eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
466 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🌹 با موافقت رهبر انقلاب «مدافعان سلامت»، «شهید خدمت» محسوب می‌شوند: رهبر معظم انقلاب با پیشنهاد وزیر بهداشت مبنی بر شهید خدمت محسوب شدن کادر پزشکی، پرستاری،‌ بهداشتی و خدماتی که در جبهه خدمت‌رسانی به بیماران مبتلا به جان خود را از دست دادند موافقت کرد. ✔️ fna.ir/dfk9ut ... @Witness
💔 = خرافات = راه حل درمان کرونا😏 از تناقض نمیرید! 🔴دلقک مثل امین زندگانی هنرمندای خارجی چالش کتاب خوندن راه می ندازن واسه ما چالش رقص! در حالی که تعدادی از هموطنان بخاطر ابتلا به کرونا فوت شده اند و تعدادی هم مستقیما درگیر این بیماری هستن، سلبریتی نخود مغز؛ به دنبال ایجاد چالش رقص است و جلوی دوربین حرکات موزون انجام می دهد حرف زدن بلد نیستید، حرف نزدن که بلد هستید؛ احساسات مردم داغ دیده را با این کار تحریک نکنید ... @Witness
💔 آقای رئیسی عزیز!! لطفا این و جمع کنید که علنی کشیده اند این ما از است که درسی عبرت آموز به این افراد دهد که کسی جرات نکند مومنین را بنامد 👈مبارزه مدنی (معدنی بقول سلبریتی های عزیزمون)😏 میخوان بکنن چالش برقص تا برقصیم راه میندازن‌... 👈میخوان با مبارزه کنن، چالش برقص تا برقصیم راه میندازن... کلا یا قر تو کمرشون فراوانه نمدونن کجا بریزن یا مبارزه اینا خلاصه شده تو قر و ادا و اطوار ... @Witness
‍ آیت الله فاطمی نیا : من نگران این الفاظ هستم مثل مراقبه ، محاسبة . الان می بینم اینها خیلی سبک شده. هی اسم عرفا ، بزرگان را می برند ، مرتب کلماتشان را می گویند ، اینها را اگر عمل نکنیم قساوت قلب می گیریم ، هی نگوییم آقای بهجت ، آقای بهجت ، ببینید آقای بهجت چه گفته و عمل کنیم آخه ، آقای بهاءالدینی چه گفته ، هی این اسم ها را خرج بکنیم‌، شیرین است اما تکلیف آور است. عزیز من سابق می گفتند محاسبة ، می لرزیدند. اما حالا همه یاد گرفتن ماشاء الله... .☘☔️. 💡 @Witness
داستان واقعی زیر رو از دست ندید👇🏻 📖♥️ 🌾 یکی از کارمندان شهرداری ارومیه میگفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم. از پله های شهرداری میرفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی میخوای؟ گفتم: کار. گفت: فردا بیا سرکار! باورم نمیشد! فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری، این درخواست خود شهید بود. @Witness
رَبِّ لا تَذَرْنی‏ فَرْداً... + تو منو تنهام نمیذاری..، میدونم..(: ۸۹ ...♥️💫 @Witness
استاد پناهیان: تو اگر بسیجی هستی، نشون بده به بقیه ببینم؛ در ، در ، در ؛ ۲برابر دیگران کار میکنی؟ ۲برابر دیگران درس میخونی؟ ۲برابر دیگران بی‌ادعایی؟ ۲برابر دیگران مظلومیت تحمل میکنی؟ ۲برابر دیگران مهربانی میکنی؟ ۲برابر دیگران لبخند میزنی؟ این یعنی بسیجی! 👌☄🌟 ☺️🌹 ☔️ 💡 @witness
مداحی آنلاین - حق نمک.mp3
2.9M
♨️ماجرای توبه یک لات بنام مصطفی دیوونه 👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی 🔉 #فایل_صوتی کوتاه 🎤 #استاد_عالی✅
خیلی جاها تعطیل شده از جمله مکان های تفریحی.. عزیزانتونو به محض دیدن نمیتونید ببوسید و یا بغل کنید اما چرا هیچکس نمیگوید آزادی ما سلب شده؟ و هشتک آزادی آزادی راه نمیفتاد.. چون این است! هرمحدودیتی بد نیست.. حجاب مصونیت است در بُعد جامعه.. برای سلامت جامعه! صرف اینکه سرماخوردگی یا کرونا گرفتن یه مساله شخصیه، واقعا شرایطی که براش مترتب میشه شخصی نیست...
