eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_66 _ریحانه توروخدا کوتاه بیا...شارژ گوشیم ۱۰ درصده! الانه که خاموش بشه... _
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ با دیدن امیر،لبخند دندون نمایی زدم و از جام بلند شدم... موهاش بهم ریخته بود و قیافه گرفته‌ای داشت... پوزخندی زدم و گفتم _این چه قیافه‌ای برا خودت درست کردی؟ هرکی ندونه فکر میکنه رفتی جنگ! _با وجود تو من نیاز به جنگ ندارم که... _هه هه...خیلی با مزه‌ای... به کیسه تو دستش نگاهی کردم و آروم گفتم _میدونی چقدر عاشقتم؟ _نمیخواد عاشق من باشی...پاور بانک رو بده.. سری تکون دادم که انگار امیر تازه متوجه زهرا شده بود و گفت _سلام شبتون بخیر زهرا لبه چادرش رو گرفت و در حالی که سرش پایین بود گفت _سلام...شب شما هم بخیر با سقلمه‌ای که امیر بهم زد،چشم از زهرا برداشتم که گفت _برو بیار دیگه... سری تکون دادم و آروم در کشویی کوپه رو باز کردم... پاورچین کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون.. از تو کیف،پاور رو برداشتم و گرفتم سمتش... _وای به حالت که خرابش کنی امیر _چشم....میدیش حالا؟ گذاشتم کف دستش که کیسه ساندویچ ها رو بهم داد... بعد از اینکه چشم غره‌ای نثارم کرد و رو به زهرا سر تکون داد،رفت... با خوشحالی رفتم کنار زهرا و یکی از ساندویچ ها رو گرفتم سمتش _نمیخوام....گشنه‌‌ام نیست ! _یعنی چی گشنه‌ام نیست؟...مگه تو نبودی میگفتی شکمم درد میکنه و فلان؟ _به خدا خیلی زشت بود که اینطوری از اون آقا غذا گرفتیم... تک خنده ای زدم و گفتم _اقا؟....منظورت امیره؟ با بهت و تعجب چشم هاش رو گرد کرد و گفت _اسمش رو از کجا میدونی؟ _اوووو....اسم که چیزی نیست! کل آمارش رو دارم... چهره‌اش رو جدی کرد و گفت _چطور اینقدر با نامحرم صمیمی میشی؟ اولین بار بود که یکی رو بین همسن های خودم می‌دیدم اینجور روابط براش مهم باشه!... مثلا آدمی مثل دلارام اینطوری نبود؟...یا مثلا... _کجایی تو؟...دارم باهات حرف میزنما... با صداش به خودم اومدم و چشم دوختم به چشم های مصمم و جدیش.. لبخند دندون نمایی زدم و گفتم _من نمیدونستم آدم نباید با برادرش صمیمی بشه... _برادرت؟.... سری تکون دادم که با بُهت ادامه داد _آقای حدادی برادرته واقعا؟ خنده نسبتا بلندی زدم و گفتم _وا چرا اینقدر تعجب کردی؟...اره دیگه خواهر و برادریم... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_67 با دیدن امیر،لبخند دندون نمایی زدم و از جام بلند شدم... موهاش بهم ریخته
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ آب گلوش رو قورت داد و گفت _هیچی...فقط یکم جا خوردم... شونه‌ای بالا انداختم و دوباره نشستم کف که با صدای نسبتا بلندی گفت _واییی....میخوای اینجا بخوریم؟ _خب چیکار کنیم؟ بریم تو که بیدار میشن! _زشته،من اینجا نمیشینم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم _میشه الان بگی چیکار کنم؟ _بیا بریم تو...بریم طبقه بالا رو تخت....چی میگی؟ سری تکون دادم. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ دست دراز کردم و با کمکش از جام بلند شدم اروم در رو باز کردیم و داخل شدیم. زهرا چادرش رو در اوورد و انداخت رو دستش... اروم از نرده ها بالا رفتم و خودم رو انداختم رو تخت... منتظر شدم که زهرا بیاد، اما هرچی نگاه کردم دیدم پایین داره مردد نگام میکنه... _خب چیه؟ بیا بالا دیگه... _چیزه....بده همین پایین من میخورم... _وا...خب بیا بالا.. قیافه‌اش رو که دیدم لبخند زدم _زهرا می‌ترسی از ارتفاع؟ اروم سری تکون داد که خشکم زد.. _خب پس چرا گفتی بیایم؟ _خواستم یه جوری بلندت کنم از اونجا خب... _خیله خب...بیا دستت رو میگیرم... _گفتم که نمیخواد...بده همین جا... وسط حرفش پریدم و گفتم _دستت رو میدی یا بیام پایین؟ نفس عمیقی کشید و اول چادرش رو انداخت بالا و بعد هم با کمکم خودش رو رسوند روی تخت... _حالا نمیخواد بترسی....ارتفاعی نداره اصلا..! چشم هاش رو باز و بسته کرد و ساندویچ رو از دستم گرفت با خودم داشتم فکر میکردم،این موقع شب اینا رو امیر از کجا اوورده ! ولی خودم رو به بیخیالی زدم و مشغول خوردن شدم... _دانشجویی؟ _اوهوم... _واقعا؟ چی میخونی؟ _پزشکی... _اووو خانم دکتر!....من تا حالا دوست دکتر نداشتم....یه پسرعمو دارم که اونم دندون خونده... _خودت چی؟دانشگاه میری؟ در حالی که لقمه تو دهنش رو قورت میداد،دست گذاشت جلوی دهنش و آروم گفت... _اوهوم...الهیات میخونم.. با تعجب نگاهش کردم و گفتم _الهیات؟ چی هست؟... تک خنده‌ای کرد و گفت _خیلی طولانیه اگر بخوام توضیح بدم،ولی کلا در مورد شناخت خدا هستش... _مگه خدا دیگه درس خوندن داره؟ _اگر بدونی چقدر خدا وسیعه..! هرچی آدم بیشتر از قدرت خدا و حکمت دستوراتش می‌فهمه....بیشتر شگفت زده میشه _من نمیدونستم همچین چیزایی هم هست... _طبیعیه خب...مثلا منم به جز فشار خون گرفتن دیگه چیزی از پزشکی بلد نیستم... خنده‌ای کردم و درحالی که داشتم فکر میکردم به موضوعات مختلف ذهنم، لقمه‌ای از ساندویچ رو جویدم.... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینقدر کم کاری کردیم که چرخه طبیعت دست به کار شد...😂🤦🏻‍♀ چندین بار از جهاد فرزنداوری گفتن!... کسی لبیک گفته؟ فقط شعار میدهیم: " وای اگر حکم جهادم دهد... " بفرما اینم حکم...😏 @YekAsheghaneAheste
بهم‌گفت‌:با‌این‌اوضاع‌گرونی‌ هنوزم‌پای‌‌ آرمان‌ها‌ی‌رهبرت‌هستی؟!‌ گفتم‌:به‌ما‌یاد‌دادن‌ توی‌مکتب‌حسین‌،ممکنه‌ آب‌هم‌واسه‌خوردن‌نباشه...!:)🤞🏻 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «پولتو تست کن» 💰 مردم برای خیلی راحت پول میدن امام برای امام زمان نه... خیلی ناز داره هر پولی رو نمی‌پذیره... @YekAsheghaneAheste
. هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم. مذهبی ها عاشق ترند...🥰 @YekAsheghaneAheste
🕊 هرڪس‌درشب‌جمعه‌شـهـدارایادڪند.. شـهــداهم‌اورانزداباعبداللّٰه‌یادمےڪنند. @YekAsheghaneAheste
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 التماس‌دعا✋🏻 @YekAsheghaneAheste
••🌸[بِسمِ‌رَبِّ‌المَهدی]🌸••