eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
8.3هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩۵ کشته و ۲۵۱ مصدوم بر اثر زلزله آذربایجان شرقی مدیر حوادث دانشگاه علوم پزشکی تبریز: 🔹عمده این افراد دچار حملات عصبی و ترس شده‌اند. پورمحمدی استاندار آذربایجان شرقی: 🔹از شدت پس لرزه ها کاسته شده 🔹امکان اسکان موقت و آذوقه ۷۲ ساعته فراهم شده است
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۱۷_آبان ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان مازندران، شهرستان میاندورود) (۱۳۴۲ ه.ش) شهید خلبان غفور جدی اردبیلی🌷 (استان اردبیل، شهرستان اردبیل) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید اصغر صدری نوشاد🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید علی موسوی مهدی آبادی🌷 (استان کرمان، شهرستان بم) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید حسن بیناباجی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۰ ه.ش) شهید محمد شریف زارع🌷 (استان گیلان، شهرستان رودسر) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید علی رضا آزادجوطبری🌷 (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید محمد گود آسیائی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان سبزوار) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید عبدالرضا محمودی دارانی🌷 (استان همدان، شهرستان تویسرکان) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید امیر حلم‌زاده🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید رسول شاکر🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید حسین مرشدیان🌷 (استان سمنان، شهرستان سمنان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید رسول حاجی آقازاده🌷 (استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید نبی‌الله گنجی ارجنکی🌷 (استان خوزستان، شهرستان اهواز) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید محسن ازبهی🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید احمد سهرابی🌷 (استان تهران، شهرستان شمیرانات) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید عیسی احسانگر🌷 (استان گیلان، شهرستان رشت) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید محمد فرحزادی🌷 (استان تهران، شهرستان شمیرانات) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید سیدذبیح‌الله حسینی زرین کلایی🌷 (استان مازندران، شهرستان جویبار) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید تقی پناهی 🌷 (استان خراسان رضوی) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید ابراهیم آخوندی 🌷 (استان خراسان رضوی، شهرستان تربت حیدریه) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید سعید نظری 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۲ ه.ش) شهید مدافع حرم حمید احسانی🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۲ ه.ش) شهید مدافع حرم محمد طحان🌷 (استان سمنان، شهرستان سمنان) (۱۳۹۴ ه.ش) شهید مدافع حرم حسین رضایی 🌷 (استان کردستان، شهرستان قروه، روستای طوغان) (۱۳۹۴ ه.ش) شهید مدافع حرم سیدمحمد موسوی 🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۴ ه.ش) رویداد‌های مهم این روز در تقویم هجری قمری (۱۰ ربیع الاول) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوم..( قسمت ۳ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: فعلاً سربازم و خدمتمم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی. نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: شاید هم بمانم همین جا توی قایش. از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: « تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.» چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق رو به رو. وقتی دید تلاشش برای حرف در آوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سئوال کردن. پرسید: دوست داری کجا زندگی کنی؟ جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟ بالاخره به حرف آمدم اما فقط یک کلمه : نه! بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف در آورد او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. دیجه اصرار می کرد: تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم. اما من زیربار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه ، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم. خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد به تو علاقه مند می ود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی. صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: از او خوشم نمی آید. کچل است. خندید و گفت: فقط مشکلت همین است دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش در می آید. بعد پرسید: مشکل دوم. گفتم: خیلی حرف می زند. خدیجه باز خندید و گفت: این هم چاره دارد صبر کن تو که از لاکت در آیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی دیگر اجازه حرف زدن ندارد. از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من شاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چند تایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم همان طور که بقچه را باز کردم بودم لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده اما چیزی نگفتم. بق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود همه چیز را برای او تعریف کرده بود چند روز بعد صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی مویی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: قابلی ندارد. بدون اینکه حرفی بزنم ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیر زمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم دم در اتاق کاغذی از جیبش در آورد و گفتک قدم تو را به خدا از من فرار نکن ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم. به کاغذ گناه کردم اما چون سواد واندن و نوشتن نداشتم چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: مرخصی ام است. یک روز بود ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را در می آورند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
┅✿❥✺﷽ ✺❥✿┅ 💔 میدان عمل خالیست... او در پی سرباز است... چون ما همه سرباریم... سردار نمی آید... 🌹
📚 بخونید قشنگه واقعا.. 👌 مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم» مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟» پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟ چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان ... گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست...😊 الهی و ربی من لی غیرک 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
چه روزها که یک به یک غروب شد، نیامدی چه اشکها که در گلو، رسوب شد نیامدی خلیل آتشین سخن، تبر به دوش بت شکن خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه برای عده‌ای، ولی چه خوب شد نیامدی تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نیامدی 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
