eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
8.7هزار ویدیو
30 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل ششم..(قسمت ۱ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست و شوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند.روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد. چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم. و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: عیب ندارد در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور سات عید لذت می بریم. صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادر شوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت. شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست وپا گیرند. مواظبشان باشید. موقع رفتن رو به من کرد و گفت: قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر. صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟! شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی. کتش را در آورد و گفت: من بچه ها را نگه می دارم. تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم. با خودم فکرکردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم. صدای گریه دو قلوها در آمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دو قلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد حتما خیس کرده بودند مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: می خواهم یادبگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم. بچه ها را ترو خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم مشغول شدم. گرد و خاک اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
بسم رب المهدی «ارواحنا فداه» بهنام در تاریخ دوازدهم بهمن ماه سال ۱۳۴۵در خرمشهر متولد شد.تولدی که خبر از سربازی پا به رکاب میداد در میدان انقلاب..... ۱۳ساله بود و اقتدا کرده بود نوجوانان شهید کربلا و بسیجیِ زیرکِ امام بود... در میدان مبارزه بصیرت داشت و میدانست چگونه دربرابر دشمن بایستد. نیروهای پست بعث، امان بچه ها را بریده بودند و مثل همیشه شهید بهنام محمدی ، حضور داشت ؛ نمیدانم در آن سن چه گفته بود به خدایش که خریدارش شد در تاریخ بیست و هشتم مهرماه سال۱۳۵۹و او شهید بهنام محمدی شد.... او که رسید به مقام عظما ؛ ولی ما چه کنیم که سن مان از سن شهادت تو بیشتر است و هنوز در پیچ و خم یک کوچه مانده ایم و گویا جامانده قافله شهداییم... شادی روح شهید عزیز بهنام محمدی صلوات به قلم🖋:sh.g 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
چون کم سن و سال بود و جثه اش کوچک، فرماندهان با رفتن او به صف اول نبرد مخالفت می کردند اما هیچ کس حریفش نمی شد و همین شد که بهنام چندین بار به اسارت دشمن در آمد و هر بار با ترفندی، خود را نجات می داد، مثلاً ‌می زد زیر گریه و می گفت: مامانم را گم کرده ام، دارم دنبالش می گردم. همین شجاعت بهنام باعث شد که تا دل دشمن پیش رود و چون عراقی ها گمان نمی کردند که بچه ای به این کوچکی قصد شناسایی مواضع آنها را داشته باشد، آزادش می کردند و بهنام اینگونه می توانست اطلاعات ارزشمندی از آنها به دست آورد. 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
غسل شهادت یک روز که در خانه بودم بهنام گفت: آمده ام غسل شهادت کنم ... من خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم . گفتم: پسرم تو بچه ای این حرفها چیست؟! بهنام نامه ای از محمد جهان آرا به من نشان داد در آن نامه نوشته بود شما و مخصوصا بهنام غسل شهادت کنید... بهنام غسل شهادت کرد و رفت. انگار بهنام بزرگ شده بود دیگر آن کودک چند روز پیش نبود. او دلاورانه و شجاعانه از بین گلوله توپ و تانک دشمن جلو می رفت و آنها را شناسایی می کرد و حتی به آنها حمله می کرد و با نارنجک آنها را به هلاکت می رساند. راوی: مادر شهید 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت .. @yazinb3
🌿🌺داستان بهنام🌺🌿 اين كتاب زندگي نامه داستاني شهيد «بهنام محمدي» است كه از بدو شروع جنگ تحميلي به صف مدافعان خرمشهر مي پيوندد و روز عيد قربان يعني يك هفته پيش از سقوط خرمشهر در سال 59 به شهادت مي رسد. اين كتاب به زبان تركي نيز ترجمه شده است. اين كتاب يكي از كتاب هاي نشر شاهد است كه تا كنون با استقبال مخاطبان مواجه شده است. از داود اميريان پيش از اين كتاب پر فروش "تركش هاي ولگرد" به انتشار رسيده بود. كتاب "داستان بهنام" از سه مقطع مهم تاريخي تشكيل شده كه عبارتند از: قبل از انقلاب، جريان انقلاب و جنگ تحميلي. فصل اول از جمله فصول پربار داستان است و همه روابط علت و معلولي را كه در داستان وجود دارد مي شود در آن يافت. در داستان شخصيتهاي واقعي وجود دارد همگي آنان حضوري موجه و درست دارند. حسن ديگر داستان اين است كه نويسنده از داستاني كه مي توانست بسيار سياه باشد، زبان تلخي را استفاده نكرده. داستان شهري را به نمايش مي گذارد كه در آستانه اشغال است و در آن فجايع بسياري در حال رخ دادن است ولي زبان داستان تلخ نيست. 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت ... @yazinb3
🍃🌹 شهــید مهــدۍ باڪرۍ : قافله ما قافله از جان گــذشتن است هرڪس از جان‌گـذشته نیست با ما نیاید..! 🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
64#*100*همراه اول اینترنت رایگان2گیگ بگیردرطرح دوشنبه سوری همراه اول
...🌹🍃 حضرت سلطان سلامت ميدهم از راه دور دلخوشم مولا جواب اين گدا را میدهی ❤❤❤ ...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---