eitaa logo
۩شـــــــَﮫِﮰــــــــدُ إلـــشُّــــــــﮫَدإءِ۩
230 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
476 ویدیو
34 فایل
••• 🌿🕊🌹 [نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد] ‏ما تنها نیستیم همه‌مون "خدا" رو داریم... :)♥️ #کپی‌باذکر‌صلوات🌸 خادمتون :) °{ @Boaspl
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 سرم رو باال آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من... نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو از جاکند بی اخم بود... جدی نبود ...ولی سریع دزدید ازمن این نگاه رو...! آروم گفت: زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم! قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم: ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم ...مطمئن تر از تو ! بازم نگاهش چرخید رو به من ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم و اصال نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟! حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی نوازش میکرد گونه ام رو ...نفس عمیقی کشیدم سردی هوا هم گاهی لذت داشت... گاهی خیلی هم خوب بود چون میتونست کم کنه حرارت درونیم رو ...حرارتی که حاصل آشوب فکری دیشبم بود و نتیجه ای که بازم من رو رسونده بودکه حتی فکر کردن به امیرعلی هم من رو بی تاب می کنه و دلتنگ! چه لحظه شماری که برای امروز صبح کردم و دیدنش و این هوای سرد خیلی ماهرانه استرسم رو کم میکرد ! سرو صدای دوقلوها امکان کشیدن نفس عمیق دوم رو ازمن گرفت و نگاهم ثابت شد روی محمدی که شبیه بابا بود و محسنی که شبیه مامان! _شما دوتا دیگه کجا ؟ محمد ابرو انداخت باال _خونه عمه ! مشکلیه؟ چشمهام رو ریز کردم_اونوقت کی گفته شمادوتاهم دعوتین؟ محسن باصدای لوسی گفت_وا محنا جون خونه عمه که دعوت نمی خواد! صورتم و جمع کردم _بی مزه ها بابا طبق عادت سوئیچ ماشینش رو توی دستش میچرخوند و بیرون اومد بازم با اعتراض گفتم: باباجون خودم باآژانس میرفتم روز جمعه ای روز استراحتتونه!
● • . ﴿مَن‌کانَ‌للہ‌کانَ‌اللهُ‌لَھ...﴾ قلم‌میزنید‌براۍِخدا‌باشد ؛ گام‌برمیدارید‌براۍِ‌خدا‌باشد ؛ هرکارۍ‌کہ‌میکنید‌براۍِ‌خداباشد ؛ همہ‌‌چیزبراۍاو(: ‌آنگاه‌خدا‌عاشق♡‌شما‌میشود🌤🌙 ..🕊❤ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━✨🌹✨🌸✨━┓   @Trench_Defense ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
سلام علیکم بزرگواران.🌸 قرار هست برای نیمه شعبان ما یه نمایش رادیویی جذاب با موضوع مهدویت درست کنیم. ⭕️برای این نمایش نیازمند چند صدای عادی از اقایون هستیم.⭕️ کاری که باید بکنید اینه که خیلی عادی و به صورت عامیانه یه سری دیالوگ رو بگید. برادرانی که داوطلب هستند برای شرکت در نمایش رادیویی به این آی دی پیام بدن👇🏻 @mohammadmahdi_ghandali
YEKNET.IR - zamine - shahadat imam reza - 1399.07.26 - javad moghaddam.mp3
6.66M
✋ 🎼حرمت پناه و ملجا فقیرانه 🎼قبله ی قلب همه مردم ایرانی 🎤 ❤️ ┏━✨🌹✨🌸✨━┓   @Trench_Defense ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
🌱 شیطونـه کنارِ گوشت زمزمه میکنه: تا جوونی از زندگیـت لذت ببر❗️ هر جور که میشه خوش بگذرون اما تو حواسـت باشه، نکنه خوش گذرونیت به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه.. ┏━✨🌹✨🌸✨━┓   @Trench_Defense ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️به وقت رمان❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 به پیشونی بابا چین مصنوعی افتاد بایک لبخند واقعی پدرانه روی لبهاش_ این یعنی دختر بابا از االن تعارفی شده؟؟! محمد پوفی کرد_نخیر باباجون این یعنی این یکی یکدونه باز داره خودش رو لوس میکنه محسن هم دهنش رو کج کرد_ خودشیرین! بابا به جای من چشم غره ای به هردوشون رفت و با ریموت در ماشینش رو باز کرد ...رفتم تا صندلی جلو بشینم کنار بابا دختر بودم خب یکی یکدونه بابا! _آی خانوم مامان هم داره میادها ! گیج به محسن نگاه کردم _مامان؟! محمد دیگه روی صندلی عقب کنار شیشه جا گرفته بود_بله مامان... دسته جمعی میخوایم بریم در خونه عمه تحویلت بدیم بعد خودمون بریم دوردور ...آخ چه صفایی داره حاال بیرون رفتن ...چه خوب شد عروسش کردن نه محسن؟ محسن منتظر شد من بشینم تا اون هم کنار شیشه بشینه_آره واال دعاش رو باید به جون امیر علی بکنیم که از شر این دردونه راحتمون کرد با اعتراض و لوس گفتم: بابااااا مامان که بیرون اومده بود فرصت به بابا ندادو اینبار اون طرفدارم شد_صددفعه گفتم نزنین این حرفها رو.. دخترمم اذیت نکنین!!! تاثیر نکرد لحن تند مامان روشون و تازه با خنده ریزی به هم چشمک زدند. عطیه در رو باز کردو بادیدنم دست به کمر شد_واچه عجب نمیومدی! دست مامانم درد نکنه با این عروس آوردنش تالنگ ظهر می خوابه! اوف بلندی گفتم: بی خیال شو دیگه عطی جون دقت کردی جدیدا داری میری تو جلد خواهر شوهرای غرغرو با کیفم زدم به بازوش_حاال هم برو کنار اگه همینجا بمونم تا شب می خوای برام دست به کمر سخنرانی کنی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 عطیه بازوش رو ماساژ داد_دستت هرز شده ها...صددفعه هم بهت گفتم اسمم رو کامل بگو شانس آوردی امیرعلی اینجا نبود وگرنه حالت رو جا میاورد بدش میاد اسم ها رو مخفف بگن! ضربان قلبم باال رفت انگار با حرف عطیه تازه یادم افتاد امروز به عنوان خانوم امیر علی پا گشا شدم و نیامدم دیدن عطیه! شیطنتم خوابید_جدی نمی دونستم لبخند دندون نمایی زد_نگو از داداشم حساب میبری؟!جون من؟! خنده ام گرفت از لحن بامزه اش و قدمهام رو برداشتم سمت آشپزخونه و بلند گفتم:نه بابا! من؟! صدای پر خنده اش رو شنیدم _آره جون خودت... خالصه آمار کارها و حرفهایی که امیر علی ازشون متنفره رو خواستی با کمال میل حاظرم بهت بگم که سوتی ندی جلوش میشناسیش که اخمهاش از صد تا دعوا و کتک بدتره! با اینکه به حرفهای عطیه می خندیدم ولی با خودم گفتم راست میگه اخم کردنش خیلی جذبه داره و این روزها فقط شده سهم من! عطر قیمه های خوشمزه و معروف عمه همه جا پیچیده بود به خصوص آشپزخونه که دل آدم دیگه ضعف میرفت! _سالم عمه جون عمه با صدای من کفگیر چوبی رو که داشت باهاش کف روی برنج ها رو می گرفت کنار گذاشت و چرخید سمت من _سالم عمه خوش اومدی جلو رفتم و یک بوس من روی گونه عمه و یک بوس عمه روی گونه ام کاشت. _ببخشید که دیر اومدم وظیفه ام بودزودتر بیام کمکتون!!! عمه خندیدو بازوم رو فشار آرومی داد_ برو دختر خوشم نمیاد تعارفی بشی... تو هم مثل عطیه ای دیگه می دونم اول صبحتون ساعت 01...تو همون محنایی برام پس مثل عروسهایی که غریبی میکنن نباش!
مي گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ، تا بداني که نمي شود به عبادتت ، به تقربت و به جايگاهت اطمينان کنی! خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو هماني که هستی بمانی ، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده وقتی حال خوبی داری و مي خواهي دعا کني ، يادت نرود عافيت و عاقبت بخيری بطلبی پس به خوب بودنت مغرور نشو که شيطان روزی مقرّب درگاه الهی بود ┏━✨🌹✨🌸✨━┓   @Trench_Defense ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️به وقت رمان❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 با خوشحالی دوباره محکم گونه عمه رو بوسیدم و صدای خنده عمه با صدای عمو احمد قاطی شد عمو احمد_به به چه خبره اینجا؟ نگاه خندونم رو دوختم به عمو_سالم عمو جون عمو احمد سینی به دست پر از فنجونهای خالی نزدیکتر شد_سالم بابا خوش اومدی کیفم روی کابینتها گذاشتم و سینی رو از عمو گرفتم _ممنون عمو احمد با یک لبخند سینی رو به دست من سپرد_مرسی باباجون مشغول آب کشی فنجونها شدم _این قدر بدم میاد از این عروس های چاپلوس! عمو احمد به عطیه که با قیافه حسودش به من نگاه می کرد خندیدو من یواشکی زبونم رو براش درآوردم...عادت کرده بودم به این کارهای بچگونه وقتی هم طرف حسابم عطیه بود و مثل یک خواهر! اومد نزدیکتر و چشمهاش و ریز کرد_بیا برو چادرو کیفت و بزار توی اتاق شوهرت من بقیه اش رو میشورم. دستهای خیسم رو با لبه چادرم خشک کردم _حاال که تموم شد. عمو احمد به این دعوای چشم و ابرو اومدن من و عطیه می خندید ... شونه ام رو فشار آرومی داد _دستت درد نکنه بابا خوب شد اومدی وگرنه این عطیه تا فردا صبحم این سینی تو اتاق میموند هم؛ نمیومد جمعش کنه حاال برای من چشم و ابروهم میاد! عطیه چشمهاش گرد شدو من از ته دل به چشمک بامزه و پدرانه عمو احمد خندیدم ... چه حس خوبی بود که از شب عقدمون برای عمو شده بودم یک دختر نه عروسش حس می کردم دوستم داره به اندازه عطیه و چه قدر دلگرم میشدم از این حس طرفداری و شوخی های پدرانه دور از خونه خودمون!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 عطیه پشت سرم وارد اتاق امیر علی شد...چادرم رو از سرم کشیدم و نگاهم رو دورتادور اتاق ساده امیرعلی چرخوندم و روی طاقچه پر از کتاب دعا و سجاده وقرآنش ثابت موندم و عطر امیر علی رو که توی اتاق بود نفس کشیدم. _امیرعلی کجاست عطیه؟ عطیه روی زمین نشست و به بالشت قرمزمخمل کنار دیوار تکیه دادو سوالی به صورتم نگاه کرد_نمی دونی؟ نگاه دزدیدم از عطیه و رفتم سمت جالباسی آخر از کجا باید میفهمیدم دیشب که رسما از ماشین و از نگاه امیرعلی فرار کرده بودم و االن از زبون عمه شنیده بودم که نیست و همه خوشی سربه سر گذاشتن عطیه , کنار عمو احمد دود شده بود و به هوا رفته بود! مگر امیر علی بامن حرف هم میزد که بگه کجا قرار بوده بره! چادرم رو درست روی لباس آبی فیروزه ای امیر علی به جالباسی آویز کردم_نه نمی دونم چیزی نگفت با سکوت عطیه به صورت متفکرش نگاه کردم _نگفتی کجاست ؟ شونه هاش رو باال انداخت و نگاهش رو دوخت به قالی الکی رنگ کف اتاق_رفته کمک عمو اکبر! یعنی بعضی وقتها صبح های جمعه میره اونجا !!! کمی فکر کردم به جمله عطیه و یک دفعه چیزی توی ذهنم جرقه زد یعنی رفته بود غسال خونه! قلبم ریخت ونمیدونم توی نگاهم عطیه چی دید که پرسید_محیا خوبی؟ یعنی نمیدونستی ؟ امیرعلی بهت نگفته بود؟ حس می کردم ضربان قلبم کند شده و هوای اتاق سرد... فقط سرتکون دادم به نشونه منفی در جواب عطیه و روی زمین وارفتم. _ناراحت شدی محیا؟ نگاه پر از سوالم رو به عطیه دوختم_نه فقط اینکه نمیدونستم... یکم شکه شدم!
✅ آغاز فعالیت کانال شهید الشهدا در مورخه شنبه 18\12\1399 ✅ ┏━✨🌹✨🌸✨━┓   @Trench_Defense ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
بسم رب الشهدا و الصدیقین ^^ واجب شرعی عشق است سلام سر صبح... السلام ای همه عشق و مسلمانی من❤️🌸
إڹ‌ۺـــاء‌الله رۅزے بر قبــرم با سہ‌رنگ پرچم کشورم🇮🇷 بنویـسنـد ، شهید‌گمنام♥️ محلِ شهادت : مدینه🕌 عملیاتِ آزادسازےبقیع💚 تصورشـم قشنگه😍 |✨| ┏━✨🌹✨🌸✨━┓   @Trench_Defense ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
۩شـــــــَﮫِﮰــــــــدُ إلـــشُّــــــــﮫَدإءِ۩
مي گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد ، تا بداني که نمي شود به عبادتت ، به تقربت و به جايگاهت اطمينان کنی!👌 خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو هماني که هستی بمانی ، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده وقتی حال خوبی داری و مي خواهي دعا کني ، يادت نرود عافيت و عاقبت بخيری بطلبی😇 پس به خوب بودنت مغرور نشو که شيطان روزی مقرّب درگاه الهی بود🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ گناهی که خدا نمی بخشد!!! ❇️ حجت الاسلام قرائتی ‌┏━✨🌹✨🌸✨━┓   @Trench_Defense ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
•|♥|• ازدخترمحجبہ‌پرسیدن: نظرت‌راجع‌بہ‌حجاب‌ وچادرچیہ؟!🤔 گفت؛وقتی‌ازجای شلوغی می‌خوایم‌ردبشیم،مردم‌راه روبرامون‌بازمی‌کنن..😅 ماهم‌مثل‌ملکہ‌هاردمی‌شیم😌 •{ ┏━✨🌹✨🌸✨━┓   @Trench_Defense ┗━✨🌸✨🌹✨━┛
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️به وقت رمان❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 پاهاش رو توی بغلش جمع کرد_بابا بی خیال من که از خودتم... راستش و بخوای من اصال این کار امیرعلی رو دوست ندارم ولی خب اعتقادهای خاص خودش رو داره دیگه ... اگه تو هم دوست نداری بهش بگو تمومش کنه ! صدام حسابی گرفته بود _چرا آخه؟ عطیه براق شد_چرا؟از وقتی بهت گفتم امیر علی کجا رفته رسما داری پس میافتی... من و فیلم نکن محیا میدونم از مرده میترسی! کمی حالم بهتر شد_ترس من ربطی به امیرعلی نداره عطیه_ولی اون شوهرته ! شوهر! امیر علی شوهرم بود! چه کلمه غریبی که هنوز باورش نداشتم و باور نمی کردم تا وقتی که این قدر با امیرعلی غریبه ام ! عطیه با صدای آروم و گرفته ای ادامه داد_نفیسه اگه بفهمه امیر علی این کار رو میکنه البد دیگه خونه ما هم نمیاد! با پرسش گفتم: چه ربطی داره؟؟ نفس پرحرصی کشید_دیشب بهت گفتم چرا خونه عمو نمیاد . _من هم هر چی فکر کردم به نتیجه نرسیدم خیلی حرفت بی ربط بود! پوزخندی زد_شغل عمو دیدگاه خوبی نداره تو جامعه... دروغ چرا من هم توی مدرسه خجالت میکشیدم بگم عمو چیکاره است ولی حاال نه... ولی خب نفیسه دوست نداره چون عمو با مرده ها سر کار داره بدش میاد خونه عمو چیزی بخوره! یعنی این و امیر محمد بهمون گفت وقتی عقد کرده بودن ... بعدش هم که رفتن سر خونه زندگیشون خانوم امیر محمدمون خجالت می کشید از شغل عمو و این رابطه کال قطع شد! گیج شده بودم و پرازبهت لبخندی زدم_شوخی می کنی؟ عطیه نفس عمیقی که پر از ناراحتی بود کشید_نه شوخی نیست ...حاال که از خودمون شدی صبر کن یک چیز دیگه هم بهت بگم که یک بار از مامان بابا نپرسی... نشون نمیدن ولی من میفهمم چه دردی رو تحمل میکنن!!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️ 🌸رمان عشق با طعم سادگی🌸 _چی می خوای بگی؟ عطیه نگاه پر از غمش رو به من دوخت_یادت باشه هیچ وقت از مامانم نپرسی چرا این قدر کم نفیسه و امیر محمد رو میبینی نگو چه قدر دلت برای امیر سام تنگه! _داری گیجم می کنی عطیه... درست حرف بزن! _امیر محمد از شغل بابا هم خجالت میکشه نه اینکه خودش به هر حال نفیسه خانومشه! ناباور خندیدم_چرا دیگه شغل عمو ؟باور نمی کنم؟ عطیه پوفی کرد_بی خیال محیا هر وقت یادم میاد بابا کلی توی اون تعمیرگاه اجاره ای سختی کشید تا پول بفرسته برای امیرمحمدی که تهران درس می خوند؛ کلی حرص می خورم... بابا به خاطر امیر محمد سخت کار کردو آخر دیسک کمر گرفت و طفلکی امیرعلی قید درس خوندش رو زدو با انصراف از دانشگاه شد دست کمک بابا ... حاال شغل بابا و دستهای سیاهش شده آبروبری!... کالس نداره برای داداش مهندسمون که بابا به خاطرش این همه سختی کشید تا برسه به اینجا و بشه مهندس!... تازه نفیسه به امیرعلی هم طعنه میزنه و این طعنه ها مستقیم میشینه توی قلب مامان و من ! انگار یکی خط خطی می کرد ذهن و قلبم رو گلوم فشرده میشد _نمیدونستم! لبخند دردناکی جا خوش کرد روی صورتش_نمیشه همه جا گفت محیا... نمیشه همه جا و جلوی همه داد زد پسری که با زحمت بزرگش کردی خجالت میکشه حاال کنارت بمونه عوض افتخار کردن و دست بوسی! گاهی باید آبروداری کرد ! پوفی کردم چه قدر سخت بود باور این حرفها! عطیه_علی هم پسر بزرگ عمو اکبره و استاد دانشگاه یا عالیه دختر عموم یک مخ کامپیوتره ومهندس یک شرکت بزرگ ولی همچین با افتخار از زحمتهای عمو و زن عمو حرف میزنن که آدم کیف میکنه... ولی داداش ما به جای اونا هم از کار باباش خجالت میکشه هم قید عموش رو زده! احساس خفگی میکردم شال سبزرنگم رو از سرم کشیدم و موهای کوتاهم رو بهم ریختم ...هروقت کالفه بودم و عصبی این عادتم بود! _باز خل شدی تو ول کن اون موهای بدبخت رو کچل میشی اونوقت شوهرت از چشم من میبینه!