eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
587 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
گنگ تنها نگاهش می کنم. _ حسینی بودن هرکس بسته به یک چیزه! حسینی شدن شما بسته به حجابتونه.. همونیکه اون عزیزا داشتن. همون که باعث شده شما به دید ارزش ازش تعریف کنید! اسطوره شدن خیلی کار سختی نیست ،فقط باید پا بذارید روی یک سری چیزهایـی که غلطه ولی دوسش دارید. اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید کم کم به تصمیم جدیدتون علاقه پیدا می کنید. -ینی ... چادر بپوشم؟! ازحرفهام اینو فهمیدید؟ -نمی دونم. آخه اونها چادر میپوشیدن چیزی که کامل می پوشوندشون... _ درسته! چشمانش برق میزند می دونم سختتونه، حس می کنید نفس گیره. ولی برای شروع اینطور تلقین کنید که من با این حجاب باارزش تر میشم. حسینی تر، خوب تر. مثل یه جواهر! گرون و دست نیافتنی. چیزی که هیچ کس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنشه
احساس غرور می کنم. چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر! حسینی تر، محفوظ تر یعنی بالاتر. دست نیافتنی! تا به حال اینطور فلسفه ی حجاب را ورق نزده بودم. دخترعمو! لا اکراه فی الدین. هیچ اجباری توی حرفهای من نیست. من فقط کتاب دادم وگذاشتم وقتی کامل خوندینش، یک سری راه جلوتون باز کردم. علاوه براون نگاه، می تونید اینطور به خودتون بگید ،کلا حسین علیه السلام برای همین مسئله قیام کرد. توی یه ارزیابی کلی. برای امر به معروف و نهی از منکر بوده ولی واقعه ی عاشورا خیلی خوب وارد جزئیات میشه مثل حجاب و نماز، وفای به عهد و توبه... خیلی چیزها! عاشورا یک روز نبود. یک درس نبود، یک عالم بود و یک قیامت. یک کن فیکون که هرساله هزاران نفر رو زیرو رو میکنه. به عاشورا و قیام حسین ع ساده نگاه نکنید. عظیم فکر کنید. چون اتفاق بزرگی بوده! دستش را زیرچانه میزند امیدوارم خود آقا دست گیری کنه. لبخند میزنم و به گلهای فرش خیره میشوم. ازمحوطه دانشگاه بیرون می آیم و مثل گیجها به خیابان نگاه می کنم. بازار کجا هست؟! از یکی از دانشجویان محجبه ی کلاسمان پرسیدم: چطور میتوانم چادر تهیه کنم؟ اوهم باعجله گفت: برو بازار و خداحافظی کرد. خجالت میکشم قضیه را به یلدا بگویم، میترسم مسخره ام کند. حوصله نگاه های عقرب مانند آذر را هم ندارم؛ باآن چشمهای گرد و بیرون زده اش! خنده ام میگیرد، حالا باید چه خاکی به سرم کنم؟ راست شکمم رامی گیرم و از پیاده رو به سمت پایین خیابان حرکت می کنم. بالاخره به یک جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان به مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولی که همراهم است کافی است یا... پوفی می کنم و مقنعه ام را جلو میکشم. بادقت موهایم را کامل می پوشانم و عینک آفتابی ام را میزنم.
میخواهم یک قهرمان شوم. لبم را به دندان میگیرم و نفسم را در س*ی*ن*ه حبس می کنم. به تصویر چشمانم درآینه خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشته نه چندان دلچسبم لبنانی می بندم. دستهایم به وضوح میلرزد و عرق روی پیشانی ام نشسته. خم میشوم و ازداخل پاکت کرم رنگ، چادری که خریدم را بیرونن می آورم و مقابلم میگیرم. گویـی اولین باراست این پارچه ی مشکی را دربرابر چشمانم میگیرم، حالی عجیب دارم. چیزی شبیه به دلشوره. باز مثل زنان ویارکرده حالت تهوع گرفتم. چادر را روی سرم می اندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را به دیوار میگیرم و سر گیجه ام راکنترل می کنم. در اتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا در اتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا ببیند. حداقل فعلا. نمیدانم چرا! از چه چیز خجالت میکشم از حال الانم یا... چندماه پیشم؟! باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم را هر قدر در مموری ذهنم ورق میزنم. به هیچ علاقه ای نمیرسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود. اینبار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. میخواهم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرفهایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیم جدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم دستم را بلند و دعا کنم! اگر خدا روی نازنینش را از من بگیرد چه؟ کاش آ*و*ی*ن*ی رفیق من میشد، آن‌وقت از او میخواستم دعاکند؛ به خدا هم نزدیک تراست. شاید به حرف عزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک جواب که مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام را روی آینه میگذارم و چشمانم را می بندم. دستم راروی پارچه لختی که روی سرم افتاده میکشم
حس آزادی قلبم رابه چنگ میکشد. نفسی عمیق مهمان جانم می کنم. دیگر از تو دل نمی کنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میکشم، لبخند می زنم و زیر لب می گویم: قهرمان من!! سه هفته ای می شد که چادر می پوشیدم، البته پنهانی. خنده ام میگرفت؛ زمانی برای زدن یک لایه بیشتر از ماتیکم ،از نگاه پدرم فرار می کردم. الان هم...! چادر را در کوله ام می گذاشتم و جلوی در سرم می کردم. از نگاه های عجیب و غریب یحیـی سر در نمی آوردم، اهمیتـی نمی دادم. صحبتهایمان ته کشیده بود. سوالی نداشتم. گویی مثل کودکان نوپا به دنبال محکم کردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمی گشتم. جواب من با رنگ مشکی اش روحم رااشباع کرده بود. بعداز یک سال نمازخواندن را هم شروع کردم. آن‌قدر سخت و جان فرسا بود که بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. در نماز شرم داشتم که قنوت بگیرم و چیزی طلب کنم. خجالت زده هربار بعد از نماز سجده می کردم و به خدا بازبان ساده می گفتم: امیدوارم منو ببخشی... کتاب "زندگی زیباست "را هم خواندم. کتابی که حیات آ*و*ی*ن*ی را روایت می کرد. آراد دورادور طعنه هایش را نثارم می کرد؛ توجهی نمی کردم. نباید دیگر بلرزم. من سپاهم را انتخاب کرده بودم. چندباری هم تهدیدم کرده بود، می گفت حال تو و اون جوجه مذهبـی رو میگیرم. میکشمتون! شاید دوستم داشته. اما مگر یک عاشق میتواند م*ع*ش*و*ق* ش را به مرگ تهدید کند؟! پاورچین پاورچین از پله ها پایین می روم و لبم را می گزم. به پشت سر نگاه کوتاهی می کنم، چادرم را از کوله ام بیرون می آورم و روی سرم می اندازم. آهسته در ساختمان را باز می کنم که بادیدن لبخند بزرگ یحیـی سریع در را می بندم. صدای خنده زیبا و کوتاهش درگوشم می پیچد. اولین بار است که صدای خنده اش را می شنوم. نوسان غریبی در دلم به پا می شود. ملایم به در میزند وبا صدایـی زیر و بم میگوید: دخترعمو! کارخوب رو که تو خفا نمی کنن. چاره ای نیست. در را تا نیمه باز و سرم را برای دیدن دو باره لبخندش باز می کنم. سرش را پایین انداخته و زیرلب یک چیزهایـی میگوید. آب دهانم را قورت میدهم و در را کامل باز می کنم.
باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند _ برام خیلی عجیبه از چی میترسید؟! تقریبا یک ماهه. دیگه حرفی نمی زنید... یک کم نگران شدم که نکنه اون رشته محبتـی که از اهل بیت و حقیقت به دلتون بسته شده بود، خدایـی نکرده شل شده باشه. حلال کنیداز چهل دقیقه پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یه سوال بپرسم...که جوابش رو دیدم! لبه روسری ام را صاف می کنم و با من و من جواب میدهم: با چادرنمی دونم؛ از کی خجالت میکشم. یا از چی می ترسم؟ :_ فقط از خدا بترسید. الانم که دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. به خونه برگردید. به ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهی می اندازد و ادامه میدهد: من برم، حقیقتا خیلی خوشحال شدم! پیراهن زرشکی زیر کت مشکی اش چشم را دنبالش میکشد. ریشش را کوتاه کرده و کفش های مجلسی واکس خورده اش آدم را قلقلک میدهد تا فضولی کند! اما چیزی نمیپرسم. همانطور که رو به من دارد چند قدم عقب می رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شکسته جا داره. دل شمام قبل این تصمیم حتما شکسته! خدانگهدار.. پشتش رامی کند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشه جایی که نبایدباشد ،سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجمله آرامم می کند و میرود. انگار برای همین خلق شده! که آرامش من باشد... سرم را تکان میدهم و محکم به پیشانی ام میزنم... زیرلب زمزمه می کنم: چرت نگو بابا! و به دور شدنش چشم میدوزم یلدا لیوان چای به دست با دهانی نیمه باز به سر تا پایم نگاه می کند. لبخند کجی می زنم و در را پشت سرم می بندم. آهسته سلام می کنم و یک گوشه می ایستم. یعنی چقدرفضایـی شده ام؟! آذر از اتاقشان بیرون می آید و درحالیکه گره روسریش رامحکم می کند، بادیدنم از حرکت می ایستد. از ته مانده ی رنگ شرابـی روی موهایش میشود فهمید که دلش هوای هجده سالگی کرده. یکدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بی اراده
میخندم و سلام می کنم. چندقدم به سمتم می آید و می پرسد: خوبـی عزیزم؟! مدجدیده؟! سعی می کنم ناراحتی ام را بروز ندهم -نه! مدنیست. تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟ چقدر خوب! کی به این نتیجه رسیدی؟ یحیی درآستانه دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چه می کند؟ الان باید سرکار باشد. لبخند می زند و جواب یلدا را میدهد: _ یه مدته به این نتیجه رسیدن! مطالعه داشتن. آذر پوزخند می زند و لبش را کج و کوله می کند _ نکنه مشاوره هم داشتن؟! طعنه زدنش تمامی ندارد!. یحیـی بااحترام جواب میدهد: یه سری سوال داشتن من جواب دادم. _ پس پسرم خیلی کمکت کرده! این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده! خودم راجمع و جور می کنم و جواب میدهم: بله؛ خیلی کمک کردن.. دستشون درد نکنه یحیی: اینجا باید قدردان اول خدا و آقا حسین علیه السلام باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشکر کنیم. یلدا: کدوم رفیق؟ یحیی: آ*و*ی*ن*ی جان! یلدا: آخی عزیزم! میگم سایه ش سنگین شدو همش کلش تو کتاب بودا. نگو خانوم پله هارو یکی یکی داشت بالا میرفت! هرچقدر از آذر بدم می آید، یلدا رادوست دارم!. آذر زن خوبی است اما امان اززبانش! ریز میخندم و می گویم: مرسی یلدا... بالا چیه. تازه شاید به زور به شماها برسم.. یحیـی باصدایـی آرام طوری که فقط من بشنوم میپراند: رسیدید. خیلی وقته رسیدید...
