#داســتــان_مـعـنــوی...🌹🍃
روزی شخص ثروتمندی با همسرش
در حال غذا خوردن بودند که
شخص فقیری به در خانه شان آمد
آنها در را به روی فقیر بستند
و او را ناامید کردند و چیزی ندادند
و شاید توهینی هم به فقیر کردند
روزگار گذشت تا اینکه آن شخص فقیر
دارا شد و آن شخص دارا ندار
و زنش را هم طلاق داد
شخص فقیر که حالا ثروتمند شده بود
خواستگاری فرستاد
و زن آن شخص ثروتمند را گرفت
روزی زن با شوهر دومش در حال
غذا خوردن بودند که در زدند
شوهر گفت: بلند شو و یک بشقاب غذا
به این فقیر بده
زن بشقاب غذائی را دم در برد و برگشت
مرد دید که زن در حال گریه کردن است
گفت: چرا گریه میکنی؟!
زن گفت: فقیری که دم در خانه آمده بود
شوهر سابق من بود
روزی من با شوهر اولم در حال غذا خوردن
بودیم که تو به در خانه مان آمدی
و ما تو را ناامید و محروم برگرداندیم
حال روزگار او را به اینجا رسانده است
تو با من ازدواج کردی و او اینک فقیر شده
و دم در آمده است
بنابراین هر کسی که به فقیری اهانت کند
خداوند او را لعنت میکند
خیلی مواظب باشید
چیزی ندارید به فقیر بدهید، ندهید
دیگر چرا اهانت میکنید؟!
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
🌺 یک داستان ،یک پند
عالمی می گفت :
🔸 در ویلاباغ یکی از دوستان نشستهایم. روی بسیاری از درختهای گیلاس هنوز میوههایش مانده است و به رنگ سیاهی میروند. از پسر صاحب باغ میپرسم: چرا این گیلاسها، نعمتهای خدا را که رسیده است جمع نمیکنید؟
🔸میگوید: حوصله نداریم. میگویم: اجازه بده من چند نیازمند را بیاورم برای خودشان جمع کنند، سکوت میکند و تمایلی نشان نمیدهد.
❓ تعجب میکنم، میگویم: چرا رغبتی برای پیشنهاد من نداری؟!
🔸میگوید: در باغ ما دوستان باکلاس و سطح بالای زیادی از پدرم میآیند اگر همهٔ محصولات را جمع کنیم نوعی بیکلاسی است. تعجب میکنم، میپرسم: چرا؟! میگوید: چون آنان گمان میکنند ما به پول میوہهای باغ نیاز داشتهایم که همه را فروختهایم.... الله أکبر کبیراً کبیراً!
🔸سکوت میکنم چون کلامی برای گفتن در برابر این همه ظلمت شیطان در خود نمیبینم. به یاد این آیه میافتم:
🌸إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ ۖ وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِرَبِّهِ كَفُورًا /همانا مبذّران و مسرفان برادران شیاطین هستند، و شیطان است که سخت کفران (نعمت) پروردگار خود کرد.
📖 سوره اسراء،۲۷
🔸 ️ولی گیج هستم چون کار اینها از اسراف و تبذیر هم فراتر رفته است و اسمی برای این کار نمیتوانم پیدا کنم. میگویم: خدایا! شیطان با ما چه میکند، قوم لوط باغهای خود را بر روی دیگران بستند و خودشان خوردند، انگار ما از قوم لوط هم فراتر رفتهایم که میوه روی درخت را حتی خودمان هم نمیخوریم....
❓پسرم میگوید: پدر! خدا ببین باغ را به چه بندگانی میدهد؟
🔸 میگویم: پسرم! این باغ را خدا به بندگانش نداده است، اگر خدا میداد در راه او میتوانستند و میبخشیدند، این باغ را شیطان به آنان بخشیده است و بزودی است با آن در هر دو دنیا آنان را گرفتار آتش کند. پسرم! بین ثروتی که از دنیا خدا به انسان میدهد با ثروتی که شیطان از راه حرام به انسان میرساند تا زندهای فرق بگذار!!!
