رسولی-ای جووون حسین.mp3
12.38M
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
ای جوون حسین منم جوونم...☺️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#روز_جوان 💙
#حضرت_علیاکبر ❤️
#جوان_ها_یاور_امام_اند 💚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@witness
▪️اینجا آمریکا ؛ ایالت نوادا .
تمهیدشان اینست که بین کارتنخوابها خطکشی کنند تا با فاصله روی زمین بخوابند !
و اینجا گرم خانهی بانوان شهرداری تهران .
🌐👈 سارا هوشمندی
😅🔊 @tanzesiyasi 🔥
ریحانه الحسین :
حتما" بخون نگو حسش نیس
بعد لایک کنید من شخصا" از خوندنش لذت بردم...
اطلاعاتی در مورد پیامبران(ع)
● 4 نفر از پیامبرانی که عرب.زبان بودند:
- حضرت هود(ع)
- حضرت صالح(ع)
- حضرت شعیب(ع)
- حضرت محمد(ص)
● پیامبرانی که با هم پسرخاله بودند:
- حضرت عیسی(ع) و حضرت یحیی(ع)
● پیامبرانی که هرگز ازدواج نکردند:
- حضرت عیسی(ع)
- حضرت یحیی(ع)
● پیامبرانی که با هم برادر بودند:
- حضرت موسی(ع) و حضرت هارون(ع)
- حضرت اسمائیل(ع) و حضرت اسحاق(ع)
● پیامبرانی که پدر و پسر بودند:
- حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسماعیل(ع)
- حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسحاق(ع)
- حضرت یعقوب(ع) و حضرت یوسف(ع)
● پیامبرانی که در کنار مزار حضرت علی(ع) مدفون هستند:
- حضرت آدم(ع)
- حضرت نوح(ع)
- حضرت صالح(ع)
- حضرت هود(ع)
● پیامبرانی که دو نام داشتند:
- حضرت محمد(ص)- احمد
- حضرت یونس(ع)- ذوالنون
- حضرت عیسی(ع)- مسیح
- حضرت خضر(ع)- ملیقا
- حضرت یعقوب(ع)- اسرائیل
- حضرت یوشع بن نون(ع)- ذوالکفل
● پیامبر اکرم(ص) چند مرتبه به معراج رفتند؟
- 2 مرتبه
● حضرت یونس(ع) چند شبانه.روز در شکم ماهی بودند؟
- 7 شبانه.روز
● تعداد پیامبرانی که در بنی.اسرائیل مبعوث شدند:
- 600 پیامبر
● پیامبرانی که پادشاه روی زمین بودند:
- حضرت سلیمان(ع)
- حضرت ذوالقرنین(ع)
● آخرین پیامبری که وارد بهشت می.شود؟
- حضرت سلیمان(ع)
● پیامبرانی که با هم، هم.عصر بودند؟
- حضرت خضر(ع)
حضرت موسی(ع)
حضرت شعیب(ع)
- حضرت ابراهیم(ع)
حضرت لوط(ع)
حضرت یعقوب(ع)
حضرت یوسف(ع)
● پیامبرانی که مقام امامت هم داشتند؟
- حضرت محمد(ص)
- حضرت ابراهیم(ع)
● کدام پیامبر(ع) در کشور ایران مدفون است؟
- حضرت دانیال نبی(ع) در شهر شوش دانیال
● کدام یک از پیامبران را سر بریدند؟
- حضرت یحیی(ع)
● قبر حضرت موسی(ع) توسط چه کسی کنده شد؟
- حضرت عزرائیل(ع)
● کدام پیامبر(ع) داماد یکی دیگر از پیامبران(ع) بود؟
- حضرت موسی(ع) داماد حضرت شعیب(ع) بود !
دعا براي يك بار در عمر روايت شده از
حضرت محمد(ص)
هركس اين دعا را در هر وقت که بخواند گويا:
360 حج ادا نموده
360 قرآن ختم كرده
360 غلام آزاد نموده
360 دينار صدقه داده
در همان حال حضرت جبرائیل(ع) نیز خطاب به حضرت محمد(ص) فرمودند:
يارسول الله:
هربنده ای از بندگان خدا اين دعارا بخواند
«اگر چه يك بار در عمر»
خداوند به عظمت و حرمت و جلال خود قسم خورده که برای او هفت چيز ضامن ميشوم:
1-از او فقر و تنگ دستی رفع ميشود
2-از سوال منكر و نكير در امان ميماند
3- او را به سهولت از پل صراط عبور ميدهم
4-اورا از مرگ ناگهانی محفاظت ميكنم
5- داخل شدن در جهنم را برای او حرام ميكنم
6-از تنگی قبر او را حفاظت ميكنم
7- از خشم وغَضَبْ پادشاه ظالم او را امان ميدارم؛
و اين است دعا :
بِسمِاللّٰهِ الْرَّحمٰنِالْرَّحیم
لا اله إلا اللهُ الجليلُ الجبّار
لا اله إلا اللهُ الواحدُ القهّار
لا اله إلا اللهُ الكريمُ الستّار
لا اله إلا الله الكبيرُ المُتَعالْ
لا اله إلا الله وَحْدَهُ لا شريكَ لهُ إلَهاً واحداً، ربَّاً و شاهداً، اَحَداً صمداً و نحنُ لهُ مُسْلِمونْ
لا اله إلا اللهُ وحدهُ لا شريك لهُ إلهاً واحداً ربَّا و شاهداً احداً صمداً و نحنُ لهُ عابدونْ
لا اله إلا اللهُ وحدهُ لا شريكَ لهُ إلهاً واحداً ربَّاً و شاهداً احداً صمداً و نحنُ لهُ قانِتونْ
لا اله إلا الله وحدهُ لا شريك لهُ إلهاً واحداً ربَّا و شاهداً احداً صمداً و نحن له صابرونْ
لا اله إلا اللهُ مُحَّمدٌ رسولُ الله
اللهُمَ إليكَ فَوَّضْتُ أمريْ و عليكَ تَوَكَلتُ يا أرحمَ الراحمينْ
«صدق الله و صدق رسول الله الكريم»
این پیام رو در حد توانت منتشركن ؛ الان یه دست میذاری رو دکمه میفرستی و فراموشش میکنی ولی روز قیامت چنان ثوابی برات داره که غافلگیرت میکنه .
