هدایت شده از جهاد تبیین بادکترجهانبخش زنگنه تبار
1_4601314423.mp3
13.94M
سخنرانی خانم خراسانی در مورد بی حجابی و عواقب آن ومطالبه از مسئولین و عموم مردم برای مقابله با بی حجابی
به کانال "جهادتبیین"بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/dr_zangenehtabar
هدایت شده از جهاد تبیین بادکترجهانبخش زنگنه تبار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرم بارش باران خدا بود
پدرم حاکم پیمان وفا بود
پدرم جلوه ایمان و رضا بود
پدرم بر سر ما مرغ هما بود
پدرم در همه حال کارگشا بود
پدرم آیت آینده ما بود.
پنجشنبه ها
طاقتش کم است
دل ندارد که بماند
مقدمه ای میسازد
خاطرات را کنار هم میچیند
ثانیه ها و دقایق را سنگین میکند
تا جمعه و غروبش فرا برسد.
🌷شادی روح سردار شهید حاج نادر بیرامی، فاتحه و صلوات🌷
به کانال "جهادتبیین"بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/dr_zangenehtabar
هدایت شده از جهاد تبیین بادکترجهانبخش زنگنه تبار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش سخنگوی ارشد نیروی های مسلح جمهوری اسلامی ایران به تلاش آمریکا برای افزایش حضور نظامی در منطقه غرب آسیا
به کانال "جهادتبیین"بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/dr_zangenehtabar
🌸زیارتنامه ے شهـــداء🌸
#عهدباشهداء
بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
شادی روح شهداء صلوات
https://eitaa.com/YaHosseinyaZeinab
┄┄┅═✧❁🌹🇮🇷🕊❁✧═┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شب جمعه شب زیارتی
حضرت امام حسین علیهالسّلام🥀
🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله
🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله
🖤صلی الله علیک یا اباعبدالله
✋اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰاعَبْدِالله
وَ عَلَی الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ
عَلَیکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ
وَلاجَعَلَهُاللهُ آخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ عليهالسَّلام
وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهالسَّلام
و عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ عليهالسَّلام
وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْنِ💚
🔸بارها میدیدم ابراهیم با بچههایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند، رفیق میشد. آن ها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هیئت میکشاند.
🔸یکی از آنها خیلی از بقیه بدتر بود؛ همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش میگفت! اصلاً چیزی از دین نمیدانست؛ نه نماز و نه روزه. به هیچ چیز هم اهمیت نمیداد. حتی میگفت تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفتهام.
🔸به ابراهیم گفتم: آقا ابراهیم، اینها کی هستند دنبال خودت می آری؟ با تعجب پرسید: چطور؟ چی شده؟ گفتم: دیشب این پسر پشت سر شما وارد هیئت شد؛ بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا صحبت میکرد از مظلومیت #امام_حسین و کارهای یزید میگفت و این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش میکرد. وقتی چراغها خاموش شد، به جای این که اشک بریزد مرتب فحشهای ناجور به یزید میداد.
🔹ابراهیم داشت با تعجب گوش میکرد و یک دفعه زد زیر خنده. بعد هم گفت: «عیبی نداره! این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر میکنه؛ ما هم اگر این بچهها را مذهبی کنیم هنر کردیم.»
دوستی ابراهیم با این پسر به جایی رسید که همه کارهای اشتباهش را کنار گذاشت، یکی از بچههای خوب ورزشکار شد.
#ابراهیم_هادی
_ یکياز مدافعانِحرم بھ حاجقاسم
گفتھ بود ..
جنگِسوریھ تمومشد ولیما شھید
نشدیم !
جوابِ حاجقاسم این بود:
درآیندھاي نزدیك فتنههایی پیشرو داریدکھ کلِشھداآرزویِحضور بجایِ
شمارو داشتہ باشن!!
اونروز من نیستم ولیشما پشتِآقارو خاکي نکنید ((:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨پــــروردگــــارا!
