#محسنحججے🖤
فرازۍازوصیٺنامہشھیـכ♥↯
خودتانرابرایظھوࢪامامزمان﴿ع﴾
وجنگباکفاࢪبہخصوصاسرائیل
آمادہکنیدکہآنروزنزدیکاسٺــ↻
╔═🍃🕊🍃═════╗
@Until_advent
╚═════🍃🕊🍃═╝
شــوقـ ڪـبوترانہ دارنـد عـاشـقانټ
گۅ،خـادݦان مہـیاسـازند آبـ و دانـہ :) ❤️🍃
#امام_رئــۅف
#امام_رضا
ایݩ رٰاهرگزفرٰاموشنَڪنید
تٰاخودرٰانسٰازیمٌوتغییرنَدهیم
جامعهسٰاختهنمیشود
#شهید_ابراهیم_هادے🌱
إِنْ كُنْتَ لَا تَرَاهُ فَإِنَّهُ يَرَاكَ ...
[اگر تو او را نبينۍ، او تو را میبيند]
گفت:
یعنۍاز اون نگاه هاکه حواسمون نیست!
#شایدتلنگر | #بهخودمونبیایم🌿
『 🌿 』
انقدنگو :
اگهـببخشمکوچیكمیشم..
اگہباگذشتکردنکسیکوچیكمیشد،
خـداانقدبزرگنبود":)♥️
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درس اخلاق امام خامنهای :
🌟 بهترین راه ارتباط با خدا چیست؟
#هر_روز_یک_درس_اخلاق
╔═🍃🕊🍃═════╗
@Until_advent
╚═════🍃🕊🍃═╝
#ذکر_روز✨
روز یکشنبه
متعلق به حضرت زهرا ( س ) و حضرت علی ( ع ) میباشد🌹
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمت_بیست_ودوم
آزار مؤمن
در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه
بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم. در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقتها، دوستان خودمان را اذيت ميكرديم! البته
تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم.
برخي شبهاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرأت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟!
گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من الان ميروم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي!
من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خسخس صداي
پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده ميشد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از
دور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شبهاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن ميشد. فهميدم كه رفقا ميخواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر ميکنند ترسيده ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم.
ادامه دارد ....🌼
📚سه دقیقه در قیامت صفحه ۳۲
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📨 #قسمت_بیست_وسوم
هرچه صداي پاي من نزديكتر ميشد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر ميشد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم.
تا اينكه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود.
يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم
پا به فرار گذاشتم.
پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.
وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود.
ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرت خواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم.
نميدانيد چه حالي بود، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم ميديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب مي كشيدم. گويي خودم به جاي آن طرف اذيت ميشدم.
از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن ميگرفت،
طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ ميشد!
وقتي چنين اعمالي را مشاهده ميكردم، به گونهاي آتش را در نزديكي خودم ميديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت.
همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت.
سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نميگذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند.
من هم گفتم: به خدا من نميدانستم كه سيد داخل قبر عبادت مي كند. جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه
مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي؟ ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماسهاي من، ثواب دو سال
عبادتهاي مرا برداشتند و در نامه عمل او قرار دادند تا راضي شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود . دوسال عبادت را دادم بخاطر آزارو اذیت یک مؤمن .
ادامه دارد ....🌼
📚کتاب سه دقیقه در قیامت صفحه ۳۳