#پارت222
آرش دوان دوان وخندان به طرفم میآمد، قبل از این که به من برسه دستهایم را در دریا شستم و به سختی شنهایی که رفته بودندزیر ناخنهای بلندم راتمیز کردم.
موجها مجال ندادند و فوری خودشان را به صندلهایم بعد هم به جورابهایم رساندند و خیسشان کردند.
حالا دیگر آرش به من رسیده بود و باتعجب به صدفها و شنهای چیده شده نگاه می کرد.
–چیکارکردی تو دختر...خیلی قشنگه، بعد سرم را با دستهایش گرفت وصدا دار بوسید وگفت:
–منم خیلی دوستت دارم عشقم. الهی فدای این خلاقیتت بشم من.
اونقدر بزرگ درست کردی که از پنجرهی اتاق کامل جمله ات مشخصه.
هینی کشیدم وگفتم:
–راست میگی آرش؟
–آره، مگه چیه؟
–وای آبروم رفت، خرابش کن آرش دیگه دیدیش. بعد خواستم با پایم شنها را زیرو رو کنم که آرش از پشت مرا در آغوشش کشید.
–چیکار می کنی؟ چت شد یهو؟
–آخه آرش، کیارش هم داشت از پنجره ی اتاقش اینجا رو نگاه می کرد، پس یعنی اونم خونده چی نوشتم.
–خب خونده باشه، مگه چیه؟ من می خوام کلی عکس با این قلب بندازم،
–برگشتم طرفش وگفتم:
–زودتر بنداز که بعد خرابش کنیم.
–باشه، ولی حیفه، میگم به جای خراب کردن فقط این صدفهارو که باهاشون دوستت دارم نوشتی رو از توی قلب برداریم به جاش حرف اول اسم هامون رو بنویسیم، چطوره؟
–باشه.
–از کی اینجایی؟
–از همون موقع که تو خوابیدی.
–چشم هاش گرد شد وگفت:
–این همه مدت؟ با این کارت دیگه هیچ وقت مجازات نمیشی، همه ی مجازاتهات رو پیش پیش جهشی گذروندی. دیگه هر کاری دلت بخواد می تونی انجام بدی...
از حرفش خندیدم.
–یه جوری میگی حالا کسی ندونه فکر می کنه من خلافکارم.
خندید و بعد همانطور که دستم در دستش بود دور قلب میچرخید و با دقت نگاهش می کرد.
–راحیل.
–جانم.
–به نظرت چند تا صدف اینجا بکار رفته؟
–نمی دونم، واسه چی می پرسی؟
–کار دارم...بعداز این که عکسهامون رو انداختیم باید بشماریم.
آرش گوشیاش را از جیبش درآورد و داد به من و گفت:
–اول عکسهای تکی...
آنقدر ژستهای متفاوت و گاهی خنده دار گرفت و ازش عکس انداختم که آخر صدایم درامد.
–آرش بسه دیگه.
چندتایی هم دوتایی انداختیم و آرش گفت:
–حالا بیا بشماریم. بعد داخل قلب نشست وگفت:
–توصدفهای "دارم" رو بشمار من "دوستت" رو می شمارم.
–چرا تو دوستت رو بشماری؟
–آخه این طولانی تره نمیخوام خسته بشی.
چقدر این محبتهای موشکافانه اش را دوست داشتم. لبخندی زدم ومشغول شمردن شدم.
–آرش این صدف ریزها رو هم بشمارم؟
–اگه برای ریزها هم هر دفعه دستت رو بالا پایین کردی تا بچینیشون بشمار.
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:
–یعنی چی؟
–خیلی جدی گفت:
–یعنی اگه براش وقت گذاشتی وزحمت کشیدی بشمار؟
کنجکاو شدم وپرسیدم:
–بگو واسه چی میخوای دیگه.
–میگم، ولی به وقتش.
–ای بابا، بفرما قاطی کردم، باید از اول بشمارم. بعد باخودش گفت: چندتا بود...
من هم شمارش را از اول شروع کردم، چون شک کردم که سی و چهار بود یا بیست وچهار.
–تموم شد، اینور صدو چهل و سه تاست.
آرش دستش را به علامت سکوت بالا برد وبا صدای بالاتری شمردنش را ادامه داد.
–اینجا هم دویست و بیست ویکی، باهم چقدر میشه؟
بعد یه حساب سرانگشتی کرد و گفت:
–میشه سیصدوشصت وچهارتا. بعد گوشی اش را درآورد و داخل برنامهی یادداشتهایش نوشت.