⚪️✨جهانیان به شوق تو در این
❤️✨پگاه زیبا ،چشم می گشایند
⚪️✨و سبحان الله می گویند.
❤️✨با توکل به اسم اعظمت﷽
⚪️✨روزمان را آغاز میکنیم
❤️✨خــــدایــــا!!
⚪️✨امروز چشم و زبان ما را
❤️✨به خیر و نیکی بگشا
⚪️✨آمــیــــن...
❤️✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
⚪️✨الـــهــی بــه امــیــد تـــو
روزمون رو با سلام بر ائمه علیهم السلام شروع میکنیم✋
السلامعلیڪ یا رسولالله🌹
السلام علیک یا خدیجه🌹
السلامعلیڪ یا امیـرالمؤمنین🌹
السلامعلیڪ یا فاطمة الزهـرا🌹
السلامعلیڪ یا حسـنِبنعلے🌹
السلامعلیڪ یا حسـینِبنعلے🌹
السلامعلیڪ یا علےبنالحسین🌹
السلامعلیڪ یا محمدبنعلے🌹
السلامعلیڪ یا جعـفربنمحمـد🌹
السلامعلیڪ یا موسےبنجعـفر🌹
السلامعلیڪ یا علےبنموسیالرضاالمرتضے🌹
السلامعلیڪ یا محمدبنعلےِالجـواد🌹
السلامعلیڪ یا علےبنمحمـدالهادی🌹
السلامعلیڪ یا حسنبنعلیِالعسـڪری🌹
السلامعلیڪ یا بقیة الله،یاصـاحبالزمان🌹
السلامعلیڪ یا زینبڪبری🌹
السلام علیڪ یا ام البنین🌹
السلامعلیڪ یا ابوالفضلالعبـاس🌹
السلام علیڪ یا علی اکبر🌹
السلام علیڪ یا قاسم بن الحسن🌹
السلام علیڪ یا رقیه بنت الحسین🌹
السلام علیڪ یا علی اصغر🌹
السلام علیڪ یا فاطمة معصومه🌹
السلام علیڪ یا نرجس خاتون🌹
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
روزتونبیگناه🌹
˼
https://eitaa.com/YaHosseinyaZeinab
┄┄┅═✧❁🌹🇮🇷🕊❁✧═┅┄┄
دعــــاے فـــــرج🌹🍃🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/YaHosseinyaZeinab
🌺📖هر روز یک صفحه قرآن
صفحه 113قرآن کریم 📚
📘جزء6
🔛⚜آیه 32تا36سوره مائده
#قرآن
➥🔰📚📚🕊
6205868245.mp3
3.62M
🕊 قرائت های روزانه قرآن کریم با صدای بهشتی استاد عبدالباسط
📖 سوره مائده ۳۲ - ۳۶ |صفحه ۱۱۳
#قرآن
🌺
یهمملکتیبهشمیگفت #ســـردار!
جبههمقاومتچندکشورزیردستشبود
ولیدرعمل،
نهصرفاًباژستواَداوقیافهواستوریو...
یادمونداد #ســـرباز باشیم...
#ســـربازوطـــن...
#سرداردلھاٰ
هدایت شده از جهاد تبیین بادکترجهانبخش زنگنه تبار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ علامه حسن زاده آملی:
باید قنبر حضرت خامنه ای کبیر بود.
🔹به هر جای آسمان رفتم این سید را دیدم...
اللهم صلعلیمحمد و آلمحمد
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لبیک_یا_خامنه_اے
روحی فداک#یا_بن_الزهراء
روحی فداک#یا_بن_الحیدر
🍃🌼🍃🌺🍃🌼🍃
به کانال "جهادتبیین"بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/dr_zangenehtabar
هدایت شده از جهاد تبیین بادکترجهانبخش زنگنه تبار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اگر مدافعان حرم نبودند..
🔻حضرت #امام_خامنه_ای (مدظله العالی):
اگر مدافعان حرم نبودند،
الان باید در کـرمـانشـاه و
همدان و ســایر اسـتانها
با داعــش میجنگیدیم....