‍ کمیل...کمیل...حمید...📟📡 حمیدجان به گوشم 📞 اینجا هوا صافه ، اونجا چی؟🌤☀️ هی حاجی کجایی که ببینی اینجا چه خبره؟🌍😔 هوا صاف صافه☹️☹️🌱 به صافی تمامی موهای بیرون ریخته 💆🏻💁🏻 به صافی نگاه های دوخته🕵👀 به صافی مانتوهای چسبیده👚👕 به صافی مارک های ازپشت دیده آگ🔚🔛🔜 حاجی نمیشه جاتو عوض کنی؟♥️🙄🍃 سید مرتضی را دیدی بگو دوربینش را بیاورد یک مستند بسازد از ما بنام روایت غفلت!📽🎞🎥 حاجی اینجا روسری ها عقب نشینی کردن... 👰🏻🙆🏻دشمن محاصرمون كرده!👺👹 رو پشت بومھا بمبهای بشقابی گذاشتن📡📡! قلب و فكرمون رو هدف گرفته!🔫💔😔 خيلی تلفات داديم...😣 حاجي اینجا مانتو ها دیگه دكمه نداره...👗 اونم با آستین های کوتاه👘👗 !!! سلاح جدیدشون ساپورته...👖👠 چشم اکثر جونارو آلوده کردن! 🕵💔🕶 حاجی صدامو میشنوی؟ 🔊🔉🔈 حــــــاجـــــی! (صدای بیسیم قطع و وصل میشه🔕🔇 ﺣﺎﺟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨوی؟ 📢📣 ﻣﺠﻨوﻥ ﺟﺎﻥ!📞 ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ.📞👂🏼 ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ برادر ...🙏🏻🏃🏻🙇🏻 ﺣﺎﺟﻲ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﯿﺮﺍﻣﻮﻥ👁‍🗨🎴 ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻧﺪ 💂🏻💂🏻💂🏻 ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﺭو ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻗﯿﭽﯽ ﻣﯽ کنن نامردا🕷🍂🌿 ... ﻋﺎﻣﻞ ﺧﻔﻪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﯼ ﮔﯿﺎﻩ نميده، 🍀☘🍃 ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺎﻩ ميده ... ﺣﺎﺟﯽ!🌍☔️☹️ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﭘﺮ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺣﺎﺋﻞ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﺸﺎﻣﺘﻮنُ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﮑﻨﻪ😣😰😪 ﻭﻟﯽ ﮐﻮ ﮔﻮﺵ ﺷﻨﻮﺍ...؟👂🏼🔔 ﺣﺎﺟﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﮐﺶ ﻫﺎﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﻓﻘﻂ قلبُ ﻣﯿﺰﻧﻪ!💣💔 لقمه های حروم هم که دمار از همه بریده💘💔 ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﺣﺎﺟﯽ👑👨‍👨‍👦‍👦 ... تازگی ها جیش الشیطان اسمش رو عوض کرده گذاشته داعش😹👺👹👻💀! دارن سر بچه های شیعه رو بیخ تا بیخ میبرن ... 🙌😴حاجی صِدامو داری ؟؟؟ به حسن باقری بگو در این جنگ نابرابر تاکتیک نداریم!🙌 فقط علی اکبر شیرودی چیزی نفهمد اگر بفهمد واویلاست،😱 میمرد برای خمینی!📿 شاهرخ ضرغام را حتما خبر کن، بگو به خمینی ای که روی سینه ات خالکوبی کردی، میخندند! راستی؛ حاج احمد، اصلا میدانی موبایل📱 چیست ؟ تا حالا با وایبر و واتس آپ کار کرده ای ؟ بیخیال برادر، همان بیسیمت 📞 را بیاور، من آخرین نسخه ی اندروید 🔋 را رویش نصب میکنم! فقط خواهشا به نیروهایت دستور بده آن تندروی هایی که در مریوان و پاوه و فکه و خرمشهر و شلمچه کردند... در فضای مجازی نکنند! اینجا آداب خودش را دارد! باید همه چیز را با گفتگو حل کنیم! حاج احمد، تلفات زیاد داده ایم! مسامحه و غفلت امانمان را بریده! عده ای به اسم جذب حداکثری، حداقل اعتقاداتشان را به حراج گذاشته اند! تو را بخدا برگرد! خدا را چه دیده ای، شاید در این مخمصه ای که گیر کرده ایم، تو و رفقایت به دادمان رسیدید! نقطه سر خط... "اللّهم اَکْشِف هذه الغُمة عَن هٰذه الاُمة بحُضوره و عجل لنا
در چشم هایش نگاه کردم غم داشت. از این که آرامشمان به هم ریخته بود ناراحت بودم. از این که مژگان اصرار دارد آرش باید مشکلاتش را حل کند خوشم نمی‌آمد ولی کاری هم نمی توانستم بکنم. اخم و تخم و غر زدن من فقط باعث میشد اوضاع بدتر شود. دلم نمی خواست کارهایم باعث شود با من بودن برای آرش استرس زا بشود. مژگان دوباره به آرش زنگ زد و گفت که رفته در کافی شاپی نزدیک شرکت نشسته است و منتظر آرش است. «خدایا کی این مژگان و شوهرش دست از سر زندگی ما بر می دارن، حالا با شوهرت دعوا کردی آرش چیکار کنه، چرا هی به این زنگ میزنی» آرش من را تا ایستگاه مترویی که در مسیرش بود رساند و دوباره عذر خواهی کرد و رفت. دل من هم شور میزد. یعنی چه شده که مژگان آن طور گریه می کرد. آرش گفته بود در اولین فرصت زنگ میزند و برایم توضیح میدهد. سعی کردم تا زنگ زدن آرش به این موضوع فکر نکنم و از وقتم بهترین استفاده را بکنم. زنگ زدم به سوگند و گفتم که میروم پیشش. دلم نمی خواست فکرم مشغول کسی باشد که اصلا هیچ ارزشی برای وقت و برنامه ریزی دیگران نمی‌گذارد. حتی دلم نمی خواست از دستش حرص بخورم و به خودم آسیب بزنم. به نظرم رفتار این زن و شوهر خیلی بچه گانس، تا وقتی می توانند باهم حرف بزنند چرا اینقدر پای این و آن را وسط دعوایشان می کشانند. وقتی به خانه‌ی سوگند رسیدم، برق خاصی در چشم هایش دیدم. به خودشم هم خیلی رسیده بود. با لبخند نگاهش کردم و پرسیدم: –خبریه سوگند؟ لبخندی زدوبی مقدمه گفت: –یکی از مشتریهامون من رو به همسایشون معرفی کرده، که برای پسرش دنبال دختر می گشته، حالا امروز خانمه میخواد بیاد که باهم آشنا بشیم. با خوشحالی گفتم: –مبارکه عزیزم. بغلش کردم و بوسیدمش. سوگند خنده اش گرفت. –چی مبارکه، هنوز که خبری نیست شاید اصلا ازم خوشش نیومد یا برعکس. –انشاالله که هر چی خیره برات پیش بیاد. یک ساعتی به دوخت و دوز مشغول بودیم. سوگند از خانواده‌ایی که ندیده بود طبق گفته های مشتری‌اش تعریف می کرد. بعد از این که کارم تمام شد و خواستم به خانه برگردم سوگند نگذاشت و گفت: –راحیل میشه توام بمونی و باهاش آشنا بشی، می خوام نظرت رو بدونم. –آخه شاید درست نباشه که من باشم. سوگند اخمی کرد و رویش را برگرداند. –اگه واسه من وقت نداری، بهونه نیار. چاره ایی نداشتم جز ماندن. –پاشو اینجارو یه کم مرتب کنیم، می خوای همین اول کاری لو بره که چقدر شلخته ایی؟ اخم هایش تبدیل به لبخند شد و ذوق زده بلند شد و باهم همه جا را مرتب کردیم. مادر و مادر بزرگش هم که برای خرید بیرون رفته بودند امدند. بعد از ناهار و نماز، من و سوگند میوه‌ها و وسایل پذیرایی را روی میز چیدیم و منتظر نشستیم. با صدای زنگ در سوگند از جا پرید و باعث شد که همگی بخندیم. پشت در، خانم مانتویی که حجاب معمولی داشت ایستاده بود. با تعارفهای مادر سوگند وارد خانه شد. بعد از احوالپرسی و خوش بش، نگاه خریدارانه‌ایی به من انداخت و این از چشم مادر بزرگ سوگند دور نماند. برای همین فوری من را معرفی کرد و پشت بندش هم تاکید کرد که نامزد دارم. خانم لبخندی زد و آرزوی خوشبختی برایم کرد و نگاهش را به سوگند دوخت و با لبخندی، فوری سر اصل مطلب رفت. رو به مادر بزرگ سوگند گفت: –راستش حاج خانم من سه تا پسر دارم که دوتا بزرگها ازدواج کردن، مونده این آخریه که خودش ازم خواست که همسر آینده اش رو من براش پیدا کنم. برعکس دوتا پسرهام که خودشون با همسرشون آشنا شدن و بعدشم ازدواج کردن، کلا نظر این پسر من فرق داره، کاملا به آداب و رسوم اعتقاد داره و دوست داره همه چی همونجوری پیش بره. پسرم استاد دانشگاهه، البته تازه شروع به کار کرده، توقعی هم که از همسر آینده اش داره اینه که بیرون از خونه کار نکنه، ولی این به این معنی نیست که کلا نباید کاری انجام بده، مثلا کاری مثل خیاطی، یا تدریس خصوصی، یا هر کاری که توی خونه بشه انجام داد موردی نداره. حرفش که به اینجا رسید سکوتی کرد ونگاهش را از صورت تک تک ما گذراند تا نتیجه‌ی حرفهایش را از چهره ها برداشت کند. در آخر نگاهش روی سوگند ثابت ماند. سوگند سر به زیر با گوشه‌ی بلوزش مشغول بود. خانم این بار رو کرد به مادر سوگند و ادامه داد: –راستش من قبل از این که اینجا بیام قبلا جاهای دیگه هم رفتم برای پسرم خواستگاری، ولی همین که مورد کار نکردن دختر رو بیرون از خونه مطرح کردم، بهم جواب رد دادن، برای همین قبل از هر چیزی اول رک و راست این رو میگم، که اگه مخالفتی هست گفته بشه و من بیشتر از این مزاحم نشم. خب بعضی دخترها براشون مهمه، میگن ما درس نخوندیم که بشینیم گوشه‌ی خونه. دیگه هر کس با توجه به برنامه‌ایی که داره زندگی میکنه. پسرم میگه زن مثل گل میمونه، حیفه که با کار کردن طراوتش رو از دست بده. البته با فعالیتهای اجتماعی زن مخالفتی نداره ها. ✍ ... @Witness