#قسمت۸۳
#رمان_عشق_من
امشب یحیـی باماست.. به خدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یک کم مراعات کن به خاطر من.
چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می پوشانم. لبخند میزند.
_ همینشم خوبه.
یحیـی ماشین را از پارکینگ بیرون
مـی آورد. پیش از سوارشدن،یلدا باانگشت
سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:
یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. آرام. یلدا دستم رامیگیردو محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:
ناراحت نشدی که؟
_ براچی؟
پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم!
پس اگر نشدی.. یه کوچولو...
اینبار من دستش رافشار میدهم.
هاله ی غم چشمانش را می پوشاند ولی لبش هنوز میخندد. رو به رو را نگاه میکنم.
_ یلداجون. رک بگم! اینجوری راحت ترم!
چشمم به چشمهای یحیـی می افتد. درست درکادر کوچک آینه مستطیلی! اخم کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش
مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فضولی دراتاقش اسم عطرهایش رایادداشت کنم. یلدا میپرسد:
داداش کجا میریم؟
یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:
همونجا که به زور قولشو گرفتی.
یلدا دستهایش رابه هم میزند و باذوق میگوید:
آخ جون! خیلی خوبی...
یحیی: آره! می دونم!
من: کجا میریم؟!
#قسمت۸۴
#رمان_عشق_من
یلدا چشمانش برق میزند: شهربازی!
یحیـی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید:
مراقب باش!
یلدا: مگه تو سوار
نمیشی؟!
_ نه! این پایین تماشا می کنم.
یلدا: خب بیا... کنار من بشین.
_ نه! منتظر می مونم! گفتی دلت میخواد بادختر عمو خوش بگذرونی. برو خوش
بگذره!
یلدا اخم می کند و باهم به طرف کشتی صبا
می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا
برای یحیـی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد.
پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می آید. موهایش راعقب داده. مثل همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!.
خوب یادم است آنقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن
بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان
رد می شوند که بادیدن من یکی ازآنها سوت می زند و دیگری اشاره می کند.
یحیـی قاشق بستنـی اش را کنارمیگذارد و درگوش یلدا یک چیزهایی زمزمه
می کند .یلدا هم بی معطلی آرام به من میگوید:
یحیی میگه نگاه میکنن! معذب میشیم همه... یه خورده.
دلخور میشوم وجواب میدهم:
میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست!
و مشغول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران آبجیشه به خاطرمن یه وقت اونو نخورن!به خودم مربوطه. نه اون"
آنها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیـی بلند می شودکه یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار
می کنی!؟
یحیی بالحنی متعجب همراه با آرامش جواب میدهد:
هیچی. میریم سمت ماشین. بستنیتون رو تو مسیر بخورید.
دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم!
بااکراه بلند می شوم و پشت سرشان راه میافتم. حس می کنم دعوای بچگی هنوز هم ادامه دارد
#قسمت۸۵
#رمان_عشق_من
آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیـی را در
جوب خودش خفه کنم! درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یادبازی
لی لی لبخند تلخی زدم.
یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم ،یحیی اشکم رادرآورد. ظرفی راپراز آب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت روی زمین کشیده بودم، پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می
گویم: بدبخت عقده ای! حس می کنم یحیـی همیشه نقش موش ازمایشگاهی رابرایم
داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش
می کردم.
زن که بایک چسب سفید، بینـی قلمی اش را بالانگه داشته، یک بادکنک صورتی به عنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا
می رود! قبل ترها حداقل یک عطرسه درچهار تقدیمت
می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی، جایزه ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم.
عینک آفتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یکسویی شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم. باتاکسی به طرف خانه برمیگردم.
یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خب حق دارند. بی خبر بیرون زده بودم. یلدا مثل سیم کارت همراه اول است. اثبات کرده که هیچ
وقت تنها نیستم. این بار دوست داشتم سیم کارت را خانه جا بگذارم. کاش بسوزد، راحت شوم. باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها
بالا می روم. باورم
نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام. به طبقه اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را
درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج میکنم و ابروبالا میندازم. کجا رفته اند؟!
کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگی اش به جان مینشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم و تلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون
می آورم و شماره یلدارا میگیرم.
جواب نمیدهد. دوباره میگیرم. چنددقیقه شنیدن بوق آزاد
خسته ام می کند.
وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم وچشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم.
#به_امید_فردایی_روشن🌞
#شبتون_پر_از_آرامش_الهی🌙
(فرازی از زیارت عاشورا)
*اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ*
(پروردگارا مرا به آیین محمد و آل اطهارش زنده بدار و رحلتم را به آن آیین بمیران)
*انْ اظْهَرْتَنا عَلى عَدُوِّنا فَجَنِّبْنَا الْبَغْىَ، وَ سَدِّدْنا لِلْحَقِّ وَ انْ اظْهَرْتَهُمْ عَلَيْنا فَارْزُقْنَا الشَّهادَةَ وَ اعْصِمْنا مِنَ الْفِتْنَةِ. «3»*
(اگر ما را بر دشمن پيروزى دادى، از ستم بركنار دار و به راه حق مستقيم ساز و اگر دشمن را بر ما غلبه دادى شهادت را نصيب ما گردان و ما را از فتنه نگاه دار).
(نهج البلاغه: خطبه 171)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
21.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مسئول محترم،روسای سه قوا،مسئولین دستگاهها و نهادهای نظارتی بر قوانين عفاف و حجاب،مردم عزیز ایران #فرزند_شهید دفاع مقدس،شهید ماشاءالله دلیلی و #همسر_شهید مدافع حرم،شهید اکبر ملکشاهی با شما سخن می گوید...
🔻من از خون شهیدان خود نمیگذرم و اصلا مماشات نمیکنم...
🔻به ما می گویند می دانیم برای شما سخت است،ولی تحمل کنید برایتان عادی میشود.
🔻ما میخواهیم انقلاب اسلامی را به حکومت اسلامی تبدیل کنیم...
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💣 ببینید | انفجار بمب در نماز جمعه تهران هنگام خطبه آیتالله خامنهای در سال ۱۳۶۳
➕ بیانات امام خمینی درباره واکنش آیتالله خامنهای و نمازگزاران به حادثه
📅 ۲۴ اسفند۶۳شهادت جمعی از نمازگزاران نمازجمعه
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ را با دقت نگاه کنید
نشر آن بر همه واجب است ..
تا می توانید این کلیپ را منتشر کنید....
#جهاد_تبیین واجب است ✔️
این جبهه رزمنده می طلبد ✌
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با #قرآن آغاز کنیم/ ترتیل ۵۳۲ قرآن کریم ( آیات ۱۷ تا ۴۰ سوره مبارکه رحمن )
❄️🌹❄️
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «اِنَّ هذَا القُرآنَ مَأدَبَةُ اللهِ فَتَعَلَّموا مَأدَبَتَهُ مَا استَطَعتُم» این قرآن ادبستان خداوند است پس تا آنجا که می توانید از این ادبستان بیاموزید. ( مجمع البیان ۱/۱۶)
🎙 استاد پرهیزگار
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398