🌹برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات
آنهایی که به خانواده معظم شهید مدافع حرم حاج حسین علیخانی هتک حرمت کردند،این فایل صوتی راببینندوخجالت بکشند، البته تجمع چندروز پیش درب منزل شهید علیخانی وراهپیمایی امروز نمازگزاران جمعه کرمانشاه وتقاضای اشد مجازات برای هتاکان راهم مدنظر داشته باشند.حتما به سزای عمل ننگین خود خواهند رسید اما همه بدانند که:
هرچه داریم ازشهدا داریم.
به کانال "جهادتبیین"بپیوندید👇👇
https://eitaa.com/dr_zangenehtabarr_zangenehtabar
«خانم ناصر» همسر شهید مدافع حرم علی سعد:
او ابتدا درباره زمان عقد خود با شهید در نهم بهمن ماه 84 و ازدواج در 27 تیرماه سال 85 بعد آن اشاره و مراسم ازدواج را در کمال سادگی اما باشکوه یاد میکند.
همسر شهیدمدافع حرم داستان خواستگاری آمدن علی آقا را اینگونه شروع میکند؛ نخستین آشنایی به واسطه یکی از اقوام بود، علی به همراه خانواده خود برای خواستگاری به خانه ما آمدند، یک جلسه بیشتر صبحت نکردیم و در این جلسه وی حرفهای مدنظر برای زندگی و شرایط همسر آینده خود در کاغذهای بسیار کوچک به صورت سوال و جواب نوشته بود و از بنده میپرسیدند.
ویبا اشاره به اینکه 10 سال من و علی در زیر یک سقف زندگی مشترکی را سپری کردیم که ثمره آن معصومه، محمد مهدی و نازنین زهرا است افزود: از همان دوران خواستگاری آمدن وی تا زمانی که به شهادت رسید، حرفی نزد که نتواند به آن عمل کند و هر چیزی که در توانش بود را به زبان میآورد و حتما هم به آن عمل میکرد.
تلاش علی فراهم کردن زندگی راحت و خوبی برای خانواده خود بود و همواره میگفت که تمام تلاش خود را بهکار میگیرد تا در زندگی راحتی داشته باشیم؛ نخستین سوالی که علی از من پرسید درباره نماز خواندن بود که به چه صورت است و آیا به نماز اول وقت اهمیت میدهم.
همسر شهید مدافع حرم یادآور شد: پیش از ازدواج دانشجوی رشته مدیریت دولتی بودم که علی گفت «من شنیدهام که شما دانشجو هستید ولی من علاقه ندارم ادامه تحصیل دهید من هدفم یک خانم خانهدار است که به فرزندان و زندگی بیشتر اهمیت دهد» که لحظه اول قبول نکردم اما با گذشت زمان که صبحت میکردیم با توجه به صداقت در کلام خود من را جذب کرد.
وقتی از شهید سعد صبحت میکند احساس خاصی در چشمانش میدرخشد،همسر شهید در ادامه میگوید: به علی گفتم من شنیدهام که شما استاد دانشگاه هستید او گفت که «من یک پاسدار هستم و نخستین ماه است که رسمی سپاه شده و حقوقم اندک است». زمانی که میزان حقوق خود را گفت با تعجبم عرض کردم که مگر میشود با این حقوق کم در تهران زندگی کرد، که ایشان گفت «اگر قناعت و سادهزیستی را پیشِ کنیم بله میشود».
وی با اشاره به این که از دیگر سئوالات علی این بود که اگر روزی شهید شوم چکار میکنید، خاطرنشان کرد: هنگامی که این صحبت را به زبان آورد، مقداری تعجب کردم، به او گفتم مگر الان جنگ است چرا شما این حرف را بیان کردید، علی گفت «من پاسدار هستم، پاسدار یک شخصی است که خودش را فدای اسلام و انقلاب کرده و این چنین فردی نه جای مشخص دارد نه مرگ او ساعت و روز معین، ممکن است که از صبح از خانه بیرون بروم و برگشتی نباشد».
