هدایت شده از خواندنی های سرو
ادای دین
منشی پس از دقّ الباب، به آرامی در اطاق را باز کرد و در ورودی اطاق ایستاد و گفت " حاج آقا ببخشید! یک کشیش مسیحی میخواهد شما را ببیند." آقای حیدری، مدیر تبلیغات حرم، از روی صندلی بلند شد و در حالیکه به طرف در زُل زده بود گفت "لطفا به داخل راهنمایی کنید!"
لحظهای پس از خارج شدن منشی، مرد میانسال قد بلندی با تمأنینه از چارچوب در عبور کرد و در مدخل اطاق، مکث کوتاهی کرده و مؤدبانه سلام داد. آقای حیدری از پشت میز خارج شد و در حالی که جواب سلام مهمان را می داد به سمت او حرکت کرد. آن دو در وسط اطاق به هم رسیدند و پس از دست دادن و احوالپرسی گرم، با تعارف آقای حیدری، روی صندلی دور میز عسلی نشستند.
مهمان که فارسی را به سختی صحبت میکرد خودش را چنین معرّفی کرد:
-من کشیشی هستم ایرانیالأصل ساکن واتیکان. پدرم هم اسقف آنجاست. من گاهگاهی برای دیدار و همچنین زیارت به ایران میآیم. این بار هم توفیقی دست داد که به زیارت امام هشتم علیهالسّلام نایل شوم.
آقای حیدری که از گفتار مهمان شگفت زده شده بود پرسید :
-شما که کشیش هستید در زیارت ائمّة ما چه میکنید؟
مرد پاسخ داد:
-من در ظاهر کشیشم ولی در باطن شیعه و پیرو ائمّه معصومین سلامالله علیهم هستم.
آقای حیدری با مهربانی و ادب ادامه داد:
-میشه از شما خوهش کنم که راز این قضیّه را برای ما باز کنید؟
مرد پاسخ داد:
-بله.
آقای حیدری از جا برخاست تا دستگاه ضبط صوت را آماده نموده و سخنان این مهمان شگفتانگیز را ضبط و نگهداری کند. مرد لبخندی زد و گفت:
- من صحبت می کنم به شرط این که حرفهای مرا در رادیو یا رسانه دیگری پخش نکنید. اگر پخش کنید جان من به خطر خواهد افتاد.
آقای حیدر هم لبخندی زد و گفت:
-چشم. قول میدهم که پخش نکنیم.
مرد داستانش را این چنین نقل نمود:
" در دوران نوجوانی، قبل از این که به واتیکان منتقل شویم، ما در ایران زندگی میکردیم. در آن دوران من دچار بیماری شدم. با مراجعه به پزشک، پس از معاینات و آزمایشهای گوناگون، مشخص گردید که بیماری من سرطان خون است. پدر و مادرم تمام تلاششان را به کار بردند تا درمانی برای درد من پیدا کنند. آنها مرا به آلمان و اتریش هم بردند تا شاید کسی یا جایی پیدا کنند که بتواند بیماری مرا درمان کند. امّا همه تلاشها بیفایده بود.
آنها با نا امیدی مرا به ایران برگرداندند. یک روز که حالم خیلی خراب شده بود، مرا به بیمارستان مخصوص مسیحیان برده و در بخش بستری کردند. با وخیم تر شدن اوضاع من، دستور داده شد که مرا به اطاق ویژهای منتقل کنند. در این اطاق یک خانم پرستار زرتشتی خدمت میکرد و یک پرستار مسلمان مرد.
آن روزها ایام فاطمیّه بود. صدای ضعیف مرثیه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از درز در و پنجره در فضای اطاق میپیچید.
پرستار مرد که خیلی هم مقیّد به رعایت آداب اسلامی نبود ضمن صحبت با من، گفت که مادر بزرگش میگوید فاطمه زهرا سلامالله علیها هم بیمارها را شفا میدهد. بعد به من توصیه کرد که به ایشان متوسّل بشوم، شاید برای درمان من هم افاقه داشته باشد.
من که از همه جا قطع امید کرده بودم در خلوت و تاریکی شب متوسّل شدم به بانو. نزدیکهای صبح بود که دیدم نوری از پنجره به داخل اطاق تابید. از میان نور پیکر بانویی ظاهر شد. فکر کردم که حضرت مریم (س) است. امّا او خودش را معرّفی کرد و فرمود "شما به فرزندم حسین خدمت کردهای. مورد عنایت هستید." بعد از بیان این جمله از نظرم غایب شد. از آن لحظه به بعد حال من رو به بهبودی گذاشت.
پس از مرخّص شدن از بیمارستان به خانه برگشتم. به سراغ آلبوم عکسهای کودکیام رفتم. در میان عکسها، چند عکس از مراسم سینهزنی دستههای عاشورا را دیدم که من هم در میان آنها بودم. آن زمان من کودکی بیش نبودم. از مراسم سینهزنی دستهها خوشم میآمد. میرفتم و قاطی آنها میشدم. به گوسفندهایی که برای قربانی جلو دسته میآوردند آب و علف میدادم. از علمها خوشم میآمد و می رفتم دستههای علمها را می گرفتم."
مرد، در حالی که اشگ در چشمهایش حلقه زده بود سرش را بلند کرد و دست برد به جیب بغلش و چند قطعه عکس از جیبش در آورد و گذاشت روی میز مقابل آقای حیدری، بعد با بغضی در گلو بریده بریده ادامه داد "اینها همان عکسهایی هستند که آن زمان از من در داخل دستههای عزاداری گرفته شده است."
نقل کننده رویداد: مرحوم آقای غلامحسین حیدری مدیر تبلیغات وقت حرم مطهر امام رضا علیهالسّلام
نویسنده: عظیم سرودلیر