عکس #یادگاری
نفر اول سمت راست
شهید محمد علی هاشمپور🌷
و رزمنده حسنعلی هاشمپور🌹
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
─═┅━┅❊🌹❊┅🌴🍃
مسئله حجاب وصیت شهداست و حرف شهدا هم حرف خداست و حفظ حجاب بر گرفته از آیات قرآن است؛ حرف شخصی نیست . حرف من تنها نیست که تا به بعضیها می گویی حجابت را حفظ کن؛ سریع بدون فکر در اوج جهل و نادانی در جواب می گویند حجاب یک امر شخصی است به تو هیچ ربطی ندارد !
چطور ربط ندارد ؟!
خواهرم وقتی تو حجابت را رعایت نکنی کمترین ضرر آن این است که مردان خانواده ات را بی غیرت نشان می دهی ...
باعث فرو پاشی خانواده هایی می شوی که دل مردانشان را به سوی خودت جلب کردی ..
می گویند: مردها نگاه نکنند!!
مگر مردی که در خیابان راه می رود یا با تو در محل کارش همکار است یا در دانشگاه با تو در یک کلاس درس می خواند می تواند کور بشود و نگاه نکند؟
پس نسنجیده حرف نزنید و بی تعارف حجابتان را حفظ کنید که حق الناس و حق الله نکنید که بد عاقبتی در انتظار بد حجابان است.
#خودتان_را_گول_نزنید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
عکس از رزمندگان روستای کمال آباد ، شهرستان جرقویه اصفهان
🌼🌸🪴🌸🌼
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
📌 دانش آموز شهیدی که لقب «علی چریک» گرفت
🔹️ با شروع جنگ تحمیلی، اصرار داشت به جبهه برود. اما با ۱۴ سال سن ممکن نبود.
◇ برادرش در بستان خدمت میکرد. بدون اطلاع به خانواده رفته بود پیش برادرش.
◇ برادر از او پرسیده بود: «نامه داری؟»
◇ و او گفته بود: «نه، من چیزی ندارم و خودم آمدهام.»
◇ برادر، نامهای به مسجد محل نوشته و او را راهی اصفهان کرده بود تا بهطور قانونی به جبهه برگردد.
◇ علیرضا به اصفهان برگشته و به مادرش گفته بود: «شما رضایتنامه مرا امضاء نکردید، من خودم به جبهه رفتم. ولی حالا برایم امضاء کن.»
◇ علیرضا با گریه و التماس خواسته بود از او مصاحبه کنند. وقتی شخص مصاحبه کننده، بیرون آمده گفته بود: «مادر، چرا نمیگذاری پسرت به جبهه برود؟! سوالاتی که من از او پرسیدم شاید شما هم نتوانید جواب بدهید.»
این بود که چند روز بعد به جبهه اعزام شد.
◇ در عملیات بیتالمقدس در خط مقدم با تعدادی از عراقیها روبرو شده و به ناچار میخواست تسلیم نیروهای بعثی شود.
◇ در حین خم شدن و گذاشتن اسلحه بر روی زمین، متوجه قوطی کمپوتی شده و چون طبع شوخی داشت به فارسی به عراقیها گفته بود: «اخوی در بازکن نداری؟»
◇ آنها فکر کردند که این قوطی، نارنجک است و به خاطر ترسی که از ایرانیها داشتند، همه آن ۸ نفر عراقی تسلیم شده و علی، آنها را به عقب آورده بود.
◇ از آن به بعد به او «علی چریک» می گفتند.
#شهید_علیرضا_بهرامی
#علی_چریک
#شهدای_دانش_آموز
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت۱۳۵
#رمان_عشق_من
دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! ...
یحیی کوله ام رو می گیرد وبه طرف خودش میکشونه
فکش میلرزد.
تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!
شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام را به دنبال خودش تاکنارخیابان میکشد.
دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.
انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!
هاج و واج به ماشینهایـی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را
نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضیا از سکوتت سوء استفاده میکنن! مشکل ح*ز*ب ال*ل*ه*ی ها
همینه.
تراژدی بدیه!
یک سمند نارنجـی می ایستد. یحیی آدرس را به راننده میدهد، پول راحساب میکند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:
-نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.
نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بلا یی سرشبیاید!
آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد.
یحیـی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل ش*ه*ی*د دات کام
برید، دوجلد دیگه از کتابای آ*و*ی*ن*ی هست.
نگاهش می کنم.
به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط یه سری.... میشه بگی امروز چی شد؟!
حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند.
-مثال چی؟!
مهم نیست...کتاب رو بخونید!
#قسمت۱۳۶
#رمان_عشق_من
پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!
به فرش خیره میشود و می گوید.
راجع به امروز حرفی نزنید.
آذر پشت اُپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هراز گاهی نگاهمان می کند. حتما دوست دارد بداند چه می گوییم
_ نه نمیزنم. یه چیز دیگه س.
یحیـی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی مینشیند و میگوید: خب بفرمایید.
سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.
بدون مقدمه میپرسم: یحیی امروز قراربود کجا بریم؟!
به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعلا که
برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا!.
-دیگه خودت نمیای؟!
میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
راجع به امروز حرف نزنید!
ببینید دخترعمو! فقط همینو بگم که خب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی آخه...
حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکر
می کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله ،دومی این که
امیرالمومنین علیه السلام فرمودند: : اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح
به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون آقا اگر یک درصد
حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی
عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و آرام نگاهش می کنم. اشتباه می کردم. او عقب مانده نیست... عقب مانده من بودم!
دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:
-مرسی که فکر بدی نکردی!
#قسمت۱۳۷
#رمان_عشق_من
به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم
شد؟!
کتاب فتح خ*و*ن را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم:
-نه. پنج فصلش رو خوندم فقط.
کُند پیش نرید. البته...شاید دلیلی داشتید.
به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به س*ی*ن*ه صاف مینشیند و میگوید: خب آره! راستش کارم همین بود.
درخدمتم.
-چطوری بگم؟ حس عجیبـی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقدار بهش گرایش دارم! من ...
بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده.
بدون مقدمه می پرانم:
-یحیی. من نمیخوام ع*م*ر س*ع*د باشم!
رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟!
به جلو خم میشود، دو آرنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـی آرام می پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟!
نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم. فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه سلام الله علیها ایستادن! میترسم فصل بعد رو...
بغض می کنم و ادامه میدهم:
-نکنه جزء کسایـی باشم که باهزار توجیه و بهانه، خلاف امر عقل و امیرالمومنین ذهنیشون، سر امام رو از قفا بریدند.
سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند
میشود و میگوید: یه لیوان آب بخورید. بعد حرف میزنیم. دارید...گر.. یه میکنید.
کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به
آشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب
آبش می کنم. آذر لبخند دندان نمایـی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیـی چی می گفت؟!
-هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد... می گفت خوبه بخونمش!
ما از الست طایفه ای سینه خسته ایم
مــا بـچـه هـای مـادر پـهـلـو شکسته ایم
امـروز اگـر سـیـنـه و زنـجیــر مـی زنــیــم
فردا به عشق فاطمه شمشیر می زنیم
مــا را نـبــی قـبـیـلــه سلمان خطاب کرد
روی غـرور و غـیـرت مـاهـم حـسـاب کرد
از مــا بـتـرس طــایــفــه ای پــر اراده ایــم
مــا مـثـل کـوه پشـت علی ایـستاده ایم
*************************
از علی(علیه السلام) تا به علی(مدظله العالی) فاصله یک آینه است
آن علی(علیه السلام) از نجف و این علی(حفظه الله) از خامنه است
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
۱۲ رمضان خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد کرد🌞
و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت🌅
قلبها به مناسبت آمدنت خوشامد خواهند گفت❤
فرشته آسمانی سالروز زمینی شدنت مبارک . .🌹🌹🌹
هدیه تولد شهید ۱۴ صلوات 🌷🌿
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
پوتین و لباسهای یادگاری از شهید مدافع حرم محمد کامران رضون الله تعالی علیه 🌹🍃
🌸تولدت مبارک ای شهید راه حق 🌸
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398