مطمين باش
( و خداوند هرگز خلاف وعده نمیکند) قرآن کریم :
آيا مي دانيد فايده گفتن
(بسم الله الرحمن الرحيم)
در آغاز هر كاري چيست؟
اگر شما عادت كنيد كه در ابتداي هر كاري بسم الله الرحمن الرحيم بگوييد ، فردا در روز قيامت وقتي نامه اعمالتان بدستتان داده مي شود
قبل از آنكه آن را بخوانيد
بسم الله الرحمن الرحيم مي گوييد
و ناگهان مي بينيد كه همه گناهانتان
از نامه اعمالتان پاك شده است
مي پرسيد چه شد ؟
در اين زمان ازطرف خداوند
ندايي مي آيد
كه اي بنده ، تو ما را
با نام رحمن و رحيم فراخوانده اي
پس ماهم باتو مقابله به مثل كرده ايم
و گنا هانت را بخشيده ايم
حالا اگر مي خواهي
اين را براي كسي بفرستي
اول بسم الله الرحمن الرحيم بگو .
یک نکتــــه مهم : نگو که دستم بنده ... همجوره پخشش کن.بسم الله
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@witness
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
قبل از رفتن به مدرسه ایستاده بود توی حیاط ومشغول وضو گرفتن بود . با تعجب پرسیدم : مگه الان وقت نمازه که داری وضو میگیری 😳؟
گفت میدونی مادر مدرسه عبادتگاهه ؛ بهتره آدم هر وقت که میخواد بره مدرسه وضو داشته باشه .
بعد ها که بیشتر به کار هاش دقت کردم فهمیدم که وضو گرفتن کار هر روزشع 😍😭
شهید رضا عامری ❤️
دوستان دائم الوضو بودن رو فراموش نکنین 💝
@witness
بلند بخوان
درشت بنویس
آویزه ی گوشت کن که :
«تقوا» آن نیست
که با یک «تق»، وا برود…
@Witness
هدایت شده از پویش من به توان کتاب📚
✔پویش "من به توان کتاب"📚
ویژه نوجوانان ۱۲ تا ۱۸ سال مشهدی
با کلی جایزه خیلی ویژه، از تبلت بگیر تا...
🔰ما رو به دوستاتون معرفی کنید
اطلاعات بیشتر در کانال:👇
بله:
📍https://ble.im/manbetavanketab
ایتا:
📍https://eitaa.com/manbetavanketab
سروش:
📍https://sapp.ir/manbetavanketab
گپ:
📍https://gap.im/manbetavanketab
#پارت287
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم.
–شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟
–بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته.
شاید شوهر زهرا خانم راست میگفت چرا باید خودش را به درد سر بیندازد. همش تقصیر من است. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. همین که به پارک رسیدیم باران گرفت. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه میکرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانهاش ریخته بود.
ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت:
–وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد. زهرا خانم آرام گفت:
–داداش حالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت:
–این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد:
–جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم.
دو مامور فوری خودشان را به کمیل رساندند و در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم مامورها هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بیگناهی برادرش فایده نداشت.
بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت:
–راحیل جان تو میتونی پیش بچهها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری.
–منم باهاتون میام؟
زهرا خانم فکری کرد و گفت:
–آخه بچهها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه.
زهرا خانم کلید آپارتمان کمیل را داد و گفت:
–تو برو داخل الان بچهها هم میان. میدونم اونجا راحت تری.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمیکرد.
ناهار حاضری برای بچه ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید. نمی دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخمهایش به درمانگاه بردهاند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند.
–وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من...
–ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
@Witness
#پارت286
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را برداشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم:
–عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم. نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت:
–بریم تاب بازی، منم تاب بازی...
روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم:
–عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟
ریحانه بیتوجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد.
نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت:
–راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت میگیرمش. توام از همون جا برو خونه. سرم را به علامت تایید تکان دادم. ولی همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقهی بالا رفت.
زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت.
کمیل گفت:
–زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم.
هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود.
–ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانهی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیادهام کرد. چقدر کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا میآیم. کمکم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم. عقلم میگفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دلتنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی میخواندمش.
زیر لب شروع به زمزمهاش کردم تا افکارم آزاد شود.
"عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
–خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را میدادند.
ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود.
–ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم.
کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید.
–بزار بچه بازی کنه چیکارش داری؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد.
جلوتر آمد و گفت:
–چیه؟ مگه جن دیدی؟
فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم:
–چرا دست از سرم برنمیداری، چی میخوای؟
پوزخندی زد و گفت:
–نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچهی کی هست؟ میخوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه. میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده.
با خشم گفتم:
–به تو مربوط نیست.
–مربوطه چون میخوام ازش شکایت کنم.
–اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود.
گوشیاش را بالا گرفت و گفت:
–اینم مدرک، صدات ضبط شد.
–با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا میکردم کمیل سر برسد. بیشتر از وجود ریحانه میترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد.
ناگهان گوشهی چادرم کشیده شد.
–صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود.
–دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا میکردم تا چادرم را از دستش خارج کنم.
ناگهان فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت:
–شما برید خونه نزارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه.
بعد یقهی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم.
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود. ولی او تنها کاری که کرد به پلیس زنگ زد. نمیدانم چرا این کار را کرد، به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم با بچههایش جلوی در ظاهر شدند.
ریحانه را به بچه ها سپرد و گفت:
–برید خونه بیرونم نیاییدا. ریحانه آنقدر ترسیده بود که فقط با حیرت به اطرافش نگاه میکرد.
لیلافتحیپور
#پارت288
روی صندلی که نشستم با چهرهی عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم.
تا ریحانه را دید شروع به سوال کرد. نمیدانستم قضیه را بگویم یا نه، برای همین فقط گفتم:
–امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش.
بی تفاوت به خیابان خیره شد.
–اگه اخراجت نکردن خودت امدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟
–بیکاری ناراحتی نداره؟
–خب می خواستی بیرون نیای...
–خب مجبورشدم.
مشکوک نگاهش کردم.
–خب قانونشون رو رعایت میکردی.
–یه جوری میگی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده.
–خودت میگی قانون.
–نه اشتباه گفتم، چون نمیدونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره.
–یعنی چی؟ محیطش بد بود؟
سرش رو به علامت تاییدتکان داد و گفت:
–همکارام تعطیل رسمی بودن، بعد دستش را در هوا چرخاند و گفت:
–رسمی ها... ازنوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنویا راحیل. تعطیلات تابستونی دانش آموزان رو تصورکن...درهمون حد.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
–خب زودتر میومدی بیرون.
–دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. بعد تکهایی از موهایش را که کنار صورتش ریخته بود را با دست گرفت و ادامه داد:
–حالا من این دوتا شوید رو میزارم بیرون و یه کم آرایش می کنم، فکرمی کنند منم مثل خودشونم.
–ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کارخوبی کردی امدی بیرون. بعد لبخند زدم.
–صبرکن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می گردیم.
–اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کارباشی؟ خاله اونقدرآشنا داره مگه توبیکار میمونی.
باتعجب گفتم:
–مامانم؟
–آره بابا، تابهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی.
گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که امدم بیرون داغونتر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد.
خوشحال شدم.
–عه، پس دیگه غمت چیه؟
–آخه یه مشکل بزرگ داره.
–چی؟
–شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم ازنوع کاملش...
پقی زدم زیر خنده. ریحانه هم خندید.
–وای سعیده یه جوری غم بادگرفته بودی فکرکردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش.
–آخه وقتی به خاله این روگفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر میکنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپی هستم، شده جزوه علایقم، اینجوری دوست دارم.
اونم گفت، دوستداشتنیهات رو عوض کن...انسان توانایی توی وجودش هست که می تونه به هرچیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد.
باتعجب نگاهش کردم.
–ازحرف مامانم ناراحت شدی؟
–نه بابا، گیج شدم وهمش دارم به حرفهاش فکر میکنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رودوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی. نفس عمیقی کشیدم.
–شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یاکمتر فکرکنی، ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد باانگشت سبابه ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیرسر اینه...
یعنی چقدرطول میکشه؟
–اونش دیگه واسه هرکسی فرق داره...
–چه فرقی؟
–فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدمها هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه.
–خب الان من بایدچیکارکنم؟
شانه ایی بالاانداختم.
–خب ازمامان بپرس.
–آخه من از شنبه بایدبرم اونجا سرکار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد.
به روبرو خیره شدم.
–همهچیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمیدونستم آدم اگه واقعا اراده کنه میتونه خیلی چیزها رو فراموش کنه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
..
@Witness