همسر شهیدمدافع حرم با بیان اینکه همواره در 10 سال زندگی مشترک ترس از دست دادن علی را در زندگی داشتم اظهار داشت: این 10 سال را با دلشوره و اضطراب زندگی کرده و چون همیشه میدانستم یک روز علی را از دست خواهم داد ولی روزش را نمیدونستم، هر روز که علی به خانه برمیگشت و وجود او را میدیدم خدا را هزار بار شکر میکردم.
وی با اشاره به اینکه هیچ شرطی برای علی قرار ندادم، چرا که مردانگی را در وجود علی دیدم، گفت: علی مردی است که روی پای خودش ایستاده بود، ما رسم داشتیم مهریه باید 114 سکه باشد، در جلسه اول به علی گفتم، رسم ما این است، علی گفت «من یک پیشنهاد میدهم و میخوام زندگی را بیمه 14 معصموم(ع) کنم، شما چه نظری دارید؟» حرف علی بسیار به دلم نشست با اینکه خیلی از اقوام مخالف این کار من بودند، به علی گفتم موافقم برای من علی مهم بود.
همسر شهید یادآور شد: علی درموقع عصبانیت فقط سکوت میکرد، به هیچ عنوان صدای خود را بالا نمیبرد و اگر موردی بود که علی را ناراحت میکرد همیشه حرف آخر اول در یک کلام میزد و میگفت «که من گفتم این کار انجام نشود» اما اینکه قهر یا اخم کند در شخصیت اخلاقی ایشان وجود نداشت.
وی خاطرنشان کرد: هنگامی که تصمیم به بچهدار شدن گرفتیم، به پابوس حضرت معصومه(س) رفتیم و در حرم بیبی دعا کردیم اولاد صالح نصیب ما شود، درست زمان تولد دخترمان معصومه، همزمان با سالروز تولد حضرت معصومه(س) بود که علی اسم او را به نام معصومه گذاشت.
شاید اینکه بین هر زن و شوهری بحث و جدل پیش بیاید و عصبانیت باشد، طبیعی به نظر برسد، اما علی هیچگاه نمیگذاشت ناراحتیاش آنقدر زیاد شود که بخواهد به شدت عصبانی شود. تا میدید این حالت در او به وجود آمده یا یک لیوان آب میخورد یا شربت آب لیمو میخورد، سپس دوش میگرفت. بعد از آن یا میخوابید یا نماز میخواند و به مسجد میرفت. همیشه و در همه حال عکسالعملش همین بود. علی مشکلات را با صبوری حل میکرد.
راه شهـــــداء راه حســـــین(ع)🇵🇸🇮🇷
شاید اینکه بین هر زن و شوهری بحث و جدل پیش بیاید و عصبانیت باشد، طبیعی به نظر برسد، اما علی هیچگاه
همسر شهید ادامه داد: علی همیشه اشتباه بچهها را با لبخند و با در آغوش گرفتن آنها عین این عبارت را به آنها میگفت که «بابا میدانستی این کار را نباید میکردی» و علی بسیار رابطه صمیمی با بچهها داشت.
دلش برای یاری رساندن به مردم میتپید
وی از سجایای اخلاقی شهید میگوید: هنگام سکونت در شهرک چیتگر شمالی، مسجدی در نزدیک منزل بود، هنگامی که علی برای نماز به مسجد میرفت، گله مردم درباره این که تعداد زیادی بچه در این شهرک است ولی متاسفانه امکانات نیست کلاس آموزش قرآنی و غیره که بچهها سرگرم شوند یا اگر است هزینهها بالا است را متوجه میشود.