دعای هر شب من ، دعا برای فرج شماست یا صاحب الزمان (عج) بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، و َبَرِحَ الْخَفاءُ ، و َانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، و َانْقَطَعَ الرَّجاء ُو َضاقَتِ الاْرْضُ ، و َمُنِعَتِ السَّماءُ و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، و َاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ و الرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد و َآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ ، يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان و َانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِران ِ؛ يا مَوْلانا ياصاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَ آلِهِ الطّاهِرينَ.... ♦️نشر حداکثری.... التماس دعای فرج.... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
✨خـدایـا تـا سپیـده صبـح فـردا خـوابی آرام بـه مـا عـطا کـن و صبحگاهان مـا را بـا شهـامـت بـرای شـروع روزی دیگـر از خواب بیـدار کن و همـهٔ مـا را از بـلایـای طبیعـی مصـون بـدار ايمـان دارم که قشنـگ‌ترین عشـق نـگاہ مهـربـان خـداونـد بـه بنـدگانـش اسـت زنـدگی را بـه او بسپـار و مطمئـن بـاش تـا وقتی که پشتت بـه خـدا گـرم اسـت تمـام هراس‌های دنيـا خنده‌دار است 🌙شبتـون بخیـر عـزیـزان🌟
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
شـــ🌙ــبِ مـــن با تــــو بـــخیر می شود تـ♡ـویی که حتــی حـــس بـــودنت می ارزد به ، تــــــمامِ نــداشته هایم،آقا شب بخیرمولای غریبم
⚘🌸⚘اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه⚘🌸⚘⚘🌸⚘اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه⚘🌸⚘⚘🌸⚘اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه⚘🌸⚘⚘🌸⚘اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه⚘🌸⚘⚘🌸⚘اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه⚘🌸⚘⚘🌸⚘اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه⚘🌸⚘
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۱۸_آبان ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 « » عضو جمعیت فدائیان اسلام به جرم ترور «عبدالحسین هژیر» (۱۳۲۸ ه.ش) شهید سیدمحمد شکری🌷 (کشور عراق، کربلای معلی) (۱۳۴۱ ه.ش) شهید محمود احمدی تبار 🌷 (استان قم، شهرستان قم) (۱۳۴۴ ه.ش) شهید علی شفیعی🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۴۵ ه.ش) شهید محمد جعفرزاده اوندین🌷 (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۴۷ ه.ش) شهید خلبان عبدالحسین حاتمی🌷 (استان گیلان، شهرستان رشت) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید بیژن شعبانی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید موسی رحیمی‌زاده🌷 (استان کرمان، شهرستان بم) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید علی بومی🌷 (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید سعید افرا🌷 (۱۳۶۰ ه.ش) شهید حمیدرضا زمانی فتح‌آبادی🌷 (استان فارس، شهرستان شیراز) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید حسین نصر اصفهانی🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید محمود مهمان نواز🌷 (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل، شهر نوش آباد) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید رضا غریب نواز 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید عین‌الله زارعی🌷 (استان فارس، شهرستان اقلید) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید علی محمد نورنژاد🌷 (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید غلامرضا بهاری🌷 (استان لرستان، شهرستان خرم آباد، روستای زاغه) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید حسین بزرگی🌷 (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۶۶ ه.ش) شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی 🌷 (استان لرستان، شهرستان ازنا) (۱۳۷۴ ه.ش) شهید علی‌اکبر کشتکار🌷 (استان فارس، شهرستان مرودشت) (۱۳۹۵ ه.ش) شهید مدافع حرم نوید صفری🌷 (۱۳۹۶ ه.ش) شهید مدافع حرم محمدعیسی حسینی🌷 (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۶ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: پس لا اقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم. باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد.رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایدان. مثل تمام خانه های روستایی، در حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. نیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: یا الله...یا الله... صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیایید تو. صمد تا من را دید مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم ورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا اومد من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم. یا توی اتاقی که او نشسته. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامیدشد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید. بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: قدم باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره ببین برایت چی آورده. و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: دیوانه! این را برای تو آورده است. ان قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. در اتاق را از تو چفت باز کردیم و در چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی در داخلی چمدان و دور تا دورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا به لای لباس ها هم چند تا صابون طری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقه ها تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: کوفتت بشو قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد. ایمان که دنبالمان آمده بود به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: خدیجه بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم. خدیجه تعجب کرد : چرا قایم کنیم؟ خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند فکر می کند منهم به او عکس داده ام. ایمان دوباره به در کوبید و گفت: چرا در را بسته اید؟ باز کنید ببینم. با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشدانگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است. ایمان چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. در چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبر دار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: پس کو چمدان صمد برای قدم چی آورده بود؟ زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: به جان خودم اگر لو بدهی من می دانم و تو. خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3