مسئولیت چندتن از شهدای دستجرد در جبهه ها🌷
شهیدحسینعلی فصیحی : در واحد ادوات
شهید محمدحیدری : تک تیرانداز
شهیدمحمد آقابابایی : رزمنده بسیجی
شهیداصغر فصیحی : مسئول تدارکات
شهیدمحمدتقی مصطفایی : قائم مقام ستاد تبلیعات لشکر
شهیدمحمدرضاقائم مقامی : تک تیرانداز
شهیدمحسن فصیحی : آرپیجی زن
شهیدقاسمعلی حیدری : نیروی پیاده
شهیدعبدالحمیدحیدری : راننده؛ واحد ادوات
شهیدحسن فصیحی : تیربارچی ژ۳
شهیدرضا فصیحی : فرمانده گردان
شهید حسنعلی احمدی : بیسیمچی
شهیدمحمدعلی هاشمپور : بیسیمچی
شهیدمحمدرضاعباسی : بیسیمچی
شهیدمحمدفصیحی : رزمنده بسیجی
شهیدعلی فصیحی : رزمنده بسیجی
شهیدسیدمهدی طباطبایی : مربی آموزش
شهیدمحمدهاشمپور : امدادگر
شهیدحسنعلی احمدی : امدادگر
شهیدمحمدخدامی : امدادگر
شهیدمدافع حرم محمدکامران : مربی آموزش
شادی روح مطهرشان صلوات 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بسم رب الشهدا و الصدیقین
❁﷽❁
در ادامه نکوداشت یاد و خاطره شهدای هشت سال دفاع مقدس و بمنظور ارج نهادن به جانفشانی های این عزیزان آشنایی کوتاه از این شهید بزرگوار خدمت شما همراهان کانال ، تقدیم می نماییم
شهید سرافراز.محمد منصوری
🌹🌹🌹
فرزند. سیف الله
💐💐💐
محل تولد.حسن آباد جرقویه
🌸🌸🌸
تولد.۱۳۵۵/۴/۱
💐💐💐
سن. ۲۰سال
💐💐💐
تاریخ شهادت ۱۳۷۵/۱/۱۱
🌼🌼🌼
محل شهادت.هویزه
❤❤❤️
محل دفن.گلزارشهدای حسن آباد جرقویه
🌷🌹🌺🌼
🔶 جملات ناب درباره شهدا
می دانیم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:
اگر ما هم مثل شما پای ارزش های انقلاب کوتاه می آمدیم، امروز نهال انقلاب به این شجره طیبه ، تبدیل نمی شد. شجره ی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ آن در آسمان هاست
شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم
❁✧═❁✧═❁✧═❁✧═✧❁
نثار روح پرفتوح کلیه شهدا از صدراسلام تاکنون " الفاتحۀَ مَعَ الصَّلوات "
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فرجهم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️#اسنادبهکلیسرّی
#جهادتبیین
⭕️تربیت آخوند و مراجعتقلید جهت ارتباط با #سرویساطلاعاتی آمریکا
+نفوذبهحوزهعلمیه
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۱۲۹
#رمان_عشق_من
نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم!
جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می ایم...
ا*م*ا*م ایستاد و خ*ط*ب*ه ای ک*ر*ب*ل*ا*ی*ی خواند:
"اما بعد...می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکر روی
کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا
چراگاهی
کم مایه باقی نمانده است."
"زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی
نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من درمرگ
جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به
گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که
معایش ایشان از ِقَبل آن می رسد، اگر نه، چون به بال امتحان شوند، چه کم
هستند دینداران."
انگشت سبابه ام را نرم روی جمله ی آخر میکشم. چه کم هستند دینداران!
نگاهم چند کلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانی که دنیا به
کام است. خداهم خوب است. کافیست زندگی کمی کج تا کند، آنوقت خدا رفیق
بدمیشود! خودمن هم همین طورم. پنج فصل از کتاب را خواندم. کتابی که
جمله به جمله حقیقت بود! گویی برای من نوشته شده! سپاه مقابل جگرگوشه
زهرا سلام الله علیها گمان می کردند که سوار برمرکب حق میتازند! و برای دست یافتن به
بهشت و طوبی شمشیر رااز رو بستند! احساس خَلَه می کنم. یکی باید باشد
تا با او حرف بزنم! یکی که آرامم کند. به من اطمینان دهد که تو ع*م*ر
س*ع*د نیستی! شمشیر روی ا*م*ا*م نبستی! جوانی کردی... یکی پیدا شود که
مرا از توهمات و ابرهای سیاه نجات دهد!