همسر شهید مدافع حرم، ادامه داد: علی با مسئول مسجد صبحت میکند که من افتخاری و رایگان به بچهها قرآن آموزش میدهم که با استقبال خوبی روبهرو میشود. او کلاسها را در مسجد دایر کرد، بچهها به علی بسیار علاقهمند شدند، به اسم «آقای سعدی معروف» بود، کلاسهای علی سرشار از تنوع بود، یک بار در پارک برگزار میشد، زیارت مسجد جمکران قم میبرد و به مناسبهای مختلف به نوجوانان هدیه میداد و جلسات قرآن را برای تفریح به دهکده آبی میبرد.
گفتم: جنگ سوریه به ما ربطی ندارد!
جنگ سوریه تازه شروع شده بود. یک شب داشتیم سر سفره شام میخوردیم، یادم هست قرمه سبزی درست کرده بودم. تلویزیون روشن بود و از اخبار درگیرهای داخلی میگفت. همینطور که در حال کشیدن برنج بودم کفگیر از دستم افتاد و با دلهره پرسیدم: علی جنگ سوریه که به ما ربطی ندارد؟ گفت: نه، چرا این را میپرسی؟ گفتم: آخر یک طوری تلویزیون را نگاه میکنی، ترسیدم نکند بروی. گفت: البته اگر از ما کمک بخواهند، مجبوریم برویم. از کوره در رفتم، با داد و بیداد گفتم: به ما ربطی ندارد! یک وقت نکند بخواهی بروی. خندید و گفت: نه بابا من به همه گفتهام خانمم یک ذره کم دارد! به خاطر همین اسمم را برای اعزام نمیدهم.
*علی بخواهد برود سوریه، «کلی» نمیگه نه؟
اولین بار که تصمیم گرفته بود برود سوریه، همه کارهایش را کرده بود. محمدمهدی را باردار بودم. آمد خانه و گفت: علی را چقدر دوست داری؟ گفتم: چی شده؟ گفت: اگر علی دوست داشته باشد برود سوریه، کلی نمیگوید نه؟ نگاهش کردم. بعد با لحن شوخی ادامه داد: اگر برم زود میآیم و برایت سوغاتی خوب هم میآورم. تازه برای معصومه اسباب بازی میآورم و برای محمدمهدی هم لباسهای پسرانه قشنگ میگیرم. گفتم: این چیزها که میگویی خودت هم میدانی حرفهای بی خودی است و برایم اهمیت ندارد. داری مرا گول میزنی؟
گفت: اگر علی دوست دارد برود، تو اجازه میدهی؟ گفتم: اگر اجازه بدهم قول میدهی جاهای خطرناک نروی؟ گفتم: قول میدهم، مگر میشود بروم جایی خطر کنم و تو را تنها بگذارم؟ تازه مگر جانم را از سر راه آوردهام؟
*میگفت کار من ترجمه است
علی همیشه میگفت: من اصلاً بلد نیستم اسلحه دستم بگیرم، کارم ترجمه است. در هتلی مینشینم، برایم روزنامه میآورند و من آن را ترجمه میکنم که فرماندهان موضع دشمن را متوجه شوند و از جنگ غافل نشوند و بتوانیم بهتر بجنگیم.
*در عرض سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود
۱۴ بار به سوریه اعزام شد و هر بار میرفت و میآمد آن قدر حالش بد میشد که دیگر بیشتر موهایش سفید شده بود. حتی یک بار به او گفتم: علی یادم نمیآید در زندگی کاری کرده باشم که بخواهی خیلی حرص بخوری، پس چرا آنقدر موهایت سفید شده؟ در عرض دو ـ سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود.
او چیزهای دیده بود که خیلی اذیتش میکرد. بعدها دوستانش تعریف کردند: علی در میدان جنگ بارها و بارها دوستان نزدیکش را دیده بود که در آغوشش به شهادت میرسند، دستشان قطع میشود یا قطع نخاع میشوند. گاهی با هم تلفنی صحبت میکردیم. متوجه میشدم زنگ میزند حال صحبت ندارد، اما همین که صدایش را میشنیدم برایم کافی بود.
دوستانش میگفتند: علی در میدان جنگ چون رابطه خوبی با بقیه داشت و به افراد وابسته میشد، شهادتشان واقعا او را اذیت میکرد.
