eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
591 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
رفتند تا بمانیم 🌷🕊 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
رفتند تا بمانیم 🌷🕊 #شهدا_ضامن_امنیت🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada13
سردار سید حمیدرضا هاشمی‌ با نام مستعار سیدعلی موسوی معاون اطلاعات سپاه سلمان سیستان و بلوچستان بود که در مهر ماه ۱۴۰۱ در درگیری بین تروریست‌ها و معاندین با عوامل امنیتی و انتظامی در شهر زاهدان و در نزدیکی مسجد مکّی به شهادت رسید. گفته میشود عامل شهادت سید علی هاشمی فرمانده اطلاعات سپاه سلمان سیستان و بلوچستان یک تک تیرانداز بود. متأسفانه در ‌این حادثه سیدعلی موسوی، با ضربه یک گلوله از ناحیه سینه مجروح و بلافاصله به بیمارستان منتقل شده بود، به شهادت رسید. سید حمیدرضا موسوی” در دوران خدمت در سپاه پاسداران خدمات قابل توجهی به مردم منطقه داشته و در تامین امنیت استان سیستان و بلوچستان و همچنین مقابله به اقدامات ضدامنیتی، ضربات مهلکی به تروریست‌ها وارد کرده بود. شهید هاشمی، چند سال قبل در حالی‌که یک افسر جوان بود به مسئولیت مهم معاونت اطلاعات استان سیستان و بلوچستان رسید و در دوران فرماندهی، تحرک ویژه‌ای را در موضوع عملیات‌های موفق علیه گروه‌های تروریستی در منطقه را پایه‌گذاری و با خلاقیت‌ در شناسایی، نفوذ و ضربه به گروهک‌های تروریستی به یکی از فرماندهان موفق اطلاعاتی سپاه تبدیل شد؛ به‌طوری که تروریست‌ها که از اقدامات این فرمانده برجسته اطلاعاتی ضربات مهلکی دریافت کرده بودند، برای متوقف کردن این شهید دست به هر اقدام کوری‌ زده بودند. شهید هاشمی، امنیت را در استان سیستان و بلوچستان حاکم کرده و به تمام فعالیت‌های تروریست‌ها در این استان اشراف اطلاعاتی پیدا کرده بود؛ تروریست‌ها چندین مرحله برای ضربه به این شهید اقدام کرده بودند اما همه طراحی‌ها آنها منجر به شکست و اقدامات کور شده بود و البته که شهادت آروز و شوق شیرین شهید هاشمی در سال‌‌های اخیر بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
31.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم رونمایی از تابلو فرش شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی در حوزه نیروی انتظامی شهرستان جرقویه اصفهان شهرحسن آباد یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱ کلیپ شماره ۶ کاری از گروه فرهنگی بنیاد حفظ آثار شهدای دستجرد حوزه مقاومت بسیج امام محمدباقر علیه السلام شهرستان جرقویه اصفهان کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
38.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم رونمایی از تابلو فرش شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی در حوزه نیروی انتظامی شهرستان جرقویه اصفهان شهرحسن آباد یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱ کلیپ شماره ۵ کاری از گروه فرهنگی بنیاد حفظ آثار شهدای دستجرد حوزه مقاومت بسیج امام محمدباقر علیه السلام شهرستان جرقویه اصفهان کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
📽 مستند غیررسمی۵ 🏷 روایتی از دیدار برخی فعالان جهادی و گروه‌های خدمت‌رسانی به مناطق محروم با رهبر انقلاب اسلامی 📺 پخش از شبکه۳: جمعه ۲۷آبان، ساعت ۱۵ شبکه۱: جمعه ۲۷آبان، ساعت ۲۰ شبکه افق: شنبه ۲۸آبان، ساعت ۲۱ شبکه مستند: یک‌شنبه۲۹آبان، ساعت ۲۰ https://eitaa.com/Yad_shohada1398
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگ بر ستمگر به مسعود به مریم اینجا اجتماع حزب اللهی ها در میدان انقلاب تهران نیست اینها ایرانیان خارج نشینند که بعد چهل سال تازه حقانیت شعارهای ما رو فهمیدند کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
🌺🌺 سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با تو خیلی خوب بود. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین بامهربونی تمام گفت: _جان امین لبخند عمیقی زدم و گفتم: _عاشقتم امین،خیلی. بالبخند گفت: _ما بیشتر. اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن. ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو رفتارمون مراقب بودیم. تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم: _کجا بریم؟ انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت: _دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم. -بخاطر من میگی؟ -نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم. دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم. دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم. از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم. واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن. مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن. باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن.اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود. مشغول تدارک مراسم جشن عقد بودیم... خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا. روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد. رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای. من معتقدم رسوم اشتباه رو باید بذاریم کنار. چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که شایسته ی مسلمان ها باشه، نیست. گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم. بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما "لبخند خدا" مهم تر بود. اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم. هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم. هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم. تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.
روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من هر روز عاشق تر میشدم. خیلی چیز ها ازش یادمیگرفتم. چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من عملی ازش یاد میگرفتم. اواسط اردیبهشت ماه بود. یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت. خیلی خوشحال بود.گفت: کلاس داری؟ -آره. -میشه نری؟ -چرا؟چیزی شده؟ چون صداش خوشحال بود نگران نشدم. -میخوام حضوری بهت بگم. دلم شور افتاد. از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم. -استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه. دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه.پس بعد کلاست میبینمت. سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید. وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم. برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم. به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم. یهو ایستاد، مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه. بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.اما امین ناراحت بود. باهم رفتیم پارک.روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام. میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.بهش نگاه کردم و گفتم: _امین بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت: _جانم. میخواستم بابهترین کلمات بگم.بالبخند گفتم: _سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟ امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟ بغض کرده بود نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه. به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم: _معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی.ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن. چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم: _من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها. امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد. انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم. رو به روی من نشست. از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود. گفتم:..
گفتم:کی میری؟ -هفته ی دیگه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خوش قولی با لبخند جوابمو داد.گفتم: _به کسی هم گفتی؟ -تو اولین نفری. -ای ول بابا،تو خوش قولی معرکه ای. دوباره لبخند زد. -به خانواده ت چطوری میگی؟ -روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار. -امین -جان امین -کی برمیگردی؟ -چهل و پنج روزه ست. شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم: _محمد هم میاد؟ -نه.بخاطر خانواده ش. دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن. بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم. منو رسوند خونه و رفت. در خونه رو که بستم،پشت در نشستم وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت. دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم پدرومادرم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم مامان اومد تو حیاط چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه.مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه. نگاهی به ساعت انداختم. چهل دقیقه به اذان صبح بود.نماز شب خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد. چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد. ساعت نه صبح بود.کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی م برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه مجبوربودم برم. عصر امین اومد دنبالم. از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم امین گفت: _قراره شام بیام خونه تون. -إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟ -مامان -یعنی مامان دعوتت کرده؟ -نه.خودم،خودمو دعوت کردم. -چه زود پسر خاله شدی. دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد. دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه. وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم. حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.روی صندلی نشست و رو به من گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت برو بسلامت.. 👇🔔 ادامه دارد ...... ✍نویسنده : بانو مهدی یار
🌠 ✨حضرت علی علیه السلام فرمودند : در که بدترین دوران است جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه برهنه اند لباس دارند اما آنقدر نازک و کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند و از خانه با آرایش بیرون می‌آیند، اینها از دین خارج شده اند ، و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند .. و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند و حرام ها را حلال می‌دانند و اگر توبه نکنند در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار می‌شوند .. 📚وسائل‌الشعیه ج14ص19 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398