شهیدمدافع حرم حسین امیدواری 🌷
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
شهیدمدافع حرم حسین امیدواری 🌷 کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#وصیتنامه
#شهید_مدافع_حرم
#حسین_امیدواری
پروردگارا : ای تنها کس بی کسان . شما خود بیشتر از هر کس دیگر آگاه و ناظر بر اعمال این بنده ی حقیر بوده و هستی ، از آنرو می دانی که این بنده ی حقیر تماما در کوشش و تلاش مداوم بودم ، تا بلکه مشکلات دنیوی خود و اطرافیانم را مرتفع بسازم . بلکه باذن ا... بتوانم دنیا و آخرت این جمع مذکور را طبق فرمایش شما تبدیل به بهشت بکنم. در آن مسیر انجام وظیفه می کردم که ما را مامور به نگهبانی از حرم خانم حضرت رقیه سلام الله علیها کردند، و ایشان نیز مهر تایید برات ما را زدند . و فرصت خدمت به این خانم عزیز ، بدینوسیله برای ما محیا شد . و ما نیز از خدا خواسته لبیک را گفتیم و لباس جهاد را برتن کردیم .
پروردگارا : اگر که خواستی این بنده ی حقیر را به بهشت خود ببری و یا اینکه به جهنم که ساخته ی به دست خودمان است ، بیاندازی شما خود صاحب اختیار هستی و این بنده ی خسران دیده در هر صورت راضی به رضای شما خواهم بود. فقط اینکه دوست دارم مطالبی را با شما در جریان بگذارم : که تو خود می دانی آن از دل من بر میخیزد.
پرودگارا: اگر در طول دوران زندگیم در عالم مادی دچار خطایی شده ام ، شما آن خطای بنده ی حقیر را به حساب دشمنی من با خودتان طلقی نکنید . و دوست دارم که آن خطاها را روی ضعف و احمقیت های این بنده ی حقیر نسبت به خودش برداشت بکنید ، و بدینوسیله شما را قسم می دهم ، این بنده را بخاطر ضعف ها و احمقیت ها یش در ردیف دشمنانتان قرار ندهید ، و البته در ادامه دوست دارم در همین جا رضایت خودم را از جاهلی که بنده را به قتل می رساند تسلیم شما کرده ، و البته شکایت خود را نیز از دو گروه نزد شما تا روز قیامت به امانت بگذارم ، گروه اول : کسانی که خود در پوچ گرایی هستند و برای آنکه آن ننگ را از دوش خود بردارند ، در صدد برمی آیند ، تا مارا در راهی که هستیم ، بی هدف نشان بدهند. و گروه دوم : کسانی هستند که با مکر و ریا سعی می کنند ، به تفریح و یا برای بدست آوردن منافع دنیوی روی خون شهدا موج سواری بکنن.
التماس دعا ... حسین امیدواری
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
⚘۲۱ فروردین
🕊⚘سالگرد شهادت امیر سپهبد علی صیاد شیرازی گرامیباد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
4_5870601234225827418.mp3
9.01M
مناجات با خدا 🎧
مداح : حاج مهدی رسولی 🎤
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اینفوگرافی صیاد دلها اسطوره ایران
💐شهید صیاد شیرازی رو بیشتر بشناسید
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
51.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥راز سرخ صیاد| روایتی کوتاه از زندگی خوشعاقبت شهید امیر سپهبد صیاد شیرازی
🔹اعطای درجه سپهبدی صیاد شیرازی توسط حضرت آیتالله خامنهای به فرزند شهید
🔹انتشار به مناسبت ۲۱ فروردین ماه، سالروز شهادت شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی🌹
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#قسمت163
#رمان_عشق_من
یحیی بلند میخندد، سمت من می آید ولیوان را ازدستم میگیرد و تشکر می کند. جلوی
آذر زانو میزند و لیوان را جلوی دهانش میگیرد. آذر با لحنی مملو ازخشم و حرص
میگوید: بدش من خودم دست دارم..
یحیی ولی یک دستش را پشت کمر آذر میگذارد و لیوان را به زور کج می کند
قربون قهر کردنت بشه یحیی!. پیش مرگت شم! اصن شهید ناز کردنتم!
یک لحظه جا میخورم...چه الفاظی! هیچ گاه گمان نمی کردم یک پسر ریشوی عقب
مانده دوست داشتنی ترین موجود زندگی ام شود.
عقب مانده!؟
درست است! از گناه عقب مانده...
صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم. درگلویم میزند. چهار ساعت دیگر پرواز دارم...
تنها یک ساعت فرصت دارم نگاهت کنم. آن هم که نیستی. دلشوره به جانم افتاده،
نکند دیگر تو را نبینم. نکند دیگر نیایـی و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. آخر
قرار است که تو هم بروی. من به خانه ام و بی شک توهم به خانه ات. آنقدر برای اعزام
پر پر زدی که هرکس نداند گمان می کند آنجا خاک توست، نه اینجا. چمدانم را کنار
در میگذارم. بـی شک دلتنگت میشوم. شاید هم دیوانه شدم و دیگر برای ادامه راه
دانشجویـی به تهران نیامدم. باید قول بدهی که سالم بمانی.
چادرم را روی دست می اندازم و یک گوشه
می ایستم. یلدا هُلم میدهد
فعلا بشین...یه ساعت وقت داری.