مدافع حرمی که علی، جانش را نجات داد
یک بار برای زیارت ما را بردند سوریه. تعدادی از مدافعان حرم هم با خانوادههایشان بودند. در حرم خیلی دلم گرفته بود و به شدت گریه میکردم. آقایی از همان مدافعان حرم به نام سیدحسن انتظاری جلو آمد و پرسید: شما همسر کدام شهید هستید؟ گفتم: من همسر شهید نیستم! شوهرم علی سعد مفقودالاثر است.
با تعجب پرسید: علی سعد؟! گفتم: بله. گفت: او یک بار جان مرا نجات داد. بعد تعریف کرد: در حلب بودیم، دشمن خمپارهای نزدیکی من شلیک کرد. نفهمیدم چه شد، به خودم آمدم متوجه شدم بیحس شدهام. خون از بدنم میرفت. علی آمد کنارم و متوجه شد قطع نخاع شدهام و نمیتوانم حرکت کنم. از طرفی باید هر چه سریعتر به عقب بر میگشتیم تا اسیر مسلحین که چند متر آن طرفتر بودند، نشویم.
علی طنابی آورد و سعی کرد مرا بلند کند ببرد. گفتم: علی وضعیت خطرناکه تو برو. گفت: نه، نمیگذارم اینجا بمانی، پیکرت را تکه تکه کنند. گفتم: علی جان پیکرم سنگین شده، سخت است. قبول نکرد و شاید تا مرا جمع و جور کرد و آورد عقب، ۱۰ کیلو وزن کم کرد.
خانهمان سمت چیتگر بود و در یک شهرک زندگی میکردیم. تصمیم گرفتیم خانهمان را عوض کنیم. علی چون مربی قرآن شهرک بود، همه او را میشناختند و چون تلفظ فامیلیاش سخت بود، به نام آقای سعدی معروف بود. خانمی که قرار بود خانه را از او بخریم، علی را شناخت. قرار شد خانههایمان را با هم عوض کنیم و ما مبلغی هم به او پرداخت کنیم.
وقتی قرار شد برای صحبتهای نهایی به بنگاه برویم، شب قبلش برای علی ماموریتی پیش آمد و باید به سوریه میرفت. فرزند خانمی که قرار بود خانهاش را بخریم، آقای سیدی بود که تماس میگیرد تا قرار بنگاه را قطعی کند، اما علی میگوید: آقا سید من برایم کاری پیش آمده، نمیتوانم بیایم برای قولنامه. سید میگوید: من چند روزی صبر میکنم اگر نیامدی با خانمت صحبت میکنم. علی میگوید: آقا سید یک چیزی میگویم بین خودمان باشد، من عمرم به دنیا نیست و این را بارها به خانمم گفتهام، اما او تحمل شنیدن ندارد. بعد از من هم نمیتواند بقیه پول را جور کند، چیزی هم نداریم که بخواهد بفروشد. حتی از پدر خودش هم حاضر نیست هزار تومان پول بگیرد. بنابراین امکان انجام این معامله نیست. آقا سید به او میگوید: شما آنقدر برای ما محترم هستی که اصلا بحث این صحبتها نیست، تو مربی قرآن محل هستی. اصلاً حرف پول را نزن. ما حاضریم همینطور خانه را جابجا کنیم. علی میگوید: نه من دوست ندارم فرزندانم مدیون کسی شوند یا خانمم سرش پایین باشد. خواهش میکنم همسرم را در معذوریت قرار ندهید. ما خانهای داریم که فعلا کافی است. بچهها هم بزرگ شوند خدایشان بزرگ است.
*ماجرایی که چند ماه بعد از شهادت همسرم فهمیدم
من از چنین تماسی تا ماهها بعد از شهادت علی بیخبر بودم. بعد از خبر مفقودالاثری همسرم تا دو سال به منزل پدرم رفتم و تابستانها برمیگشتم خانه خودمان.