🌹 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
آیتالله بهجت از جانب آقای قاضی
لقب «فاضل گیلانی» گرفت
آیتالله بهجت از شاگردان آقای قاضی بود
و نحوه آشنائی اش با آقای قاضی نیز
بسیار جالب است
زیرا علامه طباطبائی خودشان میگفتند
که ما بعد از پنج شش سال ماندن در نجف
یاد میگرفتیم به محضر آقای قاضی برسیم
اما بهجت از همان ابتدا به محضر
آقای قاضی رسیدند
خود آیتالله بهجت از نحوه آشنائیشان
با مرحوم قاضی و اولین باری که نام ایشان
را شنیده بودند این گونه میگویند
که من در کربلا بودم که یک آقائی شبهای
پنجشنبه برای زیارت از نجف به کربلا میآمد
و در مدرسه ما وضو میگرفت
من تعارفش میکردم که به حجره ما بیاید
و او نیز دعوت مرا میپذیرفت
از طریق این فرد که برادر علامه طباطبائی
بود نام آقای قاضی را شنیدم
در دوران نوجوانی در حوزه نجف
پس از حلّ مشکلی علمی مرحوم قاضی
به وی گفت: «أشهد أنّک فاضل» و از آن پس
او را «فاضل گیلانی» خطاب میکرد
هرگز در کلاس آقای قاضی سؤالی نپرسید
و هرگز نیز سؤالی نداشت مگر اینکه استاد
پاسخش را میداد گاهی حتی به اسم
میگفت این هم در پاسخ سؤال بهجت!
وی در رابطه با آقای قاضی و کلاسهایش
میگوید من در تمام مدت سؤالی از
مرحوم قاضی نکردم ولی در تمام این مدت
هم سؤالی نبود که در ذهن من باشد
الا اینکه استاد جواب مرا میداد
پدر بعد از اینکه این موضوع را بیان کردند
لبخندی زدند و گفتند دو سه بار حتی استاد
نام مرا بردند و گفتند در پاسخ به سؤال ایشان
به طوری که یکبار کنار دستی من به من
نگاه کرد و گفت تو که سؤالی نپرسیدهای
چرا استاد میگویند در پاسخ به سؤال تو؟
در حقیقت ایشان در محضر استادان خوبی
قرار میگرفت البته این در حالی بود که
خودش به دنبال این نبود تا استاد پیدا کند
زیرا اگر انسان در مسیر درست قدم بردارد
این خود خداست که استاد را میفرستد
در حقیقت اینها به دنبال کسانی بودند
که جان مطلب را کف دستشان بگذارد
وی در رابطه با مرحوم قاضی میگفت
درسهای ایشان قابل نوشتن نبود
من یک جلسه درس استاد را قیمت کردم
دیدم به اندازه قیمت یک کوچهای بود
به نام صد تومانی یعنی کلاس ایشان
این قدر ارزش داشت که هر جلسهاش
از آن کوچه صد تومانی هم با ارزشتر بود
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
روزی جمعی از اشرار اصفهان که
مرتکب هرگونه خلافی شده بودند
تصمیم میگیرند کار جدید و سرگرمی
تازهای برای آن روز خود بسازند
پس از مشورت با یکدیگر به این فکر
میافتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده
و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح
خودشان تفریحی بکنند
به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال
یک روحانی میگردند که از قضا چشم آنان
به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم
آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی ره میافتد
که در حال گذر بودند
گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این
عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را
میبوسند و از ایشان تقاضا میکنند که
جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان
حوالی بروند و دو جوان را از تجرد درآورند
ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود
و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد
نمیبینند ولی با خود میاندیشند که
شاید حکمتی در آن کار باشد
به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به
همراه آنان به یکی از محلههای اصفهان میروند
سرانجام به خانهای میرسند
و آنان از ایشان دعوت میکنند
که به آن مکان وارد شوند
به محض ورود ایشان زنی سربرهنه و با
لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت
از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم
حضرت آیت الله بیدآبادی میگوید:
به به! حاج آقا خوش آمدی صفا آوردی!!
ایشان متوجه قضایا میشوند
و قصد مراجعت میکنند که جمع اوباش
جلوی ایشان را گرفته و میگویند:
چاره ای نداری جز اینکه امروز را با ما بگذرانی
آن عالم سالک در همان زمان متوجه
دسیسه آن گروه مزاحم میشوند
و به ناچار داخل اتاق میشوند
آن جماعت گمراه به ایشان دستور میدهند
که در بالای اتاق بنشینند و سپس همان زن
که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود
در حالی که دایرهای یا تنبکی به دست
داشته وارد اتاق میشود و شروع به زدن
و رقصیدن نموده و به دور اتاق میچرخد
جماعت اوباش نیز حلقه وار
دور تا دور اتاق نشسته و کف میزنند
زن مزبور در حال رقص گه گاه به آن عالم
ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی
به آن بزرگوار نیز مینماید این شعر را
خطاب به ایشان خوانده و مکرر میگوید:
در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را
پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق
شعف و شادی و سرگرمی خود بودند
و ایشان سر به زیر افکنده بودند
ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان
میفرمایند: تغییر دادم
به محض اینکه این دو کلمه از دهان
عالم سالک خارج میشود آن جماعت
به سجده میافتند و از رفتار و کردار خود
عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن
ولی الهی بوسه میزنند و ایشان نیز
حکم توبه بر آنان جاری مینماید
در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار
فرمودند: در یک لحظه قلب آنان را از
تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم
↲حکایات عاشقان خدا، جلد اول
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#داســتــان_مـعـنــوی
زهرى میگوید: در شبى تاریک و سرد
على بن حسین علیه السلام را دیدم
که مقدارى آذوقه به دوش گرفته میرود
عرض کردم: یابن رسول الله!
