#پارت241
قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بلافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت:
–پاشوبریم.
–توآرش روندیدی؟
–چرا داشت میرفت، اینجابود؟
–زمزمه وارگفتم:
–نمی دونم، اون اینجا بودیامن جایی بودم که اون بود.
–وقتی بهش گفتم باما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری.
ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمیگوید و پیغام میفرستد...
–باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانوادهاش بروم. ولی چاره ایی نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند، خالهی آرش دست مادر شوهرم را گرفته بود و کمکش می کرد.
آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگارمردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانهاش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت.
دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلندکرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم میگذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سربه زیر و آرام گفت:
–توی ماشین خودمون بشین، چنددقیقه دیگه میام.
فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کردکه بروم. خودش هم رفت. ازصبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جملهی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان ومادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس اینبارگریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم.
–مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم.
–مژگان جان گریه نکن به فکراون بچه باش...دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و باخشم وگریه گفت:
–این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، توچه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم واین بچه...خودم روعقب کشیدم وفقط نگاهش کردم.
مادرکیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت:
–این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس وکارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش باپسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد.
ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو.
خداروشکرکردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بودفکرش مشغول است و در دنیای دیگریست.
ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تاشاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسرسخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شایدمحبتهای بی دریغش بدعادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمیکرد. نفس عمیق وصدا داری کشیدم تاشاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم.
باترمز ماشین همه پیاده شدیم واین بارمن مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم.
بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند.
برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی.
یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم میخواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانهشان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یانه، اصلا دلم نمیخواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلندگفتم:
–فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟
–این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون می بریمت.
صدای بَمش پیچیدتوی گوشم.
–فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
دلم میخواد سال دیگه عکس حضرت مهدی(عج) رو روی سفره هفت سینم بذارم
البه اگه زنده باشم و آقام چشممونو به جمالش روشن کرده باشه؛
…[اللهم عجل لولیک الفرج]…
#ارسالی
😊 چه دعای قشنگی💗
قراره در طول تاریخ
یه اتفاق خیلی خیلی 🌟باشکوه🌟 بیفته!
این اتفاق اونقدر مهمه
که خدا براش یه زمین با قطر ۱۴۶۶۳ کیلومتـــــــر
و آسمون با اون همه وسعتو درست می کنه!🌈
🌀 تازه!
اینا که چیزی نیست!😎
تمام اینا رو هم، تازه میشن یدونه عالم! یدونه دنیا!
اما خدا برای اون مقصود بی نظیرش
چندین عالم دیگه رو هم آفریده تا مرکزِ پشیبانیِ اون
ماجرای حیاتی❤️ باشن!
اون اتفاق بی نظیر⛱
فقط و فقط
اینه که انسان به بیشترین حدِ لذت 💓 برسه!
خوشبخت باشه و خوشبختانه☺️ زندگی کنه!
خدا خواسته
تا تمام دارایی هاش رو به نام انسان بزنه!💌
و همهی خوبی هاش رو به آدم ببخشه!🎊
و این دم و دستگاه بزررررررگ عالم هستی رو آفرید،
برای ما!!😇
فقط خدانکنه اگه این موجود ارزشمند💎
نفهمه برای چی ساخته شده و قراره به کجاها برسه!😵
خدا 124000 تا پیامبر فرستاد
تا اون اتفاق قشنگ رو یادآوری کنن...
و راه رسیدن🛤 به اون لذت عمیق رو نشون بدن!
یعنی قضیه اول عالم هستی
ماجرای من و توئه!👌❣️
#من_بیکرانه_ام
🌼 @witness
💔
#سردار_حسین_اسداللهی به یاران شهیدش پیوست .
فرمانده سابق لشکر عملیاتی محمدرسول الله تهران بزرگ بر اثر بیماری ناشی از عوارض شیمیایی سالهای دفاع مقدس به یاران شهیدش پیوست.
هنیألک الشهادة🥀
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
💔
من #بےقرار مےشوم از روی ماه تو
وقتی که پشت ابر #فراق، آرمیده ای
#شهید_جواد_محمدی
#دلتنگتیم
@Witness
💔
#جهاد تنها مبارزه در #خاکریز نیست
تنها مبارزه در #فضای_سایبر نیست
و این روزها
بعد از #مدافعان_حرم
#مدافعان_امنیت
و #مدافعان_وطن
رسیده ایم به....
#مدافعان_سلامت❤️
#جهاد، یعنی کار مخلصانه، بےدریغ، بےمنت
برای خدا و مردم سرزمینت
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#کرونا
#در_خانه_بمانیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
Γ🌙💚••
.
حالا چرا و چطور ِ اتفاق افتادنها رو نمیدونم اما حتما دنیا برامون قصهای نوشتهــ :)
.
@Witness
مــثلهمهیِآبهایِریختهکہ
برنمیگردݩمثلِهمهیِتیࢪهاییڪہ
ازڪمانشونرهــامیشن؛
رَهاشُو و بهسمتِآسماݩپَࢪبگیر . .(:
[زمیݩجایِنفسکشیدننیست🌱]
@Witness
دقتکردینخداچهقدرخوشذوقہ؟(:
-هوایِابری
-بویِشکوفهها
-نسیمخُنک ..؛
از ذوقِ خالقہ😌🌱
@Witness
『✿•°.
.
و بَهاري کہ با نام تو آمیخت وُ زیبا شد(:. .
#أنامستيقظلهذاالحبﷴ! 🌱
.
@Witness
در هیـــآهوۍ شب عید،
تو رآ گـم ڪردیم😔
غآفل از اینڪه شمآ...
اصل بهآری آقـــا🤗😍
@Witness