بعد گفت:
–تو بشین کنار وفقط نگاه کن، من خودم خرابش می کنم و حرف اول اسم هامون رو می نویسم. آفتاب کم کم گرم شده بود و این همه مدت زیرش ماندن باعث شده بود گرمم بشود.
رفتم کمی دورتر در سایه نشستم وبه کارهاش نگاه کردم.
آنقدر با دقت این کار را انجام می داد که خنده ام گرفته بود. انگار حالا چه کار مهمی است...
بعد از این که کارش تمام شد، دوباره از کار دستِ خودش هم عکس گرفت وبه طرف ویلا راه افتادیم. عرق از سر و رویش می ریخت. نگاهی به خودش انداخت وگفت:
–باید برم دوش بگیرم،
–منم.
وارد ساختمان که شدیم بقیه صبحانه می خوردند. هردو سلام دادیم .
آرش نگاهی به میز انداخت وگفت:
–تنها تنها.
مژگان گفت:
–من خواستم صداتون کنم کیارش نذاشت، گفت خودشون میان.
دیگر نماندم که به حرفهایشان گوش بدهم و برای دوش گرفتن به طرف اتاق رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness
کیا؟
اونایی که دستشون خالیه
آخر رجب تازه یادشون افتاده
ای دل غافل! چه روزایی رو از دست دادن
دلگیرم !!
هرچہ میــدوم!
بہ گرد پایتـان هم نمیرسم!
مسئلہ یڪ سـربـنـد و لـبـاس خاڪی نیست!
هواے دلـم از حد هشــدار گذشتہ!
شہـــــدا یارے ام ڪنید...
شهید نشوم
می میرم...
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
@Witness
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌖
°اۅمـدݥٻہچٻـزۍبگݥۅبـرم•••
ـ
ـ
ۅچـہخۅڹدِڶۿاخۅردعݪۍازدسٺاٻڹ
جماعٺسربہسجۅدۅآٻہخۅاڹۅبہظاۿڔمٺدٻڹ
ـ
"ٻااٻہااڶذٻݩآمَڹــۅا،آمِݩـۅا"
ـ
#شیعه_انگلیسی
#هعی💔
@Witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰🍃
🍃
.
.
| #روایتـےازتو |
.
سید شهیدانـ اهل قلم، مرتضےآوینے
در وصفش گفت :" من هرگز اجازهـ
اجازه نمےدهم ڪہصداے حاج همتـ
در درونمـ گمـ شود.این سردار خیبر،
قلعہ قلب مرا نیز فتح ڪرده استـ.
.
.
| #شهید_همت |
.
.
.
.
🍃
⏰🍃
@Witness
مهمانِ دلم باشید!
هر سال این روزها من مهمانِ شما بودم
اما حالا ک تقدیر ب جا ماندن است
امسال را شما مهمان دلم باشید
میزبانِ شماست دلم
در دلِ همین شهر ؛ گوشه ی همین اتاق
حالا همینجا برایم شلمچه و طلائیه ...
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
@Witness
باورت نيست که زن حجب و حيا مي خواهد؟
دامني پاک چو گل هاي خدا مي خواهد؟
گوهري که صدفش نيست، شود سرگردان
صيد گردد به کف و توطئه ي دلالان
بي حجابي هنري نيست، شوي بي فرهنگ
عاقبت بر چمن بي هنران بارد ننگ
عاري از جامه گويد چه کتابي دارد؟
قامت لخت، قيامت چه جوابي دارد؟
سفره ي تن ز چه روباز نمودي اي زن؟
ز چه تقديم نمائي به شغال آن دامن؟
اينکه امروز جواني و کني بد مستي
ته آزاد رهت هست عذاب و پستي
رخ زيبا که نيازش به گريسکاري نيست...!
مصرف روژ و گريس عاقبتش بيماريست
گوهري باش ولي در صدف و پوشيده
زرشناس آيد و جايت بدهد بر ديده
گُل خلقت، شرف خويش به حراج مده
به گُرازي که کمين کرده ، به تاراج مده
هدفِ خلقتِ سرکاره هوسبازي نيست
به خدا خالق از اين بندگي ات راضي نيست
تو مگر سکه ي خواري که به ره افتادي؟
يا مگر کمتر از آن باميه ي قنادي؟
باميه، روي بپوشيده ز آفات و مگس
تو چرا لخت شدي در پي شيطان هوس؟
آنچه شد بر همگان مايه ي رنج و حيرت
اينکه فرهنگ در اين جامعه شد بي غيرت
هر چه ما مي کشيم از پوچي فرهنگ آمد
بر سَر سَروِ اصالت ز هوا سنگ آمد...
#حجاب_فاطمی
#غیرت_علوی
•┈┈••✾❀🌷❀✾••┈┈•
@Witness