بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد! ..... دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب ..... که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد
بخوان دعای فرج را و ناامید مباش ..... بهشت پاک اجابت هزار در دارد
بخوان دعای فرج را که صبح نزدیک است ..... خدای را، شب یلدای غم سحر دارد
بخوان دعای فرج را به شوق روز وصال ..... مسافر دل ما، نیت سفر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا ..... ز پشت پرده ی غیبت به ما نظر دارد
بخوان دعای فرج را که دست مهر خدا ..... حجاب غیبت از آن روی ماه بر دارد
تا ظهور...
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها👌👌🌹🌹🌹
حاج آقا عالی
📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🗒 #قسمت نهم
خوب به ياد دارم كه چه ذكری ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم! او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزندِ كوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحتِ خودش بود كه با بچههای
من چه كند !؟
كمی آنسوتر، داخلِ يكی از اتاقهای بخش، يک نفر در موردِ من با خدا حرف ميزد من او را هم ميديدم. داخل بخشِ آقايان، يک جانباز بود كه روی
تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد. او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی
كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را بِبَر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
يكباره احساس كردم كه باطنِ تمامِ افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و...
بارِ ديگر جوانِ خوشسيما به من گفت: برويم؟ خيلی زود فهميدم منظورِ ايشان، مرگِ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيتِ به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه!
مكثی كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟!
اما انگار اصرار های من بیفايده بود. بايد ميرفتم.
همان لحظه دو جوانِ ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟🧐🌍
ادامه دارد ...
@Until_advent
📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🗒 #قسمت دهم
بیاختیار همراه با آنها حركت كردم. لحظهای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يک بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يک لحظه صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم!
آن زمان كاملا متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن دردِ شديدِ چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود.
من شنيده بودم كه دو مَلَک از سوی خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو مَلَك را ميديدم. چقدر چهرهٔ آنها زيبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم. ما با هم در وسطِ يک بيابانِ كويری و خشک و بیآب و علف حركت ميكرديم. كمی جلوتر چيزی را ديدم!
روبهروی ما يک ميز قرار داشت كه يک نفر پشتِ آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديک شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپِ من در دور دستها، چيزی شبيهِ سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعلههای آتش بود!
حرارتش را از راه دور حس ميكردم.
به سمت راست خيره شدم. در دور دستها يک باغِ بزرگ و زيبا،
يا چيزی شبيهِ جنگلهای شمالِ ايران پيدا بود. نسيمِ خنكی از آن سو احساس ميكردم.
به شخصِ پشتِ ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند،
هيچ عكسُالعَملی نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوانِ پشتِ ميز يک كتابِ بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!📓😥
ادامه دارد...‼️
@Until_advent
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #ببینید | گناه نکن!
🔹به حرف خدا گوش کن
🔸همه چی بهت می ده...
👤حاج آقا پاکباز
|@Until_advent...🌱|
@Ostad_Shojaeعزادار حقیقی - کتاب صوتی.mp3
زمان:
حجم:
34.87M
📗کتاب صوتی
#عزادار_حقیقی 🏴
نویسنده: استاد محمد شجاعی
تا ظهور ...🍃🕋
#امام_باقر
#شهادت
☘امر امام صادق به روشن کردن چراغ در خانه امام باقر بعد شهادت بمدت ۱۰ سال🥀
🔹عن عثمان بن عيسى، عن عدة من أصحابنا قال: لما قبض أبو جعفر عليه السلام أمر أبو عبد الله عليه السلام بالسراج في البيت الذي كان يسكنه حتى قبض أبو عبد الله عليه السلام.
🔸مرحوم کلینی می گوید:
عده ای از بزرگان ما نقل کرده اند که وقتی امام باقر علیه السلام از دنیا رفتند ،امام صادق دستور داد تا در اتاقی که امام باقر زندگی می کردند چراغی روشن کنند و این چراغ تا زمان رحلت امام صادق روشن بود.
📚الکافی ج ۱ ص ۲۵۳
https://eitaa.com/Until_advent