eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
465 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
Panahian-Clip-BozorgTatinKomakBeEmamZaman-64k.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک سوال پرتکرار 🎵 ما چه کاری می‌تونیم برای امام زمان(عج) انجام بدیم؟ 👈🏻بزرگترین کمک به امام زمان(عج) در حال حاضر این است که ... ╔═⭐️══๑ღ♥️🌈ღ๑══🍀═╗ ✿ @witness
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چقدر دوست داشتنی هستند آدم‌هایی که، شبیه حرفهایشان هستند...! مهربان و گیرا ❤️| @witness
😁✌️🏻 فکر نکنید هواداری برای استقلال و پرسپولیس فقط الانه😐 یکی از دوستان میگفت تو جبهه و شب عملیات با یکی از رفقا سرِ استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای لفظی!😔😐 بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم شهید شده.....😔 ناراحت بودم ک ای کاش حلالیت طلبیده بودم💔 تو همین افکار بودم ک دیدم رفیقم چندتا عراقی رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون سوار و بهشون یاد داده بگن: استقلال سوراخ...😂 پیروزی قهرمان و داره میاد:|😂🤣 @witness
ما لشگریان حیدر کراریـــــــــــــم با خامنه‌ای قول و قراری داریــم تا روز قرار دولتِ دوســـت، مُدام آتش شده، بر سر ستم مــی‌باریم برای شادی روح شهدا 🌸کپی فقط با 😊
وَ لا یَخْفى عَلَیکَ... وَ ما اُریدُ أن اُبدِئَ بِه مِن مَنطِقی... آنچه را كه مى‌خواهم بدان لب گشایم و آن طلبى را که مى خواهم به زبان بياورم بر تو پوشیده نیست! 🍃 آنچه بر زبانِ من آید قبلش از دلِ گذرد... @witness
سلام خوبید الحمدالله؟ یه‌بحثِ‌کوتاهی‌داشته‌باشیم‌امروز☺️ ببین تهش هممون دنبال آرامشیم! یعنی هرکه بگه نیستم دروغ میگه... کلا روحیه انسان جوری هست که به سمت راحت طلبی و آرامش گرایش داره... حالا مشکل اینجاست که مسیر آرامش رو اشتباهی انتخاب کردیم. یعنی چی؟ یعنی رفیق تو تویه اون مسیر به آرامش نمیرسی !!! وقتی اهنگ تتلو گوش میکنی تا آروم شی نهایتش تا یک ساعت بعد چیزی حالیت نیست بعد دوباره همون آشِ و همون کاسه...... ولی وقتی یه صفحه قران بخونی اون آرامشی که قلبت میگیره خیلی پایدار تره.. البته اگه واقعا قران بخونی با عشق بخونی با ناز بخونی واسه معشوقت(خدا) بخونی♥️ بلندشو ببینم.. انقدر بی‌حوصله نباش... تو باید مبارزه کنی استاد پناهیان میگه تو نمیخوای مبارزه کنی؟ تو مبارزه خواهی کرد... بچها تو دنیا آرامش نیستاا وقتی آرامش میاد که امام زمان بیاد! حالا امام زمان چطوری میاد؟! وقتی ما زمینه سازی کنیم بیا تو مسیر ... انقدر رو خودت کار کن که بشی بهترین سرباز اقا... هم آرامش میگیری تو دنیا، هم آخرتت آباده😌 💔 بیا تو راهی که امام زمانت خوشحال میشه:) یکی یکی گناهاتو ترک کن، پَرتِشون کن تو سرزمینِ ناکجا آباد رفیق میدونی؟! خوشبختی و آرامش یعنی: جلوی امام‌ زمانت وایسی و بگی آخرین‌ گناهمو یادَم ‌نمیاد🙂✋🏻 🌿 @witness
🍃🌸 گناه زیاد، سنگینی مۍآورد... دیدید بعضۍها مےخواهند دو رڪعت نماز بخوانند، انگار یڪ ڪوه پشت آنها افتاده.... اینہا همـہ بر اثر گناهان زیاد است. @witness
پدرش رو به مادر گفت: –حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقه‌ای با هم صحبت کنن. هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد. با تعجب نگاهش کردم. «اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.» پیراهن چهارخانه‌ی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقه‌ی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت. «یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظره‌ی بیرون رو نگاه می کنی؟» توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد... آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجه‌ی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند. پرده‌ی اتاق را سرجایش برگرداند و بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت: –عمه نمیزاره من بیام اینجا. بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشه‌ی تختش می‌گذاشت را به دستش دادم. کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت: –برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت: –یادتون باشه همیشه زیر پرده‌ایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره. باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همه‌ی کارهایش خاص بود." –زیرپرده همیشه کشیدس. –الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه. "یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!" –دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم، کمی مِن ومِن کرد. –من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبخت‌تر باشید. اون روزها باهمه‌ی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم . "بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت." –شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد: من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته... فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون. شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم. وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من. میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه. من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم. ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید. رفتارم باشما تا شما نخواهید تغییری نمیکنه مثل همین الان که باهم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری ازشما ندارم، جز این که رفت وآمداتون زیر نظر من باشه. باچشم های گردشده نگاهش کردم. از حرفهایش ترس به جانم افتاد. –فریدون دوباره پیداش شده؟ سکوت کرد. –دلیل عجلتون اونه، نه؟ کمی جابه جا شد. –راستش من به غنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده. هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم. –وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگین‌تر میشه و... –اون گوش نمی‌کنه هر کاری بخواد می‌کنه. –ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیام‌های تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل محکمی تو دادگاه داشته باشم. ✍ @Witness