____~••°° #یازبنب...°°••~_____
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
🍃🌹 #روز_شمار_شهدا.. 🌹🍃
امروز #پنجشنبه #۲۳_آبان ۱۳۹۸ هجری شمسی ...
@Yazinb3
#ولادت_شهید_سیدمحمد_سادات_خوانساری🌷
(استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۳۸ ه.ش)
#ولادت شهید محسن مسعودی🌷
(استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۴۶ ه.ش)
#شهادت شهید حسن ذاکری نانگی🌷
(استان هرمزگان، شهرستان بندرعباس، روستای نانگ) (۱۳۵۹ ه.ش)
#شهادت شهید خلیل جلیلیان 🌷
(استان خوزستان، شهرستان آبادان) (۱۳۵۹ ه.ش)
#شهادت خلبان شهید نعمتالله اکبری سامانی🌷
(استان چهارمحال و بختیاری، شهر سامان) (۱۳۵۹ ه.ش)
#شهادت خلبان شهید هوشنگ کیان آرا🌷
(استان آذربایجان شرقی، شهرستان تبریز) (۱۳۵۹ ه.ش)
#شهادت شهید اکبر شاهمیری 🌷
(استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۰ ه.ش)
#شهادت شهید شیرزاد اکبرزاده🌷
(استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۶۲ ه.ش)
#شهادت شهید ابوالقاسم اکبری نودهکی🌷
(استان مازندران، شهرستان نکا) (۱۳۶۵ ه.ش)
#شهادت شهید غلامعباس اکبریان🌷
(استان فارس، شهرستان فسا) (۱۳۶۶ ه.ش)
#ولادت شهید مدافع حرم هادی شجاع🌷
(استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۸ ه.ش)
#ولادت شهید سلمان زارعی🌷
(۱۳۶۹ ه.ش)
#شهادت شهید مدافع حرم ایمان خزاعی نژاد🌷
(استان فارس، شهرستان جهرم) (۱۳۹۴ ه.ش)
#شهادت شهید محمد لطفی🌷
(استان خراسان رضوی، شهرستان نیشابور) (۱۳۹۴ ه.ش)
#شهادت شهید مسعود نوزاد قلعه نو🌷
(استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۹۴ ه.ش)
#شهادت شهید مدافع حرم مرتضی عبداللهی🌷
(استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۶ ه.ش)
#شهادت شهید مدافع حرم سیدمرتضی حسینی 🌷
(لشکر فاطمیون) (۱۳۹۶ ه.ش)
#یازهرا....🌹🍃
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊
____~°°•• #یازینب...••°°~_____
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
🚩 واکنش فرمانده کل سپاه به ترور یکی از فرماندهان ارشد مقاومت فلسطین
🔹رژیم صهیونیستی با این حرکات وحشیانه، خودش را گام به گام به پایان قطعی نزدیک میکند.
🔹 آستانه تحمل جهان اسلام کم کم در حال تمام شدن بوده و با ادامه شرارتهای رژیم صهیونسیتی، زمینههایی سقوط آن توسط خودشان فراهم میشود.
#لبیک_یامهدی_عج
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهارم ..( قسمت ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
کمی توی همدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: حاج آقا یعنی من این شکلی ام ؟ پدرم اخم کرد و گفت: آقا چرا این طور عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من هیچ عیبی ندارد.
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرح خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تایید تکان داد. گفتم: با اجازه پدرم، بله. محضر دار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تاامضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، اگنشت می زدم اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم حال دیگری داشتم حس می کردم و چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود.
مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: چیزی کم و کسر ندارید.
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: چرا بیا بنشین. تو را کم داریم. دیزی های را که آوردند مانده بدوم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم:
حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم. رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، گناه کنم. به قایش که رسیدیم ف همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دوید. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و ایجاد شده است. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد از پدرم خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: قدم بیا! آقا صمد آمده .
