یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشهای خفته.
شوریدهای که در آن سفر همراه ما بود نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت و کبکان از کوه و غوکان در آب و بهایم از بیشه.
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته.
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیحگوی و من خاموش
🌴🕯🌴
گوش کن جان برادر نقل این افسانه را
هست در آن پندهایی به زِ صدها ماجرا
روزگاری کاروانی در گذار از راهها
میگذشت اندر گذارِ روزها و ماهها
تا رسد بر مقصدی کو بود در پایان هدف
داشتند این مردمان بر وصل این مقصد شعف
در گذار از راههایی در میان یک کویر
امر بر اتراق شد سوی بزرگان در مسیر
خیمه ها برپا شد و هرکس به سویی شد روان
هرکسی از بهر کاری گشت هرجایی دوان
موسپیدان حکیمی بینشان موجود بود
خیرخواهی بهر مردم بهرشان مشهود بود
سوی مردم آن حکیمان بهر امری ارجمند
گفتگویی نقل شد از بهر یک ارشاد و پند
گفتگو این بود مردم وقت نوش و خواب نیست
هست این اتراق فانی،باقی و جذاب نیست
در میان این بیابان ریگهایی ریخته
هم درشت و کوچکش در بین هم آمیخته
جمع باید کرد آنها در میان کوله بار
گرچه باشد استراحت بهر انسان خوش گوار
خواب را تعطیل کرده ریگها گرد آورید
در میان کیسه هاتان سوی آن مقصد برید
لیک بعداز وصل مقصد جمله حیران میشوید
هرکدام اندازه ای زار و پشیمان میشوید
گوش دارید این سخن را هر که کمتر جمع کرد
اشک حسرت بین مقصد او مثال شمع کرد
هرکه سنگین بود بارش غصه هایش کمتر است
در قیاس خیل اول چهره اش کم غمتر است
عده ای اهل فراست زودتر رفتند پیش
بهر جمع ریگ اندر بار و خورجین های خویش
دور گشتند از کسالت کیسه هاشان گشت پُر
مدتی کردند کار و دور از هر خواب وخور
عده ای هم اندکی را گرد آوردند زود
لیک بعد از مدتی کم غفلت آنها را ربود
عدهای هم بیخیال و غرق اندر کاهلی
از همان اول به خواب غوطه ور در غافلی
تا که بعد از چند روزی آن اقامت شد تمام
امر بر عزم ادامه بهر مردم شد پیام
خیمههاشان جمع گشت و جملگی راهی شدند
جاده همچون رودخانه مردمان ماهی شدند
بعد چندین روز سختی راهپیمایی،عذاب
صورت مقصد عیان چهره بگشود از نقاب
با لبی خندان و شادان شاکر یزدان شدند
زان که پایان یافت سختی حال با سامان شدند
سرور و پیر حکیمان با نوایی پر امید
گفت اکنون بار خود را باز و هم رویت کنید
بارها گردید باز و رنگ سیماها پرید!!!
گشته اندر بارهاشان ریگهاشان ناپدید!!!
جای آن شنها کنون گشته جواهر پر نگین
لعل و یاقوت فراوان جای آنها جاگزین
ناگهان فریادشان از شوق شد بر آسمان
شادی و شوری فراوان گشت آنجا بیکران
آنکه بارش از جواهر مملو وآکنده بود
پر غرور و شاد بود و بر لبانش خنده بود
لیک با خود گفت حیفا کاش افزون بود این
از همین رو بود در دل اندکی اینسان غمین
آنکه کمتر جمع کردش ریگها را از زمین
بیشتر گردید زار و زین وقایع شد حزین
آنکه بودش بیخیال و خواب را ترجیح داد
شد فغانش در هوا و همره افسوس و داد
هرکه شد زار و پشیمان یک کمی یک بیشتر
هرکه کاهلتر بُدی گردید او دل ریشتر
گفتم این افسانه را از بهر خود یا دیگران
تا که درسی زو بگیرم پندها باشد در آن
هست این دنیای فانی همچون آن اتراق گاه
سنگها اعمال ما و زندگیمان همچو راه
آخرت باشد چو مقصد خالد است و پایدار
ایستگاه آخر است و هست آن فرجام کار
هرکسی بار خودش را از نکو آکنده کرد
آخرت با صد شعف در بین مردم خنده کرد
هرکه دنیا بود غافل عمر اندر خواب زیست
بی شک او در دار عقبی بی امان خواهد گریست
#لاادری
سلام و عرض ادب سحر همگی خدایی
طاعات قبول حق ان شاءالله🌹
🌴🕯🌴
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی ب امید تو دوستان عزیز گرامی کانال سلام صبحتون بخیر شادی
من از این درد بنا نیست شکایت بکنم
ترسم این است به دوریِ تو عادت بکنم..
دیگران،چون بروند از نظر،از دل بروند
تو چنان، در دل من رفته، که جان در بدنی
سعدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در خانه ام آزادیم را دوست دارم
🌴🕯🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرچه هیچ ندارم ولی چو می دانم
دلی به خاطر من می تپد چه کم دارم؟
#غلیان
🌴🕯🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاعر: مولانا 🌴🕯🌴
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
کیست آن گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می کند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
به یکی عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
🌴🕯🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر بلایی شد سرم آوردی ای دنیا ولی
می رسد روزی که کارت گیر باشد پیش ما
#محمد_شیخی
🌴🕯🌴
صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم...
وحشی بافقی
یکی آرام می آید..
نگاهش خیس عرفان است،
قدم هایش پراز معناست،
دلش ازجنس باران است،
کسی فانوس بر دستش،
....بسان نورمی آید
امید قلب ما روزی ،
ز راه دور می آید.
#مهدی_محمدی
🌴🕯🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم؟
که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان...
#سعدی
🌴🕯🌴