eitaa logo
🏵️کانال مهدویت 🏵️
997 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
29 فایل
شروع کانال11ابان ۱۴۰۰ پایان کانال مصادف با ظهور امام زمان (عج) برای خادم کانال دعای شهادت کنید🙏♥️ ارتباط با ادمین 👇 @Saeed_51d
مشاهده در ایتا
دانلود
14.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌مهم و فوری 🎞حتما این کلیپ رو با دقت تا آخر ببینید 📩و برای همه ی دوستانتون ارسال کنید ❌فرصت نابی است که فقط در زمان ما رخ داده 😔اجداد ما در حسرت چنین واقعه ای ماندند و از دنیا رفتند... الهی بحق الحسین عجل لولیک الفرج 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 . https://eitaa.com/joinchat/3817930901C84c94722e6 @YAMAHDY56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️زمانه عجيبي ست برخي مردمان، " امام گذشته را عاشقند نه امام حاضر را " ميدانی چرا؟ امام گذشته را " هر جور بخواهند تفسير ميكنند اما؛ امام حاضر را بايد فرمان ببرند " و«كوفيان اينگونه عاشورا را رقم زدند! » شهید مرتضی آوینی سلام امام زمانم! 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️کربلا بدون دعا برای فرج مقبول نیست!!! مرحوم حاج حسن خیِّر همیشه در سفرها به زواری که می آوردند و یا مخارج سفر عتبات آنها را حساب میکردند تاکید داشتند که حتما برای فرج زیر قبه مبارکه دعا کنید و من راضی نیستم از کسی که با من به کربلا بیاید و برای فرج دعا نکند ایشان داستانی تعریف میکردند و میگفتند: ✨💫✨ حدود ۲۰ سال قبل با یکی از دوستان مشرف شدم به کربلای معلی و با خیلی سختی و پیاده روی چند روزه و خستگی فراوان به حرم رسیدم. چند روزی را در کربلا بودیم و بعد از زیارت عتبات قصد برگشت داشتیم. در راه برگشت خسته شده و چند ساعتی استراحت کردیم و خوابم برد. در عالم رویا امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را دیدم. رفتم خدمت حضرت دستبوسی. حضرت سوال کردند: کجا بودید و به کجا میروید؟ عرض کردم: آقاجان کربلا بودیم و در راه برگشت به شهرمان هستیم. ✨💫✨ حضرت فرمودند این چه کربلایی بود که مقبول نشد!! رنگ از رخسارم پرید. عرض کردم: چرا آقاجان؟ حضرت فرمودند: "کربلا رفتید ولی برای فرج من دعا نکردید مگر نه اینکه من منتقم خون جدم حسین علیه السلام هستم..." از خواب پریدم و بلافاصله برگشتیم برای زیارت کربلا به نیت فرج آن حضرت ✍لطفا نشر دهید.
مسجد........جامع حسینیه .........الحسینیة کوله پشتی ........ جینده داروخانه .......صیدلیه خیابان ..........شارع
میخوام سفربرم......ارید اسافر میخوام سوارشم......ارید ارکــــــب میخوام پیاد شم......ارید انــــزل میخوام برگردم .......اریدارجـــــــع میخوام برم...........ارید اروح مثلان میخوام برم به کربلا...ارید اروح الکربلا
حرم کجاست.....وین الحرم خیابان کجاست......وین شارع هتل کجاست.......وین الفندوق رستوان کجاست .....وین المطعم باراز کجاست ........وین ســــوگ پلیس کجاست.......وین شرطی ترمینال کجاست.......وین گاراج درمانگاه کجاست .....وین المفررة فردوگاه کجاست ..... وین المطار
سلام به نام خدا وقتی از کشورعزیزمان ایران خروج میکنم ومیخوام وارد مرز عراق بشیم... مرز ..............الحدود پاسپورت......... الجواز ورود...........الدخول ترمینال ........گاراج کرایه...........اجرة ماشین ها ........سیاره ات
مسیر........الطریق هتل........فندق سردرددارم .....راس یوجعنی کمردرددارم .....ظهری یوجعنی گلوم درد میکنی .....بلاعیمی یوجعنی پاهام تاول زده......رجلی مفرکسه دلم درد میکنی......بطنی یوجعنی
انا جائع ........من گرسنه هستم انا عطشان ......من تشنه هستم انا تعبان .........من خسته هستم انا فرحان .......من خوشحالم ان خسرت کل الخسران..من باختم بد مباختم
🔴 «موضوع طلبه ای که درس طلبگی را رها کرد و کاسب شد!»: روزی طلبه جوانی كه در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند، نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و كار و كاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و كسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ گفت: بسیار خب! حالا كه می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر كجا می خواهی برو، من مانع كسب و كار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون كرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره كرده ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره كرد و به ریش من هم خندید. ✅ شیخ گفت: اشكالی ندارد . پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی كن با آن قدری علوفه و كاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان كه دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف كرد. ✅ شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دكان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سكه به من قرض بده كه اكنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ ✅ شیخ گفت: امتحان آن كه ضرر ندارد. طلبه جوان با اینکه ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت به همان دكانی كه شیخ گفته بود و گفت: این سنگ را در مقابل صد سكه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ كرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر كنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی كمی شاگرد با دو مامور به دكان بازگشت. ✅ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرند. او با تعجب گفت: مگر من چه كرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سكه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سكه را یك جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از كجا آورده ای؟ 🙊 پسر جوان كه از تعجب زبانش بند آمده بود و فكر نمی كرد سنگی كه به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لكنت زبان گفت: به خدا من دزدی نكرده ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم كه او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی كنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. ✅ ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص كرد و گفت: آری این مرد راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. ✅ پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است! مگر این سنگ چیست كه با آن كاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سكه می پردازد. ✅ شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی كه می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر كمیاب، در شب تاریك چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور كه دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ✅ ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از این كه می خواست از طلب علم دست بكشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید. آری قدر خدا و رضای خدا را جز «اهل الله» كسی نمی داند. اهل خدا باش تا بفهمی چه داری. موفق باشی. منبع:« سر المستتر ،علامه شیخ بهایی» 📩 ایازی