مینشینم و به چمدانم زل میزنم. باید بروم؟. زودنیست؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده.
ذهنم مکث می کند، مگر قرار بود بیفتد؟ پوزخند تلخی میزنم و سرم را به چپ و راست
تکان میدهم؛ چه خوش خیال! فکرش رابکن اوهم ذره ای مرا دوست داشته باشد،
محال
است! کاش می شد یکدفعه در را باز کند و من ببینمش. میترسم بروم و اوهم و دیگر
فرصتی نباشد تا یک دل سیر لبخندش رانگاه کنم. دستم را زیر چانه میزنم. همان
لحظه تلفن خانه زنگ میخورد. اذر بالبخند جواب میدهد.
جانم..
...
خوبی عزیزم؟ کجایـی مامان؟
#قسمت۱۶۴_۱۶۵
#رمان_عشق_من
چی؟! نه هنوز نرفته.
.
یکدفعه قیافه اش درهم میرود...
باشه یه لحظه صبرکن!
به سمتم می آید و تلفن بی سیم را جلوی صورتم میگیرد.
_ یحیی است. شمارو کار داره!
لفظ شما را محکم ادامی کند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود. الان است که سکته
کنم! تلفن را بادست لرزان کنار گوشم میگیرم..
صدایش مثل یک سطل آب یخ، بدنم را سست می کند : سلام...
_ سلام دخترعمو! خوب هستید؟
- بله
_ فکر نکنم خونه برسم به این زودی ها...
دلم سخت میسوزد!
_ ولی... میخواستم یه خواهشی کنم؛ به اتاق برید و ازقفسه ی کتابخونه هرکتابـی
دوست داشتید بردارید...
چقدرمهربان ! کاش می شد بگویم اینطور نگو. ته دلم راخالی نکن!
گفتم : چشم شمالطف دارید
_ و یک چیز دیگه.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشته باشه... و ببخشید اگر کم و کاستی بود.
_ نه ،همه چیز عالی بود...
دردلم زمزمه می کنم: همه چیز... یکی خود تو!
_ مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید. کلا اگر
تواتاقم چیزی دیدید که به دلتون میشینه، بردارید!
خنده ام میگیرد: کاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... رفت به
ناکجاآبادها!
_ حقیقت اینکه زنگ نزدم برای کتاب... یه هدیه براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد بهتون بدم .
#قسمت۱۶۶
#رمان_عشق_من
و خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال
عذرمیخوام!
- هدیه؟!
_ بله، زیر تختم کادوپیچ شده، یک ربان هم روشه!" و بعد میخندد و ادامه میدهد:
_ ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت
می کردن دیگه!
باخنده اش من بغض می کنم... هدیه!
- دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه
مهربونی.
سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که
لحنش عوض شده میگوید: خب.. امری نیست؟!
- نه! بازم ممنون...
_ محیاخانوم؟
قلبم هُری میریزد!
- ب...بله؟
_ برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم.
- چشم!
_ تشکر، مراقب باشید! خداحافظتون.
- شما هم مراقب... خدانگهدار.
بوق اشغال در گوشم میپیچد...
بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز میگذارم. ازجا بلند
میشوم و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه آذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟!
چشمانش برق میزند.
_ اتاق یحیی! یه چندتایـی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن!
آذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: اها! برو!
دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم
می بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب
وابسته شده ام! مثل یک ماهـی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم
#قسمت۱۶۷
#رمان_عشق_من
که بیشتر بمانم. بیشتر آب را فرو برم، مثل تو و خاطراتت را. کاش میشد...جای
آنها...خودت باشی ومن...کاش همانقدر که درچندماه گذشته به گفته هایم ایمان
آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده هارا دوست دارم.
آنوقت تو بخندی و بگویـی: خوب شد گفتی. دلم صداقت میخواست..!
دستی به کتابهای ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمیرود،
دوکتاب از شهید آوینی برمیدارم. نگاهم روی یک عنوان میلغزد..
" آفتاب درحجاب" نوشته: سید مهدی شجاعی. آن راهم برمیدارم و از کتابخانه فاصله
میگیرم. همین هارا بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش میچرخم. برایم هدیه خریده!
مگر این نشان عشق نیست؟!. لبخند تلخی میزنم و کنار تخت مینشینم. خم میشوم و
دستم را دراز می کنم. چیزی مسطح باارتفاع کم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون
میکشم. به اندازه ی یک برگه آ سه است. به نظرمیرسد قاب باشد. میخواهم به خانه
برسم و بعد بازش کنم. گرچه حدس میزنم تا آن موقع از کنجکاوی بمیرم. ازجا بلند
میشوم و بادیدن کتاب نازکی که از لابه لای ملافه ی روتختی خودش رابیرون کشیده
سرجا می ایستم. ملحفه را کنار میزنم.
"قبله مایل به تو" ، چه اسم جالبی دارد. روی تخت مینشینم و صفحه اولش را باز
می کنم.
سیدحمید رضابرقعی، این راهم میشود برداشت یانه؟! تمامش شعراست!
به نظرمیرسد قشنگ باشد!
شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد
میگذرم و بادیدن چند خط دست نویس جا میخورم. چشمهایم را ریز می کنم..
یحیی نوشته: