یه روز محسن یه چیزعجیبی بهم گفت که باعث شدتن وروحم یخ بزنه!تاکیدداشت تازنده ست پیش کسی نگم...
محسن گفت:یه شب که از نیمه گذشته بود تویه روستای دورافتاده مهمان بودم.همه خواب بودنداما من بیدارترازهمیشه.
صدای انواع حیوانات مثل گراز وسگ وجیرجیرک و...توفضاپیچیده بود!انگارزلزله میخواست بیادکه حیووناپرسروصداترازهمیشه شده بودند.آروم آروم قدمهام روکه به سنگینی بلندمیشد،به سمت حیاط برداشتم.همه جاتاریک بود.هیچی دیده نمیشد!
دیوارهای حیاط در اون تاریکی محوبودندکه به یک باره دیدم همه صداهاقطع شدوسکوتی عجیب برفضاحاکم شد.
بهم گفت ازم نخواه ونپرس ازجزئیات برات چیزی بگم.فقط بدون دراون لحظه جمعی گریان من روبه مجلس روضه دعوت کردند.وارد جمع شدم.بااونا عزاداری کردم.بعدازتمام شدن روضه از اون حالت درومدم.باشکسته شدن سکوت،صداهادوباره برگشت؛اما صداها دیگه مثل اون اولش عجیب نبود عادی شده بود.
محسن اونارودیده بود وبالحن حرفاش فهمیدم که میدونست اوناکی بودند وروضه چه کسی بوده؛ولی بهم اجازه نداد حتی سوال بپرسم.
بااینکه فهمیدم محسن محرم اسرارشده امانمیدونستم چراداره به من این کلیات رو میگه؟!شاید...
شاید پری رویی تاب مستوری ندارد....
راوی دوست شهید
#شهید محسن فرج اللهی
خستتون کردیم...
حلالمون کنید🌱
دعامون کنید🌷
شبتون بانگاه حضرت محمد(ص)❤️🍃