eitaa logo
حرفای خودمونی
116 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
13 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی هر آنچه را که می‌خواستم به من داد و بعد به من فهماند که آن چیز اهمیتی نداشت...
کیوی پر خاصیت ترین میوه به شمار میاد و یکی از فوایدش تقویت ریشه موها و جلوگیری از ریزش مو هست!!
نوزادان در اولین ماه زندگی خودشون همه چیز رو سیاه و سفید می‌بینند!
مضرات پفک ایناس که باعث بی اشتهایی، اضطراب، پرخاشگری و عصبانیت میشه و مضرترین تنقلات پفک شناخته شده!
تعداد تلفن های همراه در جهان از تعداد افراد روی زمین بیشتر است.
آب هیچوقت مزه تند فلفل رو از بین نمیبره ، حتی اونو بدتر هم می‌کنه.
دانشمندان بر این باورند که در برخی سیارات، فشار و دمای بالا باعث تغییر شکل گاز متان می شود. یعنی در زحل و مشتری باران الماس می بارد.
به سگ ها نباید شکلات داد چون باعث میشه قلب و سیستم عصبیشون اسیب ببینه.
اگه قراره دارویی بخوری که بد مزست کافیه قبلش به مدت چند ثانیه یخ توی دهنت بزاری.
کوسه تنها حیوانی هست که هیچ وقت مریض نمیشه و در برابر هر بیماری ایمن هست!
زنبور از بوی عرق بدش می آید و به کسی که بدنش بو بدهد یا عطر زده باشد حمله میکند🐝
خرس با وزن سنگین خود می تواند با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت بدود!
یه انسان تا 70 سالگی به طور متوسط 11 گاو،27 گوسفند و 2400 مرغ رو کامل میخوره!!!!😳
وقتی شما را برق میگیرد و پرت میشوید این جریان برق نیست که اینکارو میکند بلکه این نیروی ناشی از انقباض ماهیچه هاست که موجب آن می شود. در واقع اینقدر قوی هستید که بتوانید خود را پرت کنید.
از لحاظ روانشناسی افرادی که کابوس زیاد میبینن خلاقیت بیشتری دارن.
1 ساعت پیاده روی منظم در روز خطر ابتلا به بیماری های قلبی عروقی را تا 70 درصد کاهش می دهد.
گیاهخواران دو برابر بیشتر از گوشت خواران در معرض افسردگی قرار دارند.
اگر لایه اوزون اطراف کره زمین وجود نداشت تنها ۶ دقیقه طول می کشید تا به خاطر تشعشعات خورشید تمامی بدن انسان بسوزد
دانمارک و سوئد با حدود 30 جنگ از قرن پانزدهم، رکورد جهانی بیشترین جنگ های انجام شده بین دو کشور را دارند.
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حریص ترین موجودات؛ مگس و قانع‌ترین‌شان عنکبوت هست. حال در جهان خلقت بنگر که چگونه حریص‌ترین موجودات خوراک قانع ترین و صبورترین‌ها میشود. ✍ 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برایت رویاهایی آرزو می‌کنم، تمام نشدنی و آرزوهایی پرشور که از میانشان چندتایی برآورده شود. برایت آرزو می‌کنم که دوست داشته باشی آنچه را که باید دوست بداری و فراموش کنی آنچه را که باید فراموش کنی. برایت شوق، آرزو می‌کنم. آرامش آرزو می‌کنم. برایت آرزو می‌کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی و با خنده‏ ی کودکان برایت آرزو می ‏کنم، دوام بیاوری... در رکود، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار به خصوص برایت آرزو می‏ کنم که خودت باشی ... 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبراکرم(ص) می‌فرماید: «از خطای یکدیگر گذشت کنید تا کینه‌هایتان از میان برود». گذشت کنید نه تلافی، تا زندگی‌تان تلف نشود. 🌴💎🕯💎🌴 @Noktehhayehnab
✅✅✅خیر مقدم به اعضاء جدید مسیر (کانال) مسیر پیش‌رو با هدف آموزش مبانی تاسیس شده است. سعی شده مباحث و مبانی شعر کلاسیک به زبانی ساده و بدون تکلف و اصطلاحات مشکل ارائه شود. با در خدمت شما هستیم. جلسات اول تا ششم در مسیر قرار داده شده است: جلسه اول جلسه دوم جلسه سوم جلسه چهارم جلسه پنجم جلسه ششم برای یادگیری مبانی شعر کلاسیک، مطالعه را از اولین جلسه شروع کنید. لینک مسیر آموزش شعر به زبان ساده: @shaershow
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
🦋 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثی‌های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸 🌴🕯📚💎📚🕯🌴 @Noktehhayehnab