بعدها فهمیدم آن روز یحیـی سرکار نرفته. برای ناهار به مهمانی دعوت بوده و بعداز آن خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظه ورود من باشد! مرور زمان یک هدیه ازجانب خدا بود. هدیه ای که در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار کننده پنهان کرده. یحیـی هرچه کتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه کرد. علت رفتارش را نمی دانستم فقط از تکرار حالاتش ل*ذ*ت می بردم ،حتی مرور خاطرات کودکی برایم شیرین بود. همان روزهایـی که یحیـی رادماغو صدا میزدم! یک پسربچه ی تخس و لجباز و زورگو. هربارکه میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم می کرد که چرا روسری سرم نکرده ام. من هم جیغ میزدم که به تو چه. یادش به خیر. یک بار دستم راگرفت و پشت سرخودش کشید و دریک اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش می دادم و خودم رابه در میزدم. اوهم داد میزد که چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایه بازی می کنی. نمیدانم چراروی کارهایم حساس بود، روی من! همیشه مراقبم بود... البته بامیل خودش، نه من! شاید خیلی هم بیراه فکر نمی کردم. مرور زمان ثابت کرد که یحیـی همان آرامشی است که در اضطراب و سرگردانی دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمی دانستم حسی که به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظه کنارم بود و تشویقم می کرد،گرچه دورادور. نمیدانم چطور یک آدم میتواند دور باشد ولی هرلحظه در فکر و روحت نفس بکشد. خودکارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا می بندم. دیگر کافیست... چقدردیرنوبت به تو می شود! چند صفحه ی آخری که قلم زدم، مانند جویدن آدامس عسلی برایم ل*ذ*ت بخش بود! وخیلی بیشتراز آن! روی موکتی که در ایوان خانه ام پهن کرده ام دراز میکشم و به آسمان خیره میشوم. تکه ابرهای دور ازهم افتاده. حتم دارم خیلی حسرت میخورند! فاصله زهرترین طعم دنیاست! چشمانم را می بندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم را باز و موهایم را اطرافم روی موکت پخش می کنم... اشکی از چشمانم خداحافظی می کند و روی گونه ام مینشیند. اوهمیشه می گفت: موهات نقطه ضعف منه! غلت میزنم و
پاهایم را درون شکمم جمع می کنم. این خانه بدون تو عجیب سوت و کور است! همانطور که به پهلو خوابیده ام، دفترم راباز می کنم و به خطوط کج و کوله زل میزنم. میخواهم جلو بروم ،راستش دیگر تاب ندارم. بگذار از لحظاتی بگویم که تو بودی و بازهم تنها تو که در وجودم ریشه میدواندی! یک موزیک دیگر از فایل تلفن همراهم پاک می کنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم! یلدا می گفت هرسه روز یکی را دور بریز. اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس می کردم با پاک شدنشان جان و خاطرم آزرده میشود! اما... بعد از دو ماه دیگر طاقت فرسا نبود! پرشیا از پارکینگ بیرون می آید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. با ذوق سوار میشویم. یحیی از کادر کوچک آینه جلو به من و یلدا نگاه و حرکت می کند. قراراست به گلزار شهدا برویم. اولین باراست که می روم. هیجان دارم. پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را می بندم حتم دارم جای قشنگی است. یلدا طوری از آن‌جا تعریف می کرد که گویی بهشت است! گوشه ای می ایستم و مات به تصویر سیاه و سفید بالای کمد کوچک فلزی خیره می شوم. یک فانوس و چندشاخه گل درون گلدان گلی در کمد گذاشته اند. یک پسر باریش کم پشت و نگاه براقش به صورتم لبخند میزند. دندانهای مرتبش پیداست و یکی از گونه هایش چال افتاده. عجیب به دل مینشیند...چادرم را که باد کنار زده روی کتفم میکشم و چشمهایم را ریز می کنم. ازدیدن چهره جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یک قدم جلو می روم و به اسمش که نستعلیق روی سنگ قبر حکاکی شده نگاه می کنم. سربند سبزی را به پایه های کمد گره زده اند. باد پارچه ی لطیفش را موج م اندازد. خم میشوم و کنار قبر مینشینم. حسینی. در شیشه ی گلاب را باز می کنم و روی اسمش میریزم.. یکبار دیگر به قاب عکسش نگاه می کنم. ازته دل خندیده! از اینکه
رفته، خوشحال بوده. یک جور خاصی میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را می بندد. صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمیگردم و با چشمهای خیسش مواجه میشوم. کنارم می ایستد و بادست راست چشمانش را می پوشاند. شانه هایش به وضوح می‌لرزد. یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام را... صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می آید: دارن به من میخندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! خیلی جدی گرفتی... کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم. جدی گرفته ایم؟! چه چیزی را؟! گیج به یحیی نگاه می کنم. می‌لرزد! مانند گنجشکی که سردش شده. یحیی هم سردش شده...از دنیا! یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی خلوت کند یا خودمان؟ نوک بینی اش سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس میکشد. ازکیفم یک دستمال بیرون می آورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد: _ چطوره؟ -_چی؟ _ اینجا! و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم. _ نمی دونم. _ چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟ _ آره... شاید! ساده تر بپرسم. دوسش داری؟ _آره! زیاد... _ همین کافیه! -کجا میریم... _ یه عزیز دیگه...
