eitaa logo
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
466 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
67 فایل
بیو❤︎ خاطرات شهیدانه📚 شهدایے های زیبا✨ همسنگرمون🤞🏻💎 @TOLOU_313 گوش شنوا✨👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16349894129995 لفت!؟ پنجاه صلوات رفیق🥲 کپی؟! واجب☺️ هدف شادی دل امام زمانمونه!!! زشته حرام باشه رفیق!❥
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|از چادرم تــــــا شهـــادت|•°
#حس_خوب_ترک_گناه 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 امشب میخایم دو تا از پیشنهاد هارو بهتون بگیم😉 ۱)نماز شب
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 امشب با اینکه یکی از دوستان ی پیشنهاد خوب داده بودن و ماهم ی جدول آماده کرده بودیم تا براتون ارسال کنیم تا ...(نمیگم تا وقتی فرستادم جذاب باشه) ولی امشب نفرستادیم اول دوست داشتم بدونم نظرتون نسبت به این کار چیه!؟ نظرتون نسبت به ادامه این کار چیه؟ بنظرتون ادامه بدیم و هر روز کار های جدید بگیم؟؟ نظرات و پیشنهادات تون رو به آیدی زیر ارسال کنید: @zakipoor313
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 امشب با اینکه یکی از دوستان ی پیشنهاد خوب داده بودن و ماهم ی جدول آماده کرده بودیم تا براتون ارسال کنیم تا ...(نمیگم تا وقتی فرستادم جذاب باشه) ولی امشب نفرستادیم اول دوست داشتم بدونم نظرتون نسبت به این کار چیه!؟ نظرتون نسبت به ادامه این کار چیه؟ بنظرتون ادامه بدیم و هر روز کار های جدید بگیم؟؟ نظرات و پیشنهادات تون رو به آیدی زیر ارسال کنید: @zakipoor313
بنا به دستور سردار سرلشگر پاسدار دکتر محمد باقری رئیس ستاد کل نیروهای مسلح گروه پزشکان بدون مرز برگردانده شدند به آمریکا. بنا بدستور سازمان اطلاعات و امنیت سپاه پاسداران طی یک عملیات دقیق ابتدا جاسوسان که در پوشش سازمان پزشکان بدون مرز که وارد فرودگاه امام خمینی شده بودند . با بازجویی فنی و پیچیده تخصصی از تمام افراد و ضبط کل وسایل جاسوسی آنها . حتی تلفن همراه شون و لباس هاشون هم به نفع جمهوری اسلامی ایران بنا ب دستور قضایی ضبط گردید . با لباس ایرانی برگردانده شدند . اینهم پاسخ به سازمان جاسوسی CIA آمریکا بود . کدام کشور در دنیا جرات و جسارت چنین اقدامی در برابر آمریکا داره؟ سلامتی سربازان گمنام امام زمان عج الله در سازمان اطلاعات و امنیت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی صلوات . ⚠ *چرا جاسوسان بدون مرز برگشتند؟!!!* ⛔️ ملیت و مشاغل جاسوسانی که میخواستند به جای پزشک در کشور جمع اوری اطلاعات کنند چه بود؟! 🔺در گروه اعزامی تحت عنوان پزشکان بدون مرز هیچ پزشک یا متخصص مرتبط با ویروس کرونا نبوده! همچنین هیچ دارو یا تجهیزات خاصی همراه این گروه نبود، تجهیزات این گروه چهار کارتن شامل تنها ۱۰۰۰ ماسک و ۵۰۰ لباس پرستاری به همراه یک چادر بزرگ بود. !!! در بین این گروه اتباعی با پاسپورت آلمانی،‌فرانسوی و یکی از کشورهای افریقایی حضور داشتند که به احتمال زیاد کارشناسان امنیتی مرتبط با سازمان‌های اطلاعاتی بودند...
🌸حول ماه شعبان بر همه شما عزیزان مبارک باد🌸
عیدتون مبارک عزیزای دل❤️🍃
آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایده‌ایی نداشت. آخرش می‌رسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمی‌شد کاری کرد. چند روز گذشت. من به خانواده‌ام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم ومکالمات تلفنی که با آرش داشتم کم‌کم همه متوجه‌ی قضیه شدند. البته می خواستم بعدازمراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند. به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند. آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد.اخم هایش در هم رفت و گفت: –مامان جان هزینه اش زیادمیشه، همه ی پس اندازمن تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم. مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت: –هرچقدرهزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن. آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد. –ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زورتاسربرج می رسونی... مادرش بغض کرد. –بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد: –الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه. تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود. آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت. نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط بایدصبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود. وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم... چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبربودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خودمادرشوهرم بشنود. من داخل اتاق آرش در حال کتاب خواندن بودم و مادرآرش هم بلندبلند درحالی که راه می رفت برای برادرشوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می کرد. از حرفهای نصفه ونیمه ایی که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و می‌گوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند. چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحه‌ی کتاب بالا و پایین می پریدند، بعدکم کم راه افتادند. کتاب را بستم وسرم را در دستهایم گرفتم. اینبار مادر آرش شماره‌ی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد. آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد، گاهی من پیشش می‌ماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود. لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم: –مامان من می خوام برم بیرون، اگه یه وقت حالتون بدشد... حرفم را برید و گفت: –برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش. در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست. دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش می کردم لبخند میزد، یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهراخانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم. –الو، سلام زهراخانم، خوبید؟ –سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟ نامزدت چطوره؟ اون روز به کمیل می‌گفتم می‌خوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون. –با حرفش بغضم گرفت وگفتم: –ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم. –خوبه، خداروشکر، چند روز پیش فکرکردم میای. دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت. بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا می‌آیند. بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانه‌شان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم. سوگند گفت که بانامزدش بیرون است. تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم. باید فکر می کردم چکار کنم، به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم، برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشگی گیپور کارشده بود را خریدم. ✍ ... @Witness
روزختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد. سعیده من را تا خانه‌ی مادر شوهرم رساند وخودش هم نماند و رفت. من ومادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. مژگان وخانواده اش هم آمده بودند. سرخاک، مژگان ومادرشوهرم وخاله ها و عمه‌ی آرش، نشسته بودند و گریه می کردند. من هم روی یکی از صندلی‌هایی که چیده شده بود کنارآرش نشسته بودم. زیادطول نکشید که آرش بلندشد و رفت تا تاج گلی که پسر عمویش خریده بود را کمک کند بیاورند. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکرمی کردم. زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکرمی کردم که خدادوباره چه نقشه ایی برایم کشیده، یعنی آنقدر ظریف وزیرپوستی محبت آرش را وارد قلبم کردکه خودم هم فکرش را نمی کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشوم؛ ولی حالا جوری دوستش دارم، که دلم نمی خواهد حتی یک روز از او دورباشم... آنوقت خدا اینطور راحت مرا در این موقعیت سخت قرار داد. خدایا من اعتراف می کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روزهم فراموشت نکردم. لابد حالا می‌گوید، اگر فراموش می کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود. آهی کشیدم و به آسمان نگاهی انداختم. زیر لب خدا را شکر کردم. خدایا راضی‌ام به نقشه‌هات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه می دونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قدنمیده" با شنیدن صدای فریدون جا خودم. –داری فکرمی کنی چطوری مژگان روبزاری سرکارو با یه عقدسوری بعداز این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟ وقتی قیافه ی بهت زده‌ی مرا دید ادامه داد: –شایدم داری فکری می کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچش زندگی کنه. "این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،" لبخند موزیانه ایی زد و نوچی کرد. –بهتره به راههای دیگه ایی فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرمو... نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم: –شما چرا با من دشمن شدید؟ پوزخندی زد و گفت: –اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد و ادامه داد: –برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم. فوری پرسیدم چه راهی؟ بلندشد و گفت: اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین روپارک کردم، (کنار قطعه را نشان داد) تو هم بیا تاصحبت کنیم. او رفت ومن هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شایدهم خداصدایم را شنید و او را فرستاده که همه چیز حل بشود. با فاصله پشت سرش راه افتادم. هنوز به ماشین نرسیده بودکه دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم. می ترسیدم بالاخره سابقه‌ی خوبی نداشت. گفتم: –همینجا حرف بزنیم من راحت ترم. لبخند چندشی زد و گفت: –چیه می ترسی؟ چقدر بی پروا بود. بی توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم: –بایدزودتر برم الان آرش دنبالم می گرده. –اون الان حواسش به مژگانه. باحرفهایش می خواست عصبی‌ام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم: –بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون باید حواسمون بهش باشه. نگاه بدی به من انداخت. –خوبه، پس معلومه دختر عاقل وزرنگی هستی. –میشه زودتر حرفتون روبزنید؟ ازمژگان درموردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –شما چرا دست از سر زندگی من برنمیدارید؟ –زندگی تو ونامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه ودیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. در مورد مهم شدنتونم، کلا تیپهایی مثل شما خودشون می خوان به زورخودشون رومهم جلوه بدن واین تقصیر خودتونه... "حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت." وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم وچشم هایم را زیر انداختم. –مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلندوقشنگی داری... باحرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، ازمادرم شنیده بودم که می گفت حتی گاهی بایدجلوی زنهای بی دین وایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود...باخشم وحیرت نگاهش کردم. ادامه داد: –هفته ی دیگه اگه فقط یک روز بامن مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط وشروط... از وقاحتش زبانم بند امد. –الان نمی خوادجواب بدی، شماره‌ات رو دارم چند روزدیگه بهت پیام میدم، جوابت روبگو. اگه می خوای تا آخر عمرت راحت وخوشبخت باعشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همانطور که چشم هایش را به اطراف می چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد: –از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری. "حقمه، حقمه، این نتیجه‌ی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه." ✍ ... . @Witness
کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت: –هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت. پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقه‌اش از علاقه‌ی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینه‌ام را به دل گرفته و حالا می‌خواهد انتقام بگیرد. هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم. فکرمی کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت: –همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمی‌تونی ول کنی. فوری دور شد و رفت. واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمی‌توانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهرشد. –راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟ باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود. –الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچک آب معدنی ویک لیوان شربت برگشت. –بفرمایید، شربت را دستم داد و گفت: –بخورید. خجالت می کشیدم ولی چاره ایی نداشتم. جرعه‌ایی خوردم و لیوان را روی جدول گذاشتم. –ممنون آقا بابک، من خوبم شمابفرمایید. آب معدنی را باز کرد و به طرفم گرفت. –کمی به صورتتون آب بزنید تاخنک بشید. می‌دانستم الان پوستم قرمز شده، آب را گرفتم وتشکرکردم وکاری که گفته بود را انجام دادم. بافاصله روی جدول نشست وسرش را پایین انداخت وپرسید؟ –بهتر شدید؟ –بله ممنون خوبم. –برم مامانم روخبرکنم بیادکمکتون. –نه، فاطمه روصدا کنید. گوشی‌اش را برداشت وزنگ زد تا فاطمه بیاید. درحقیقت من گفتم برود فاطمه را صدا کند که خودش اینجا نباشد، معذب بودم. ولی او راه راحت تری را انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: –چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود. –حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت: –اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، بایدیه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه... حرفش را قبول داشتم، اما کی باید این کار را می‌کرد. بابک؛ یا آرش؟ ازدرختی که آنجا بودکمک گرفتم وبلندشدم. فاطمه به طرفم می‌آمد. ازدور دیدم که آرش به مژگان کمک می کند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد. "آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده." اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصی‌اش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم می‌شود. اگر حرفی هم بزنم می‌گوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت. ✍ ... . @Witness
–راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟ برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم: –شما ماشین دارید؟ –بله، ولی الان باماشین بابام امدیم. –می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه. لبخندی زد و گفت: –بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد. –ماشین اونوره، بفرمایید. فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم. پرسید: –راحیل توچت شده؟ دستش را گرفتم. –لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه. –عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟ –اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم. او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت. –الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل می‌کنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم. بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت: –الان میام. دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت. –بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصله‌ی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم. زیرلبی گفت: –از دکه‌اییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید. حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا می‌آمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام. آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا... دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگی‌ام می کردم. –آهان، مترو اونجاست. باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم، –ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه. –چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد: –وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول. سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم. ماشین را نگه داشت. – تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همه‌ی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه. روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم. حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشی‌ام از کیفم بیرون کشیدمش. با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم. زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید: –راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم. همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد. – راحیل تو مترویی؟ با کمی مکث گفتم: –بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون. دوباره با همان تعجب پرسید: –تنها؟ نمی‌دانم لحن زهرا خانم دل سوزانه بود، یا این کلمه‌ی "تنهایی" درد داشت که من برای چندمین بار بغض کردم و گفتم: –بله...مانده بودم چه بگویم. زهرا خانم به خاطر من آمده بود. –الهی بمیرم. مترو بهشت زهرایی؟ –بله. میام بالا، شما کجایید؟ صدای کمیل را شنیدم که گفت، بگو میریم دنبالش میرسونیمش. –عزیزم همون جا بشین من میام پایین دنبالت. با دیدن زهرا خانم که مثل همیشه مهربان در آغوشم کشید بغضم رها شد. –رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید. –چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم کرد و آرام پرسید: –با نامزدت حرفت شده؟ دوباره بغض و اشک. به طرف صندلی ایستگاه مترو هدایتم کرد و نشستیم. –تو همه‌ی زندگیها پیش میاد عزیزم، اینقدر خودت رو عذاب نده. آخه آقا آرش چطور دلش میاد تو رو اذیت کنه. ✍
• " اڪثر بدبخٺےماهمین اسٺ ‌ڪھ عِلم‌مان، باعمل‌مان ‌هماهنگ‌نیسٺ. " •|آیٺ‌الله بهجٺ‌ره|• . @Witness
از عشق ღـن ،دل بریدن ممنوع غیر از غم شنیدن ممنوع روے دلِ من نوشتہ جز ثارالله رفٺ و آمد هرڪس اڪیداً ممنوع ❤️ @Witness