یک روز محمدمهدی را بردم سلمانی شهرک. همانطور که منتظر بودیم نوبت پسرم شود همزمان تلویزیون هم روشن بود و داشت برنامهای در مورد مدافعان حرم پخش میکرد. آقای آرایشگر همینطور که سر مشتری را اصلاح میکرد، نگاهی به تلویزیون کرد و آهی کشید، سپس گفت: خدایا! چه دسته گلهایی دارند میروند و پرپر میشوند. آقای زیر دستش گفت: بله اما اگر آنها نروند دشمن به داخل کشورمان حمله میکند. آقای آرایشگر شروع کرد از جوانی در محل صحبت کرد که مربی قرآن محل بوده و الان شهید مدافع حرم است. من جا خوردم و متوجه شدم دارد در مورد علی صحبت میکند. بدون اینکه خودم را معرفی کنم گوش کردم ببینم چه میگوید.
او که از قضا همان آقا سید بود و تا آن زمان ما همدیگر را نمیشناختیم، تعریف کرد: این بنده خدا انگار فرشته بود، قبل از رفتنش قرار بود منزل مادرم را بخرد، اما وقتی داشت میرفت، گفت: من مدافع حرم هستم و عمرم به دنیا نیست. او داشت ادامه حرفش را میزد و ماجرای تماس را تعریف میکرد که من حس کردم حالم بد است و بیهوش شدم. فقط متوجه شدم محمدمهدی دارد جیغ میزند و گریه میکند. به خودم آمدم دیدم لیوان آبی میپاشند روی صورتم.
کمی که حالم جا آمد، گفتم: من همسر آقای سعدی هستم که شما داری در موردش صحبت میکنی. آقا سید با تعجب نگاهم کرد.
به او گفتم: چرا همان موقع نیامدید به من بگویید؟ گفت: اتفاقا من هم از شنیدن این صحبتهای آقای سعدی هنگ کرده بودم و گفتم: این چه حرفهایی است شما میزنید؟ اما مرا قسم داد که اجازه نده این حرفها به گوش خانمم برسد. او بچه شیر میدهد. قول بده حرفهایی که به تو زدم به او نگویی! چون من یک بار به او گفتم تا چند روز حالش بد بود و به سختی توانستم حالش را خوب کنم.
بعد از این صحبت آمدم لحظاتی در پارک شهرک نشستم و گریه کردم. نزدیک اذان مغرب رفتم مسجد و از امام جماعت خواستم آن شب در دعاهای مسجدیها یادی هم از علی کند.
راه شهـــــداء راه حســـــین(ع)🇵🇸🇮🇷
روایت رازی که تا پس از شهادت فاش نشد
وی با بیان اینکه علی حافظ کل قرآن بود و هیچ کسی از این مسئله تا زمان شهادت او اطلاع نداشت، بیان کرد: بنده هم به صورت بسیاری اتفاقی متوجه این مسئله شدم. علی طبق عهده و عادتی که داشت هر شب قبل از خواب یک جزء قرآن باید تلاوت و بعد میخوابید و زمان بیداری برای نماز شب او نیز بین 3.30 تا 4 شب بود.
همسر شهید یادآور شد: یک شب که علی به خانه آمد، بسیار خسته بود به نحوی که به سختی چشمهای خود را باز نگه میداشت، طبق عادت و عهدی که داشت در اتاق رفت که به مانند هر شب قرآن بخواند، رفتم که به علی سر بزنم قرآن جلو علی باز بود و در حال قرائت بود اما از صفحههای قرآن بسیار جلوتر بود.
وی ادامه میدهد: علی زمانی که متوجه حضورم در اتاق شد، گفت «شما کی آمدی، چرا بدون اجازه وارد اتاق شدی» به او گفتم، علی شما حافظ قرآن هستید؟ او گفت «نه»، گفتم من متوجه شدم که بسیار جلوتر از صفحههای قرآن میخواندید؛ گفت «خب که چی حالا، میخواهید داد و بیداد راهبندازی که همسر من حافظ قرآن است»، گفتم به هیچ کس هیچ چیزی نمیگم. از او پرسیدم که چه سالی حافظ قرآن شدهاید که او گفت «من 3 سال است که حافظ قرآن هستم».
