خاطره ای تلخ و غمگین :
خاطره ای که مرا از جنگ بیشتر متنفر نمود و در همان اوایل رواج فضای مجازی تجربه ای تلخ و دردناک را برایم رقم زد
در یکی از گرووهای خوزستان که بیش از صدها نفر عضو آن بودند و در آن گپ و گفتگوهای بسیار جالب و درددلهایی زیبا مطرح میشد رفیق خوزستانی ام مرا در آن گروه عضو نموده بود و هر از گاهی مطالب و نوشتارها را میخواندم و در این بین نوشته ای بود که مقدمه اش بسیار جلب توجه مینمود را دیدم بدین مضمون که آیا مردی پیدا میشود درکم کند و پاسخی درخور به این نوشتار بدهد و آیا همدردی یافت میشود؟
این متن بسیار زیبا و ادیبانه نوشته شده بود با این سوالات که کسی هست بگوید زیستنم برای چیست و به چه کسانی خدمت میکنیم و روزشمار سالهای آتی ام برای چه کسانی ورق میخورد و چه کسانی بهره مند از زیستنم خواهند شد و آیا انسان در این هستی همیشه تنها خواهد بود یا نه وبه هرحال متن بسیار زیبایی بود که دغدغه یک انسانی را نشان میداد که در پی هویتی مستقل برای خویش است و من بالاخره بعد از بقول آقا فرهاد همگروهی عزیزم با تعمقی در موضوع پاسخی برایش نوشتم بدین مضمون که هویت و دین و اندیشه یک انسان را جغرافیا و تاریخ و طبیعت تعیین میکنند باید منتظر زمان بود تا این بازیگران عرصه روح و روان آدمی نقش آفرینی کنند و به سوالاتمان پاسخ دهند و البته همدرد که یافتنش بسیار سخت است و به هرحال سعی کردم نوشتارم درخور دلنوشته او باشد که ازقضا پاسخ من بسیار مورد تشویق قرار گرفت و او پرسید آیاشما نویسنده اید و اهل کجایید و چه همدرد بینظیری هستید پاسخش دادم زود قضاوت نکن که فرسنگها فاصله بین دو انسان دره های عمیقی از شکافها را ایجاد میکند اما آشنای محبوبی برای هم خواهیم شد و او یک عرب خوزستانی اصیل و آگاه و من یک ترک طارمی هزاررودی و به هرحال هر روز ساعاتی و دقایق طولانی از روزهای ما به معاشرت با همدیگر میگذشت و چقدر محتاج هم بودیم اگر حتی یک روز در پی وی من سرک نمیکشید بسیار دلم برایش تنگ میشد و چنان با او خو گرفته بودم ومهدی این جوان ۲۵ ساله آنچنان در من تاثیر گذاشت که هر لحظه بیشتر به زیبایی اندیشه و توانایی تفکرش مبهوت میشدم و بیشتر افتخار به آشنایی با او داشتم و برای مصاحبت با او برخود میبالیدم ولی وقتی میپرسیدم کجایید میگفت شرمنده ام این را نمیتوانم پاسخ بدهم ولی نگران من نباش تابحال دوبار زخمی شده ام و چیزی مرا نمیشود و بعدا فهمیدم یکی از نیروهای ایرانی است که در سوریه میجنگد و این موضوع چیزی بود که درموردش هیچگاه باهم صحبتی نمیکردیم و بالاخره بعد از ۵ ماه کاملا بهم عادت کرده بودیم و حتی برایمان عبارت صبح بخیر یا شب بخیر آشنای بیگانه ام عادی شده بود یکبار از من پرسید در مورد سوریه چه میگویی نوشتم هیچ چیز باندازه جان انسانها ارزش ندارد حتی کعبه که کعبه هم ساخته دست آدمی است و انسان ساخته دست خداوند و به هرحال چه مصاحبت بینظیری باهم داشتیم و ناگهان دیدم ساعتهاست که آنلاین نیست و به تماس و پیام و پیگیری ام پاسخی نمیدهد دو روز نگران از اینکه همیشه میگفت نگران من نباش و این جمله اش چقدر نگران کننده بود که وارونه بودن همیشه ترسناک است که گاه سخن متضاد بیشتر نگران میکند و بسیار پیام دادم مهدی خیلی نگرانتم و منتظرم و دو روز بعد ناگهان دیدم پیامی آمد سلام آقا سید خودتان هستید آقای شفیعی!؟ نوشتم چرا اینگونه مینویسی پیدایت نیست ناگهان دنیا برسرم آوار شد و اولین تجربه تلخ صفحه مجازی بر دیدگانم گذشت که آقای شفیعی مهدی همیشه از شما میگفت و حقیقتش آقا مهدی دیروز شهید شد و دنیا تاریک شدو بعد از دو روز غصه و غمی سنگین برای کسی که حتی لحظه ای او را ندیده بودم و چقدر جایش در روحم خالی شده بود و روزها بعد شماره ای تماس گرفت سلام آقای شفیعی من پدر مهدی ام و به دوستانش توصیه کرده است از اینکه من نگذاشتم چند ماه تنها شود از من تشکر کنند و گفت اگه نزدیکی های خوزستان بودی فردا تشییع جنازه اوست.
