شب بود..
تو صحرای کربلا
درحال انتقال اسرا بودن ..
همه سوار بر مرکب؛
رقیه لحظه ای بخواب میره..
میان تاریکی شب رقیه از ناقه روی زمین میوفته))
مدتی میگذره
کاروان رو متوقف میکنن..
زینب(س) شروع میکنه شمردن افراد و نازدانه های اباعبدالله :))
شمارش که تموم میشه میبینن
یکی از نازدانه ها نیست..
وقتی بیشتر دقت میکنه
میبینه شخص گم شده رقیهس .
بر سر و صورت میزنه و میگه
وا اُمّاه..
سمت امام زمانش حضرت سید الساجدین میره
میپرسه الان تکلیف ما چیه؟
کجا بگردیم؟
چطوری یادگار برادرم رو پیدا کنیم؟:))🖤
سید الساجدین میگن
به چشم های پدرم در بالای نیزه ها نگاه کن..
ببین کجا رو نگاه میکنه
هرجا رو نگاه میکنه
رقیه هم همونجاس')
زینب به چشم های برادر نگاه میکنه..
میبینه داره به عقب کاروان نگاه میکنه..
میخواد بره دنبال رقیه
ولی یکی از این نانجیبا نمیزاره..
جلوی زینب رو میگیره و خودش میره دنبال رقیه..
تاحالا دیدی. ؟
یه کودکی تو تاریکی وقتی تنهاس
یه گوشه میشینه تا یکی بیاد..
بهش پناه ببره..
وقتی رقیه حس کرد یکی داره نزدیک میشه، سریع رفت تا بهش از تاریکی و ترس پناه ببره
ولی تا پرید بغل اون نانجیب
با سیلی و نعره و کتک رو به رو شد:)💔
نمیگم چطوری رقیه رو تا نزدیک کاروان اورد
ولی وقتی زینب حس کرد صدای ناله یه دختر بچه داره میاد
سریع دوید طرف رقیه.
دید رقیه داره میگه
موهامو نکش خودم میام💔🚶🏿♀️