✨🍁
داشتمفڪرمیڪردم
بهارهمفصݪقشنگۍاستـــ
براۍِآمدنتــ!!
#حضرتصاحبدݪم♥️
@Witness
.
+میگف
ڪسیعاشقواقعۍخداستڪه
دیگههیچگناهۍبهشحالنده♥️✨
#خدایاببخش
@Witness
💔
#رهبرانقلاب خطاب به #آمریکا: شما متهم هستید، #کرونا را ایجاد کردهاید
امام خامنهای:
آمریکایی ها چندبار گفته اند حاضرند کمک #دارویی به ایران کنند و گفته اند فقط شما از ما بخواهید. این از حرفهای عجیب است. اولا خودتان دچار کمبود هستید. اگر دستتان باز است خودتان استفاده کنید. شما متهم هستید، این #ویروس را ایجاد کرده اید. من نمی دانم این اتهام چقدر واقعی است. اما ممکن است دارویی وارد کشور کنید که این ویروس را ماندگار کند. شاید کسی را وارد ایران کنید تا اطلاعات خود را از میزان اثرگذاری این ویروس را تکمیل کند.
کشور ظرفیت مقابله با چالش ها در هر سطحی را داراست. باید ظرفیت های داخلی شناسایی شود و افراد مومن و باانگیزه و جوان و متشرع به کار گرفته شوند.
#فداےسیدعلےجانم❤️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
💔
بچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه میشد.
مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم.🤔
دیدم رزمندهای دارد میگوید:
«اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز میروم.»😡☝️
پرسیدم : «چی شده؟ قضیه چیه؟»
همان رزمنده گفت:
«به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا میبینم جان خودم در خطر است!!.»😐😂
#طنز_جبهه
#عید_مبعث_مبارک
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
💔
آرزوی صادقانه #شهادت موجب پاکی دل از آلودگی ها
و نورانی شدن اندیشه انسان میشود.
شهادت طلبی، خوش فهمی می آورد
و حکمت را بر زبان آدم جاری میکند.
#استاد_پناهیان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
@Witness
ما #پدر داریم... ❤️
ترامپ #ویروسی است که توهم زده باز ایران یتیمخانه میشود اما سلیمانی اگر
سال ۶۵ هم شهید میشد باز ما به #کربلا میرسیدیم...
چون #خدا از #شهید بزرگتر است چون ما پدر داریم #حضرتسیدعلی... ❤️
داغ صیاد، کاظمی، حاجقاسم
فقط دل باغبان را میشکند
کمرش را هرگز...‼️🙂
هیهات!
امروز عصر عاشورا نیست
صبح عاشوراست
و هنوز در سپاه حضرت ماه #علیاکبرها
سربند شهادت دارند...
و قاسمها شهادت را شیرینتر از #عسل میخوانند...
و پرستارها
الگو از زینب گرفتهاند و پاسدار حرم سلامت شدهاند...☺️❤️
دعا میکند هر شب در #نمازشب پدر دخترانش را، پسرانش را همان جوان جامهسفیدی که عقب انداخت #عروسی را تا بیمار کرونایی با امید بیشتر
مچ ویروس ترس را بخواباند... ✨
آری!
#پرستارهای ما عین #پاسدارهای ما
مرد ایثارند...
درست مثل #غواصهای کربلای ۴
و #عباسهای تشنهلب دشتعباس
ما اگر بباز عرصه بودیم...
بدن بیسر همت امیدمان را میکشت‼️
ولی هنوز
چشم ما به چشم #سردارخیبر است...
بچههای پرستار
چند شب است نخوابیدهاند‼️
در همان خط #قاسم
در همان خط #خون
نه!
ما زمین نمیخوریم... ✋🏻🇮🇷
دههی ۶۰ صدام آمریکایی
میخواست #میدان آزادی را بزند...
ولی ما
#قد کشیدیم به بلندای برج میلاد و مساحت #خاکمان
با وجود این همه #خصومت تهدید و #تحریم همان است که #۴۰سال پیش
در شرف نهضت #انقلاباسلامی
همین بس
در شهامت #نظامجمهوریاسلامی
همین بس
در قوت این ملت
همین بس
مرز
همان #مرز است
خط
همان #خط
خاک
همان #خاک
اما
سردارمان که #شهید میشود از شمال کالیفرنیا تا جنوب هندوستان
برایش مجلس میگیرند... ❤️✋🏻
نه مجلس ختم که مجلس شروع و مجلس #شعور و مجلس #شور و مجلس شهادت بگذار فاش بگویم... 🙂☝️🏻
در هر خاکی که #قاسم
هوادار دارد...
ما اهتزاز #پرچم_ایران را میبینیم
حالا #مباهله
آقای ترامپ #قمارباز!
کدام ژنرال آمریکایی بمیرد
اینجور میشود دنیا
که برای سردار ما شد؟!
این ملت را
از چه میترسانی⁉️🤔
مگر ما
با عروج حاجحسین خرازی
شکستیم؟!
اصلا مگر علمدار
کجا رفته حالا؟!
صاحب آن #آستینخالی
که با باد تکان میخورد چنان زنده است
که حتی
خرازی #ندیدهها
مست تبسمش شدهاند... 😍❤️
و ما
همه بچههای شرق ابوالخصیبیم
و بودیم آن روز با دوربین آوینی و دیدیم #حاجحسین را
#حسینخرازی
#حسینخرازی
ملت سرادر خندههای ناتمام
سرافکنده نخواهد شد... ‼️✋🏻
و خطبههای خامنهای
#بیمالک نخواهد شد...
#سید خود مالک است
مالک اشتر #مهدیفاطمه... ❤️
مسلم آخرالزمان ولی نه در کوفه که در امالقری هر چه میخواهد...
فساد ببارد
فتنه ببارد
حتی #کرونا بیاید
آخر این #غصه
قهرمان #قصه
بانوی پرستاری است...
که جلوی لنز عکاس فارس
فقط خندید مثل خرازی...
" #حسین_قدیانی "
حق ۵
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Witness
[ #یارحمةاللعالمین💕
🌸اۍڪہمیانانبیاازهمگانسرآمدۍ
✨تاجسرخلایقومولاۍمامحمـدۍ
🌸عیدهوعیدۍِهمہدستخـــودپیمبره
✨شرطدادنِعیدیمونگفتنِذڪرحیدره
[ #برمحمدوآلِمحمدصلوات📿
[ #عیدمبعثمبارڪ💖
[ #امیرحسینسلطانے✍🏻
.
.
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @Witness
#پارت240
آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه ی آرش هم بافاطمه امده بودند به همراه نامزدش.
موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکردکه گفت، با اون وضعت اونجا نشین.
بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوزبه صندلی نرسیده بودکه دوباره جیغ زد و سرش را روی سینهی آرش گذاشت وگریه کردوگفت:
–آرش دیدی چقدرتنهاشدم...
آرش از بازوهایش گرفت وهدایتش کردطرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه میگوید. بعضی از مهمانها با دیدن این صحنه شروع به پچ وپچ کردند، امان از پچ وپچ... صدای پچ پچها در گوشم اکو میشد. آن لحظه آرزوکردم کاش گوشهایم کَربود و نمی شنید.
فقط خدا حالم را می دانست.
چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام توی قبر می ریخت.
احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد.
آرش باموهای آشفته کنارقبرایستاده بودوگریه می کرد.
باید سیرنگاهش می کردم ونگهش می داشتم برای روزهای مبادا...
تا وقتی در تیر راس نگاهم بودچشم از او برنمی داشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم.
چیزی از مراسم نفهمیدم، توی دنیای خودم با آرش بودم، همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم...هرکس چنددقیقه ایی گریه می کردو بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمیآمد.
برای ناهار رستوران بزرگ ومجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم وبرای نماز رفتم. فاطمه هم بامن بود، مادر وسعیده برای ناهارنماندند، شاید آنها هم دلشان از پچ پچها شکسته...
بعداز این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم هایم جوشید.
وقتی سرازسجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم میکند. جلوتر آمد و پرسید توچته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه می کنی...به سجاده چشم دوختم، دونفردیگر برای نماز وارد شدند.
فاطمه آرامتر پرسید:
–به خاطر آرش گریه میکنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیداکرده بودند.
–می فهمم، حق داری، ولی توگوش نکن به این حرفها مهم خودآرشه...مردم زیادحرف میزنن، اشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–منم از آرش ناراحتم نه مردم.
فاطمه دستم راگرفت.
–اون الان حالش خوب نیست، بهش حق بده، کم کم درست میشه، اینقدرغصه نخور.
–خب منم می خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می ترسم و َدوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم.
فاطمه هم گریه کنان گفت:
–نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه.
–فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت روبخوری وموقع رفتن منم صداکنی باهاتون بیام.
–پس توچی؟
–ازگلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش میکنم.
مگه باماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم.
اشکهایم تنها جوابی بود که میتوانستم بدهم.
بعداز رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم وذکر شکر را شروع کردم، برای هردانهی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که میتوانم بریزم، شکربرای این که هنوز خدا را فراموش نکردهام. شاید هم فراموش کردهام وگرنه معنی این همه بیتابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟
ازبس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم، یاد آن روز افتادم. سفر شمال. تاثیر نگاه. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بودکه کنار درایستاده بودو نگاهم می کرد ولی زودناپدید شد و رفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@Witness