یادش گرامی باد
خاطره ایی از سید رسول شفیعی
#ارسالی_مخاطبین
.💯به کانال👈👈 @Yazinb3
#یازینب بپیوندید
🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
*رفیقم میگفت :*
۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز ...
رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم .
صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه توپول و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند.
اتوبوس راه افتاد.
۱۶ ساعت راه بود.
طی راه ؛ بچه توپول و شیرین که صندلی جلو بود؛
هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.
چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید...
دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش .
تو دالی بازی ؛
یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم .
بچه کمی خندید...
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:
ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد.
دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشن.
خلاصه ۳ تا کاکائو را کمکم از دست بچه؛ یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.
مدتی بعد خسته شدم.
چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهويی واییییی..
مُردم از دل پیچه.....
دل و رودهام اومد تو دهنم...
سرگیجه داشتم...
داشتم میترکیدم.
دویدم رفتم جلو و به راننده
وضعیت اورژانسی
خودم را گفتم.
راننده با غرغر تو یه کافه وایساد.
عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.
برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.
اتوبوس راه افتاد.
هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دلدرد شروع شد.
طوری شده بود که
صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .
از درد میخواستم داد بزنم.
چه دل پیچه وحشتناکی...
تموم بدنم را میکشیدند...
مُردم خدا....
دویدم پیش راننده و با عجز و التماس وضعیتم را گفتم.
.
راننده اومد اعتراض کنه؛
با صدای عجیبی که ازم درشد، راننده زد بغل جاده و گفت:
بدو داداش....
پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس...
تشکر کردم...
از درد داشتم میمردم.
دهنم خشک بود و چشام سیاهی میرفت.
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا اینجوری شدم.
غذای فاسد که نخورده بودم.
دیدم دست بچه باز کاکایو هست.
از پدر بچه پرسیدم :
بچتون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت: نه ؛
کاکائو براش بده.
اومدم بپرسم
پس چرا کاکائو بهش میدی؟
که مادرش گفت:
حقیقت بچمون یبوست داره.
روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛
تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.
من بدبخت خواستم
ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد.
میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلط بزنم.
رفتم پیش راننده؛
راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست.
برو بشین.
مونده بودم بین درد و خجالت....
یه فکری کردم....
برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یُبْسْ هستم .
میشه به من هم کاکائو بدید...
۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم:
عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همهی ما دست شماست.
معذرت میخوام.
بیا و دهنت را شیرین کن...
راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت :
ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی
خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش ؛ جون بچهت چی به خورد من دادی؟؟ ترکیدم...
داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
خلاصه تا شیراز هر نیمساعت میزد کنار و میگفت:
بزن بریم رفیق...
مسافرها هم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت:
پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛
تندتند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...
مردم از همهجا بیخبر، هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.
این را گفتم که بدانید برای انجام هر کاری؛
مسولش باید *همدرد* باشه؛
تا حس کنه طرف چی میکشه!؟
🤔
مسئولین ما باید مردمی باشند تا درد مردم را بفهمند🤔😊
#ارسالی_مخاطبین
#ایران_قوی🇮🇷
#ملت_مقاومت_علیه_امریکا
#من_یک_قاسم_سلیمانی_ام
🏴 #زمینه_سازظهورباشیم🏴
🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃 🏴 @Yazinb3🏴🍃