این چیست به کجا میبرید؟
حضرت فرمودند: زهرى! من مسافرم
این توشه سفر من است
میبرم در جاى محفوظى بگذارم تا هنگام
مسافرت دست خالى و بى توشه نباشم
گفتم: یابن رسول الله! این غلام من است
اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد
و هر جا میخواهی ببرد
فرمودند: تو را به خدا بگذار من خودم
بار خود را ببرم تو راه خود را بگیر و برو
با من کارى نداشته باش
زهرى بعد از چند روز حضرت را دید
عرض کرد: یابن رسول الله
من از آن سفرى که آن شب دربارهاش
سخن میگفتی اثرى ندیدم
فرمود: سفر آخرت را میگفتم
و سفر مرگ نظرم بود که براى آن
آماده میشدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن
آن توشه در شب به خانههاى نیازمندان
توضیح داد و فرمود:
آمادگى براى مرگ با دورى جستن از حرام
و خیرات دادن به دست مىآید
↲بحارالانوار، جلد ۱
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
رفع غده های سرطانی
با خاک مزار شیخ نخودکی اصفهانی
بی تردید افراد دارای جایگاه و مقام
در نزد پروردگار پس از فوت خود نیز
واسطه خیر میان بندگان با ذات اقدس الهی
میگردند
شخصی از اهالی یزد برای فرزند
شیخ حسنعلی نقل نموده است:
چندی قبل یکی از دوستانم
مبتلا به سرطان غده گردن شد
و دکترها گفتند باید عمل کند
این شخص تصمیم گرفت تا ابتدا به
مشهد مشرف شود و بعد برای عمل آماده گردد
هنگامی که مشرف میشود
در صحن مطهر افراد زیادی را میبیند
که پشت پنجره فولاد برای رفع بیماریهای
خود به حضرت متوسل شدهاند
و دخیل بستهاند
در این حال حضور حضرت عرض میکند:
آقا من آمدهام از شما شفای بیماری خود را
بگیرم ولی در حال حاضر مرا شفا ندهید
و در عوض این بیماران را شفا عنایت فرمائید
پس از گفتن این جملات با دلی شکسته
سر مقبره حاج شیخ حسنعلی میرود
و فاتحه میخواند و عرض میکند
من از امام رضا علیهالسلام استدعا نمودم
که مرا شفا ندهد و در عوض این بیماران
را که دخیل بستهاند را شفا دهد
حال آمدهام و شفای خود را از شما میخواهم
و دست روی قبر مالیده و از خاک روی
سنگ به گردن خود و روی غدهها میمالد
بعد از یکی دو روز غدهها به کلی از بین
میرود وقتی که به تهران بر میگردد
و نزد طبیب خود که گویا فرد حاذقی نیز
بوده است میرود
مقایسه عکسها سبب تعجب پزشک میشود
و میپرسد چه کردی که خوب شدی؟
غدهها چه شد؟
ولی وی هیچ نگفته و آن راز را
در سینه خود نگه میدارد
↲کشف و کرامات عارفان
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم
برای تعمیرات، نو بودند ولی بند حمایل
و یکی از زیپهای هر کدوم خراب شده بود
کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم
و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه
و تحویلم بده
دو روز بعد برای تحویل کیفها مراجعه کردم
هر دو تا کیف تعمیر شده بودند
کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه
تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت:
شما میهمان امام زمان هستید!
هزینه نمیگیرم فقط یه تسبیح صلوات
نذر ظهورش بخونید
از شنیدن نام مولا و آقایمان کمی جا خوردم
گفتم: تسبیح صلوات رو حتماً میخونم
ولی لطفاً پول رو هم قبول کنید
آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید
گفت: این نذر چند سال منه
هر صدتا مشتری پنج تای بعدیش
نذر امام زمانه
بعد هم دسته قبضهاش رو به من نشون داد
هر از چند گاهی روی ته فیش قبضها
نوشته شده بود: میهمان امام زمان عج
گفت: این یه نذر و قراردادی هست بین
من و امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
و نفراتی که این قبضها به اونا بیفته
هر کاری که داشته باشن مجانی انجام میشه
فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور
آقا بخونن
اصرار من برای پرداخت هزینه فایده نداشت
از تعمیرکار خداحافظی کردم
کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون
اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند
و جالب این تعمیرکار عزیز فکر میکردم
به این فکر کردم که اگر همه ما در همین حد
هم که شده برای ظهور قدمی برداریم
چه اتفاق زیبائی برای خودمون
و اطرافیانمون میافته!
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
#روبیکا 👇🌹👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
مرد عربى خدمت پيامبر اکرم
صلی الله علیه و آله آمد و گفت:
«علِّمنى ممّا علّمک الله»
یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد
تا آيات قرآن را به او تعليم دهد
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر
به آن مرد تعليم داد
هنگامی که به آیه
«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه»
پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد
میبییند رسیدند
تازه وارد به فکر فرو رفت
و از معلم خود پرسید:
آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت:
همين آیه مرا كافى است!
من درس خود را از این آیه فرا گرفتم
اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را
میداند و همه اعمال ما حساب دارد
تکلیفم روشن شد
این جمله برای زندگی من کافی است
او پس از این سخن خداحافظی کرد
و از مسجد خارج شد
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت:
این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود
و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک
برایش بخوانم و سخنی به این مضمون
بر زبان آورد:
در خانه اگر کس است یک حرف بس است!
پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله فرمود:
او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقیهی شد
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
حتما بخوانید
داستانی بسیار زیبا
پادشاهی پس از اين كه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داســتــان_مـعـنــوی
🔹️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
🔹نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
⁉️ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
🔹بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد.
🔹 اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
☝بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#داستان_معنوی
✍حكایت حاج محمدعلى یزدى
در زیارت عاشورا
🔸محدث نورى در كتاب دارالسلام
از ثقة الدین حاج محمدعلى یزدى كه مرد
فاضل صالحى در یزد بود حكایتى نقل میكند
🔹حاج محمدعلى دائماً مشغول كارهاى آخرتى
خود بود و شبها در مقبرهاى كه جماعتى از
صلحا در آن مدفونند به سر میبرد
این مقبره خارج شهر یزد بود
كه به مزار معروف است
🔸همسایهاى داشت كه از كودكى با هم بودند
و نزد یک معلم میرفتند تا آنكه بزرگ شدند
و او شغل عشارى پیش گرفت
🔹پس از آنکه مُرد او را نزدیک همان جائیکه
دوست صالح وى شبها در آن بیتوته میکرد
دفن كردند
🔸یک ماهى از فوت او نگذشته بود كه
حاج محمدعلى او را در خواب دید كه در
هیئت نیكویى است نزد او رفت و گفت:
من مبداء و منتهاى كار تو را میدانم تو از
كسانى نیستى كه احتمال نیكى درباره او رود
شغل تو هم مقتضى عذاب سختى بود
پس به كدام عملت به این مقام رسیدى؟
🔹گفت همین طور است كه میگوئى
من گرفتار عذاب سختى بودم تا دیروز كه
زوجه استاد اشرف آهنگر را در این مكان
دفن كردند
(اشاره به مکانی كرد كه نزدیک
به صد متر از او دور بود)
🔸در شب وفات او امام حسین علیه السلام
سه مرتبه به زیارت وى آمدند و در مرتبه سوم
امر فرمودند كه عذاب از این مقبره رفع شود
و حالت ما نیكو شد و در وسعت و نعمت
افتادیم
🔹از خواب بیدار شدم در حالی كه متحیر بودم
آن شخص آهنگر را نمیشناختم
در بازار آهنگران به جستجو پرداختم
و او را پیدا كردم پرسیدم آیا زوجهاى داشتى؟
گفت: آرى داشتم دیروز فوت كرد
و او را در فلان (مكان همان موضع را نام برد)
دفن كردم
🔸پرسیدم آیا به زیارت ابا عبدالله علیهالسلام
رفته بود؟ گفت: نه
گفتم ذكر مصائب او میکرد؟ گفت نه
گفتم مجلس عزادارى داشت؟ گفت نه
آنگاه پرسید چه میخواهى؟
خواب خود را نقل كردم و گفت او فقط
مواظبت بر خواندن زیارت عاشورا داشت
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://rubika.ir/Yazinb_69
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---
#داســتــان_مـعـنــوی
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از
کتابهای خود مینویسد:
روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که
پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم
و او به من نمیدهد
قاضی شوهر را احضار کرد
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری آن دو مرد شاهدند
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که
این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب
صورت خود را عقب بزند تا ما وی را
درست بشناسیم که او همان زن است
چون زن این سخن را شنید بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهرهاش
را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد
و رضایت نمیدهم که چهره همسرم
در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از
شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود
چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید
چه خوب بود که آن مرد با غیرت
جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه
رخ و ساق به همگان نشان میدهند
و شوهران و پدران و برادرانشان نیز
هم عقیده آنهایند و در کنارشان
به رفتار آنان مباهات می کنند
امر به معروف و نهی از منکر
ضامن سلامت مادی و معنوی جامعه است
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://rubika.ir/Yazinb_69
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---