلال
#کانال_راه_خدا
هشتگ هفته
#دهه_کرامت
@downloal
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
خاطره شصت و هشتم شهید مهدی باکری
68- يک وانت از انبار مهماتشان پر کرده بوديم. تا آمديم حرکت کنيم ، آمد جلوي ماشين و نگذاشت رد شويم. هرچه گفتيم « بچه ها توي خط مهمات مي خوان! » قبول نمي کرد. مي گفت « زاغه مال بچه هاي ماست.کسي حق نداره ازش چيزي برداره.» کارداشت بيخ پيدا مي کرد که آقا مهدي سروکله اش پيدا شد. بهش گفتم ، رفت سمتش و صورتش را بوسيد و گفت« به فرمانده لشکرتون سلام برسون ، بگو مهدي باکري مهمات ميخواست،از اينجا برداشت. اگه ول نکرد و ناراحت شد ، بيا به م بگو، عينش رو برمي گردونم.»
کانال راه خدا
@downloal
خاطره ای عجیب از زبان راوی درباره شهید مهدی باکری
69- همزم شهید باکری: کسي که شد مسئول شناسايي يعني شده چشم لشکر.
شهید باکری:حالا که دار مي ري، يادت باشه اگه چيز به درد بخوري گيرت نيومد برنگرد. –همزم شهید باکری:آخه اگه زياد طولش بدم، مي ترسم اسير شم. – شهید باکری:اگه اسير شدي، به شون مي گي اين جا بيست تا لشکره ، با تمام تجهيزات مي خواد عمليات کنه . راوی: بجه ها مرتب با دوربين ديد مي زدند ، شايد خبري ازش بشود. همه مي گفتند « ديگه حتما تا حالا شهيد شده .» هفتاد و دو ساعت بعد سر و کله اش پيدا شد. مي خنديد . مي گفت « کلي حرف دارم واسه ي آقا مهدي.»
@downloal