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🔴اعمال شب و روز هفدهم ربیع الاول
🌻شب هفدهم:
شب ولادت حضرت خاتم انبيا صلّى اللّه و عليه و آله و شب بسيار مباركى است، و سيّد نقل كرده كه در چنين شبى يك سال پيش از هجرت، معراج آن حضرت واقع شد.
🌻روز هفدهم:
بنا بر مشهور بين علماى اماميّه، روز ولادت با سعادت حضرت خاتم انبيا محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه و عليه و آله است، و معروف است كه ولادت با سعادتش در مكّه معظمه، در خانه خود آن حضرت، در روز جمعه هنگام طلوع فجر در #عام_الفيل در ايام سلطنت انوشيروان واقع شد
و همچنين در اين روز شريف در سال هشتاد و سه ولادت حضرت صادق عليه السّلام اتفاق افتاد، و باعث فزونى فضل و شرافت اين روز گرديد.
📝 اين روز، روز بسيار شريفى است و براى آن چند عمل وارد است:
💐ا وّل: غسل.
💐 دوم: روزه گرفتن كه براى آن فضيلت بسيارى است، و روايت شده هركه اين روز را، روزه بدارد، خدا #ثواب_روزه يك سال را براى او بنويسد، و اين روز، يكى از چهار روزى است، كه در تمام سال به فضيلت روزه ممتاز است.
💐 سوّم: زيارت حضرت رسول صلّى اللّه و عليه و آله از نزديك و دور.
💐 چهارم: زيارت امير المؤمنين عليه السّلام به همان زيارتى كه حضرت صادق عليه السّلام زيارت كرده، و به محمّد بن مسلم تعليم دادند، باب زيارات (مفاتیح)
💐 پنجم: هنگامیكه روز بالا آمد، دو ركعت نماز بجا آورد كه در هر ركعت، پس از سوره حمد ده مرتبه سوره قدر و ده مرتبه سوره توحيد بخواند
💐 ششم: لازم است مسلمانان اين روز را بزرگ بدارند، و تصدّق و خيرات بنمايند، و مؤمنان را مسرور كنند، و به زيارت مشاهد مشرّفه روند.
سيّد در «اقبال» شرحى از لزوم بزرگداشت اين روز ذكر نموده، و فرموده است:
من طايفه اى از نصارى و جمعى از مسلمانان را يافتم كه بزرگداشت فوق العاده اى از روز #ولادت_عيسى عليه السّلام داشتند، و تعجّب كردم كه مسلمانان روز ولادت پيامبرشان را كه بزرگترين همه انبياست، و به اين مرتبه از عظمت است، چگونه رضايت دهند كه آنرا بسيار بى مايه تر از بزرگداشت نصارى، نسبت به ولادت مسيح برگزار كنند!
📚مفاتیح الجنان
#لبیک_یامهدی_عج
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
#تفکر
بسیار کسانی که دعوی بندگی کرده اند
و دم از ترک دنیا زده اند ؛
تا دنیا به ایشان روی آورد ،
جز وی همه را پشت پا زده اند ....
این بنده در معرض امتحان نیامده شرمسار است
به حق خودت
ثبت قلبی علی دینک!
#علامه_حسن_زاده_آملی
📕 پندهای حكيمانه
#شبتون_شهدایی
التماس دعای فرج....
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#لبیک_یامهدی_عج
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
💗در این شـب
✨میـلاد مبـارک
💗از خـدا میخواهـم
✨هـر آنچـه از خوبیهاسـت
💗نصیبتان گـردد
✨و تقـدیـرتـان جز خوشبختـی
💗چیـز دیگـری نبـاشـد
✨شبتـون زیبـا و در پنـاه خـدا
💗عیـدتـون مبـارک
سلااااااااام
دوست من برخیــــــــــز
بسـم اللہ بگو و مطمئن باش
خیلی با ارزشی
خـداوند از روحش در تو دمیـده
و جهان را برای آرامش تو آفریده
یعنی خیلی برای خدا عزیزی
پس بخنــد🌸
ببخـش🌷
مهـربـان بـاش♥️
و زنـدگی ڪن...🌸🍃
فرصت ما تڪرار نمیشود
و عزیزانمان هم ....