کتاب را روی پایم میگذارم و کوله ام راروی دوشم میندازم. به اطراف نگاهی
گذرا میندازم؛ همه رفته اند جز آراد! به صندلی اش تکیه داده و با خشم
نگاهم می کند. بااکراه به نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند می شوم. راستی
استادکجای کتاب را درس داد؟! به تخته وایت برد خیره میشوم. چقدر هم
نوشته! او جزوه نوشته و من منزل به منزل با قافله حرکت کردم و به
ن*ی*ن*و*ا رسیدم! حالا میترسم ادامه اش را بخوانم. نمی دانم قراراست در کدام سپاه باشم؟
#قسمت۱۳۰
#رمان_عشق_من
درکدام سپاه باشم؟! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و آراد هم
تقریبا با چندقدم بلند به سمتم می دود! فکش منقبض شده و ابروهای پهن و یک
دستش درهم گره خورده! به سر تاپایم نگاه می کند و با پوزخند می پرسد:
هی!
ِ
چته؟! عابد شدی! مدام سرت تو کتابه. یاهمش توی سایتای مذهبی و...
حوصله اش را ندارم. کنایه اش را با مهربانی جواب میدهم:
-چیزی نیست. دارم دنبال یه چیزی میگردم!
چی؟! بگو منم کمکت کنم!
-نه. خودم باید بهش برسم.
و سرم را پایین میندازم و به کتونیم زل میزنم.
یک دفعه دستش را دراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه میکند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد.
فتح خ*و*ن. کال زدی توخط سیرو سلوک! ش*ه*ی*د مرتضی آ*و*ی*ن*ی...
خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟!
بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم.
-آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه
به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی!
اوهو! ببخشید اونوخ چه حقی؟!
-همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین ش*ه*ی*داست!
_ نه بابا مث اینکه تو کلا سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت رو
کوبیدن! نگو از تو داغون تری!
-به تو هیچ ربطی نداره!
از کنارش رد می شوم و به سمت درکلاس می روم که میگوید:
فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم!
زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن.
کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که
مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا کنم
#قسمت۱۳۱_۱۳۲
#رمان_عشق_من
به انتهای راهرو که می رسم به سمت در خروج می پیچم که نگاهم به آینه قدی کنار در میافتد. همچین بیراه هم نمی گفت... امروز آرایش نکردم!
حتی یک کرم هم نزدم. دلم نمی آمد دقیقه ای بیشتر کتاب را برای نقاشی
صورتم روی زمین بگذارم! دلیلش رادقیق نمیدانم... شاید هم یک کم عقب نشینی کرده ام! دیگر افسار لجاجت را در دستم به بازی نمی گیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم کنند! چه حرف شنو! شالم هم نسبت به قبل
ضخیم تر شده و جلو تر آمده! فقط کمی از ریشه طلایی موهایم مشخص است...
صدای قدمهای کسی مرا وادار می کند که برگردم. آراد سرش را با تاسف تکان میدهد و میگوید:
آره خودتو خوب نگا کن! شبیه مریضا شدی!
حرصم میگیرد و بدون جواب به محوطه میدوم. دوست دارم فحشش بدهم.. مردک مفت گو!
کتاب را به س*ی*ن*ه ام میچسبانم، درست به قلبم و تندتر میدوم. هیچ
اتفاق بزرگی نیفتاده فقط یک چیز در من هر روز رشد می کند و پایه های گذشته را میشکند. از دانشگاه بیرون که می ایم بادیدن صحنه مقابلم شوکه میشوم. یحیی وسط پیاده رو ایستاده و به آسمان نگاه می کند. مثل همیشه!
کاش می گفت چه چیز در لابه لای ابرها می بیند.! چرا اینجا پیدایش شده؟
آب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهای خشکم را خیس می کنم. به آرامی چندقدم به سمتش میروم که سرش راپایین می آورد و بادیدنم لبخند می زند.
دیگر یحیی مثل چندماه قبل مثل کورها رفتار نمی کند. مرا خوب می بیند.
انگار بالاخره جزء زندگی اش شده ام! جزء خیلی کوچک! درست مثل یک همبازی!
دستش را در جیب شلوارش فرو می برد و یک قدم جلو می آيد.
سلام! خسته نباشید!.
جوابی نمیدهم. ذهنم قفل کرده! به چشمهای عسلی اش خیره میشوم.
نمیدونستم کی کلاستون تموم میشه، برای همین زود رسیدم و یک ساعته اینجام!
بازهم حرفی پیدا نمی کنم.
عمیق ترلبخند می زند.
جواب سلام واجبه!
آرام سلام می کنم و با نگاه از آمدنش سوال می کنم.