خانم ناصر در حالی که بغض میان صدا و در چشمانش اشک حلقه زده و به خاطرات علی میاندیشید و حرفهای او را در ذهنش تداعی میکرد در این حال گفت: علی با اینکه دیر وقت به خانه میآمد اما همیشه لبخند بر لب داشت با اینکه خسته بود ولی هیچگاه خستگیاش را به خانه نمیآورد. همیشه به من با لحن محبتآمیز میگفت «عزیزم میدانم که کنار من بسیار اذیت میشوی، من در حدی که میتوانم سعی خواهم کرد که در کنارم و بعد از من نیز آرامش و آسایش در زندگی داشته باشید».
بیان خاطرات شیرین زندگی و دلتنگیهای همسر شهید با اشک و بغضی نفسگیر همراه شد، همسر شهید با بیان اینکه تولدم بود و در شهرستان خانه مادری حضور داشتم، هیچ حرفی به زبان نیاوردم که ببینم علی یادش است که تولدم را تبریک بگوید، ادامه داد: علی زنگ زد کلی شوخی کرد اما هیچ چیزی به من نگفت. فردای روز تولدم زنگ زد گفت «من در حال آمدن به شوش هستم، میآیم تا با هم تهران برگردیم»، به او گفتم چه کاری است ما خودمان بلیت میگیریم و بر میگردیم، گفت «نه من شوش میآیم».
همسر شهید مدافع حرم در ادامه روایت زندگی عاشقانه شهید، میگوید: هنگام آمدن یک نامه به من داد که نوشته بود «عزیزم دیشب تولدت بود، فرسنگها از شما دور هستم من در خیال خودم برای تو جشن تولد گرفتم». علی در نامه تمام احساساتش را به تصویر کشیده بود، در آخر نامه هم نقاشی خوبی هم داشت. یک سفره از کیک، میوه و شمع طراحی کرده بود که امشب تولد عزیزترین شخص من است، عزیز دلم از من فرسنگها دور است من در خیال خودم این جشن را گرفتم و یک هدیه ناقابل برای او تهیه کردم و فردا به دنبال او میروم و بعد از اینکه به خانه آمدیم خودش این هدیه را باز میکند، باورم نمیشد تنها کاری که کردم دو دست علی را گرفتم بوسیدم.
زمانی که از همسر شهید مدافع حرم علت و چگونگی رضایت به عزیمت شهید به مناطق عملیاتی سوریه را جویا شدم ایشان این گونه پاسخگو بودند و اظهار داشت: هنگامی که جنگ سوریه پیش آمد، زمانی که گفت در سوریه جنگ شده بسیار ترسیدم و نخستین سوالی که از علی پرسیدم این بود که سوریه جنگ شده که به ایران ربطی ندارد، او گفت« یعنی چی،» گفتم ایران که دخالت نمیکند گفت «چرا اگر کمک بخواهند ما هستیم».
همسر شهید سعد بیان کرد: میدانستم که اگر قرار باشد یک روز نیرو اعزام شود، علی یکی از آنها است و از همان آغاز اعزام نیرو به سوریه، رفتنهای او به سوریه شروع و 14 بار با منطقه اعزام شد. هیچ گاه به من نمیگفت برای جنگ میرود بلکه همیشه میگفت که من را به عنوان یک مترجم میبرند زیرا علی به زبان عربی تسلط داشت. به علی گفتم کار تو کجاست و چکار میکنی، گفت «داخل هتل و در اتاق، روزنامهها و خبرها را بروز ترجمه میکنم و تحویل میدهم» شاید اوایل چنین برنامهای علی داشته چون هیچ وقت دروغ نمیگفت حتی اگر نمیخواست چیزی را بیان کند.