مگو در ڪوے او شب تا سحر بهر چه میگردی
ڪه دل گم ڪرده ام آنجا و میجویم نشانش را
#فروغیبسطامی
چنان در قید مهرت پایبندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم
شنیدم رهرویی در سرزمینی
همی گفت ابن معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان شه رهبر است
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن