این را بپذیر که آدمها از دور دوستداشتنیترند و تو هم از دور دوستداشتنیتری. پس دیگر توقع نداشتهباش کسانی که تو را هر روز میبینند و به دیدار با تو و همنشینیِ با تو عادت دارند؛ از موهبتها و تواناییها و حتی زیبایی تو به اندازهی دیگران شگفتزده شوند و از آنها به همان شدت و حرارتی که توقع داری حرف بزنند.
ماه از دور چقدر زیبا و خارقالعاده و خواستنیست؟ تصور کن "ماه" را همیشه در خانهات داشتهباشی، یا مثلا در سطح ماه زندگی کنی!
قبول کن که به مرور زمان اصلا به آن فکر نمیکنی، چه برسد بخواهی در رابطه با خارقالعاده بودنش نظری داشتهباشی و از زیباییاش حرفی بزنی!
#ماهور
@U_Yekzan
تو بغض میکنی و از درون میشکنی و به دفعات فرو میریزی و تمام امیدت ناامید میشود و از همه چیز دست میکشی و از همهکس قطع امید میکنی و دلت میخواهد جهان را متوقف کنی و ناگهان دستان گرم پدرانهای را روی شانههای خودت احساس میکنی و صدایی را که در گوشت می گوید: "مگر من نباشم که تو اینقدر ناامید باشی! من میدیدم که چقدر تلاش کردی و میدیدم که چقدر تنها بودی و چقدر غمگین و بیپناه و در نهایت استیصالت، ادامهدهنده! بعد اشکهات را پاک میکند و میگوید: مابقیاش را بسپار به من و اندوه عالم را از شانههای خستهات بر میدارد."
در نهایت ناامیدی و بیپناهی، خداست که در آغوشت میگیرد و خداست که دستان مضطرب و غمگینت را میگیرد. اصلا گاهی لازم است که عمیقا بشکنی و احساس بیپناهی کنی و از همه چیز و همه کس دست بکشی تا در خط مقدم خالی جهانت، خدایی را ببینی که همیشه کنارت بوده و بی آنکه بدانی و بخواهی، هوای تو را داشته...
لازم است همه را از دست بدهی تا خدا را به دست بیاوری و لازم است غرورت را بشکنند تا خداوند برایت همه چیز را جبران کند.
#ماهور
@U_Yekzan
شهر پر است از آدمهای خسته، از روانهای از درون فروپاشیده، از طاقتهای طاق شده و آتشفشانهای لبریز شدهی در انتظار یک جرقه...
شهر پر است از آدمهای خستهای که ظرف خونسردی و تحملشان لبریز شده و هر نگاه و کلام و رفتاری میتواند آخرین گلوله باشد و از پا درشان بیاورد.
با هم مهربانتر باشیم...
#ماهور
@U_Yekzan
میدانی؟!
به نظر من واقعیست که آدم ها از یک آدمی به بعد دیگر آدم سابق نمی شوند.
میدانی؟!
آدم ها از همان آدمی که نباید می آمد ولی آمد و نباید می رفت ولی رفت سخت می شوند.
نه که خنده یادشان برودها...نه...
غذا می خورند...
گردش می روند...
مهمانی می دهند...
لباس های رنگی هم حتی می پوشند....
فقط میدانی تفاوت ماجرا کجاست؟!
تفاوت ماجرا اینست که یکهو وسط خنده یادشان می آید اویی که آمد و رفت ، روزی میان روزهای خوش گذشته گفته است خندشان زیباست...
وسط ته چین مرغ مهمانی خانه مادرجانشان یادشان می کشد به سمت اویی که گفته بود عاشق این غذاست...
میان شهربازی به رنجری خیره می شوند که روزی با هم سوار شدند....
در انتخاب لباس هم ناخودآگاه رنگ هایی را ست می کنند که همان او خوشش می آمد...
میدانی؟!
آدم های این دست گاهی میان یک کوچه هایی که هیچ چیز برای دیدن ندارد گاهی استپ می کنند ، چرخ می خورند و به یک نفطه خیره می شوند....
شاید ساعت ها طول بکشد برای دم به دم بک و پلی کردن خاطره ای که دیگر باز نمی گردد.
فهمیدی حالا؟!
همانی که من گفتم شد...
آدم ها از یک آدمی به بعد دیگر آدم سابق نمی شوند که هیچ...
آدم ها از یک آدمی به بعد دیگر آدم زندگی واقعی نمی شوند...
#هانیوطنخواه
@U_Yekzan