الهـی تنتـون سـلامت
دلتـون شـاد
روحتـون آرام
و زنـدگيتـون پر از عشـق باشـد
روزتـون خوش و پر از برڪت🌸
#لبیک_یامهدی_عج
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
🌸🍃آسمـان روشـن شـد
🌸🍃صبـح مـن روشـنتـر
🌸🍃همه جا پیچیـده
🌸🍃عطـر صبحی دیگـر
🌸🍃عطـر لبخنـد درود
🌸🍃نـور خورشیـد سـلام
🌸🍃زنـدگی روز بخیـر
🌸🍃عشـق و امیـد سـلام
دوستـان گلـم
صبحتـون بهتـریـن
و خوشرنگ ترین صبـح دنیـا
با لحظـههائی پر از خوشـی
و آرزوی سلامتی بـرای شمـا
روز و روزگارتـون شـاد شـاد
هـزاران خوبی بـرای امـروزتـون
و هـزاران عشـق نثـار شمـا
نـازنیـن دوسـت❤️
امـروز هرچی آرزوی خوبه مـال تـو🌸🍃
#لبیک_یامهدی_عج
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
💐💕💐💕💐💕💐💕💐💕
ز یک مشرق
نمایان شد
دو خورشیـ❤️ـد
جهان آرا
که رخت نـ✨ـور
پوشـــاندند
بر تــــن
آسمانهارا
دو عیسی دم
دو موسی ید
دو حُسنِ
خالق سرمد
یکی صـ❤️ـادق
یکی احمـ❤️ـد
یکی عالی
یکی اعلا
میلاد دو اختـ✨ـر تابناک آسمان نبوت و امامت مبارک باد
#لبیک_یامهدی_عج
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
💐💕💐💕💐💕💐💕💐💕
💕💕🌹عاشقانه ترین لحظه زمانیست که منتظر باشی یه ندایی از دوست برسد وچه ندایی بهتر از #اذان که خدا مارا به خود میخواند همه را به نام میخواند
بشتابید به سوی خیر
بشتابید بامن حرف بزنید
بشتابید من منتظرتون هستم
بشتابید....🌹💕💕
#اذان_به_افق_دلها
#نمازاول_وقت
#التماس_دعا
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهارم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمدلباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: خوبی؟! خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بدومش نشستم و گریه کردم. از فردای آن روز مراسم ویژه قبل از عروسی یک پس از دیگری شروع شد مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهاز بران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود. دو دست رختخواب ، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه. یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدر شوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد. فردای آن روز برادرم، ایمان سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم اما زیر چادر و تور قرمرزی که روی صورتم انداخته بودند می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: الان کف ماشین پایین می اید. خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت. شیرین جان که متوجه نشده من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظات آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خذیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم. نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه هم گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند، در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت تنصیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظرم بودم نبات یا انار روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت صمد را صدا می زد و می گفت: غذا پشت در است. ما کشیک می دادیم وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست سینی را بر می داشتیم و غذا می خوردیم. رسم بود شب دوم خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یـــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🥀🍃✿🍃🥀
🍃✿🍃🥀
✿🍃🥀
🍃🥀
🥀
❤️امام جعفر صادق (علیه السلام) فرمودند :
✔️ميان ايمان و كـــفر فاصله ای جـــز كم عقلی نيست ...
♦️عرض شد : چگونه اي پسر پيغمبر ؟ فرمود : بنده خــــدا در حاجت خود متوجه مخــلوق می شود ، در صورتی كـه اگر با خلوص نيت متوجه خـــــدا شود آنچه خواهد در نزديكتر از آن وقت به او رسد.
📚اصول كافی ج ۱، ص ۳۲
🥀
🍃🥀
✿🍃🥀
🍃✿🍃🥀
🥀🍃✿🍃🥀
#لبیک_یامهدی_عج
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