به تصویر شهیدی که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و میپرسم: مث این؟! _ آره... مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن. _ اشتباه کردن مگه؟ _ نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن... یحیی میگه شهدا ازهمون اول زمینی نیستن! ازجنس آسمونن، از جنس خدا.... چون بچه شون تااومد بفهمه بغل بابا ینی چی... یکی اومد و در خونه رو زد و گفت بابایی رفت!_پس چرا میگی سوزوندن!؟ بچه هم سوخت... محیا سوخت... بچه های شهید توی این دوره هم اکرام میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن سهمیه ای... این انصافه؟! یلدا دستمال را زیر چشمش میکشد و اشکش را پاک می کند. بغضم را به سختی قورت میدهم. _ اونوقت یه عده پامیشن میگن خب کی مجبورشون کرد که برن؟! میخواستن نرن! یکی نیست بگه اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو از دشمن میگرفتی... اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتی جسمشون رو خداخریده. بغضم دیوانه وار قفسش را میشکند و اشکهایم سرازیر میشود...یکی از کسانی که روزی می گفت چرارفتند خود من بودم! یلدا دستم رامیگیرد و به دنبال خودش میکشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعه ی بیست و نه. یک دفعه سرجایم خشک میشوم. یک عکس... گویی بارها دیده بودمش! جوانی که چشمانش را بسته... و آرام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند... هنر... هنر شهادت... پاهایم سست می شود... یعنی او واقعا شهید بوده؟ شهید امیرحاج امینی ... به سختی پاهایم را روی زمین میکشم و جلو می روم... دهانم باز نمی شود... اشک بی اراده می آید و قلبم عجیب خودش را به دیواره سینه ام می کوبد.
چی؟! نه هنوز نرفته. . یکدفعه قیافه اش درهم میرود... باشه یه لحظه صبرکن! به سمتم می آید و تلفن بی سیم را جلوی صورتم میگیرد. _ یحیی است. شمارو کار داره! لفظ شما را محکم ادامی کند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود. الان است که سکته کنم! تلفن را بادست لرزان کنار گوشم میگیرم.. صدایش مثل یک سطل آب یخ، بدنم را سست می کند : سلام... _ سلام دخترعمو! خوب هستید؟ - بله _ فکر نکنم خونه برسم به این زودی ها... دلم سخت میسوزد! _ ولی... میخواستم یه خواهشی کنم؛ به اتاق برید و ازقفسه ی کتابخونه هرکتابـی دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان ! کاش می شد بگویم اینطور نگو. ته دلم راخالی نکن! گفتم : چشم شمالطف دارید _ و یک چیز دیگه.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشته باشه... و ببخشید اگر کم و کاستی بود. _ نه ،همه چیز عالی بود..‌. دردلم زمزمه می کنم: همه چیز... یکی خود تو! _ مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید. کلا اگر تواتاقم چیزی دیدید که به دلتون میشینه، بردارید! خنده ام میگیرد: کاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... رفت به ناکجاآبادها! _ حقیقت اینکه زنگ نزدم برای کتاب... یه هدیه براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد بهتون بدم .
و خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال عذرمیخوام! - هدیه؟! _ بله، زیر تختم کادوپیچ شده، یک ربان هم روشه!" و بعد میخندد و ادامه میدهد: _ ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت می کردن دیگه! باخنده اش من بغض می کنم... هدیه! - دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه مهربونی. سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که لحنش عوض شده میگوید: خب.. امری نیست؟! - نه! بازم ممنون... _ محیاخانوم؟ قلبم هُری میریزد! - ب...بله؟ _ برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم. - چشم! _ تشکر، مراقب باشید! خداحافظتون. - شما هم مراقب... خدانگهدار. بوق اشغال در گوشم میپیچد... بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز می‌گذارم. ازجا بلند می‌شوم و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه آذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند. _ اتاق یحیی! یه چندتایـی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن! آذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: اها! برو! دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم می بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب وابسته شده ام! مثل یک ماهـی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم