ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_66 _ریحانه توروخدا کوتاه بیا...شارژ گوشیم ۱۰ درصده! الانه که خاموش بشه... _
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_67
با دیدن امیر،لبخند دندون نمایی زدم و از جام بلند شدم...
موهاش بهم ریخته بود و قیافه گرفتهای داشت...
پوزخندی زدم و گفتم
_این چه قیافهای برا خودت درست کردی؟ هرکی ندونه فکر میکنه رفتی جنگ!
_با وجود تو من نیاز به جنگ ندارم که...
_هه هه...خیلی با مزهای...
به کیسه تو دستش نگاهی کردم و آروم گفتم
_میدونی چقدر عاشقتم؟
_نمیخواد عاشق من باشی...پاور بانک رو بده..
سری تکون دادم که انگار امیر تازه متوجه زهرا شده بود و گفت
_سلام شبتون بخیر
زهرا لبه چادرش رو گرفت و در حالی که سرش پایین بود گفت
_سلام...شب شما هم بخیر
با سقلمهای که امیر بهم زد،چشم از زهرا برداشتم که گفت
_برو بیار دیگه...
سری تکون دادم و آروم در کشویی کوپه رو باز کردم...
پاورچین کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون..
از تو کیف،پاور رو برداشتم و گرفتم سمتش...
_وای به حالت که خرابش کنی امیر
_چشم....میدیش حالا؟
گذاشتم کف دستش که کیسه ساندویچ ها رو بهم داد...
بعد از اینکه چشم غرهای نثارم کرد و رو به زهرا سر تکون داد،رفت...
با خوشحالی رفتم کنار زهرا و یکی از ساندویچ ها رو گرفتم سمتش
_نمیخوام....گشنهام نیست !
_یعنی چی گشنهام نیست؟...مگه تو نبودی میگفتی شکمم درد میکنه و فلان؟
_به خدا خیلی زشت بود که اینطوری از اون آقا غذا گرفتیم...
تک خنده ای زدم و گفتم
_اقا؟....منظورت امیره؟
با بهت و تعجب چشم هاش رو گرد کرد و گفت
_اسمش رو از کجا میدونی؟
_اوووو....اسم که چیزی نیست! کل آمارش رو دارم...
چهرهاش رو جدی کرد و گفت
_چطور اینقدر با نامحرم صمیمی میشی؟
اولین بار بود که یکی رو بین همسن های خودم میدیدم اینجور روابط براش مهم باشه!...
مثلا آدمی مثل دلارام اینطوری نبود؟...یا مثلا...
_کجایی تو؟...دارم باهات حرف میزنما...
با صداش به خودم اومدم و چشم دوختم به چشم های مصمم و جدیش..
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
_من نمیدونستم آدم نباید با برادرش صمیمی بشه...
_برادرت؟....
سری تکون دادم که با بُهت ادامه داد
_آقای حدادی برادرته واقعا؟
خنده نسبتا بلندی زدم و گفتم
_وا چرا اینقدر تعجب کردی؟...اره دیگه خواهر و برادریم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_67 با دیدن امیر،لبخند دندون نمایی زدم و از جام بلند شدم... موهاش بهم ریخته
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_68
آب گلوش رو قورت داد و گفت
_هیچی...فقط یکم جا خوردم...
شونهای بالا انداختم و دوباره نشستم کف که با صدای نسبتا بلندی گفت
_واییی....میخوای اینجا بخوریم؟
_خب چیکار کنیم؟ بریم تو که بیدار میشن!
_زشته،من اینجا نمیشینم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_میشه الان بگی چیکار کنم؟
_بیا بریم تو...بریم طبقه بالا رو تخت....چی میگی؟
سری تکون دادم. چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
دست دراز کردم و با کمکش از جام بلند شدم
اروم در رو باز کردیم و داخل شدیم.
زهرا چادرش رو در اوورد و انداخت رو دستش...
اروم از نرده ها بالا رفتم و خودم رو انداختم رو تخت...
منتظر شدم که زهرا بیاد، اما هرچی نگاه کردم دیدم پایین داره مردد نگام میکنه...
_خب چیه؟ بیا بالا دیگه...
_چیزه....بده همین پایین من میخورم...
_وا...خب بیا بالا..
قیافهاش رو که دیدم لبخند زدم
_زهرا میترسی از ارتفاع؟
اروم سری تکون داد که خشکم زد..
_خب پس چرا گفتی بیایم؟
_خواستم یه جوری بلندت کنم از اونجا خب...
_خیله خب...بیا دستت رو میگیرم...
_گفتم که نمیخواد...بده همین جا...
وسط حرفش پریدم و گفتم
_دستت رو میدی یا بیام پایین؟
نفس عمیقی کشید و اول چادرش رو انداخت بالا و بعد هم با کمکم خودش رو رسوند روی تخت...
_حالا نمیخواد بترسی....ارتفاعی نداره اصلا..!
چشم هاش رو باز و بسته کرد و ساندویچ رو از دستم گرفت
با خودم داشتم فکر میکردم،این موقع شب اینا رو امیر از کجا اوورده ! ولی خودم رو به بیخیالی زدم و مشغول خوردن شدم...
_دانشجویی؟
_اوهوم...
_واقعا؟ چی میخونی؟
_پزشکی...
_اووو خانم دکتر!....من تا حالا دوست دکتر نداشتم....یه پسرعمو دارم که اونم دندون خونده...
_خودت چی؟دانشگاه میری؟
در حالی که لقمه تو دهنش رو قورت میداد،دست گذاشت جلوی دهنش و آروم گفت...
_اوهوم...الهیات میخونم..
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_الهیات؟ چی هست؟...
تک خندهای کرد و گفت
_خیلی طولانیه اگر بخوام توضیح بدم،ولی کلا در مورد شناخت خدا هستش...
_مگه خدا دیگه درس خوندن داره؟
_اگر بدونی چقدر خدا وسیعه..! هرچی آدم بیشتر از قدرت خدا و حکمت دستوراتش میفهمه....بیشتر شگفت زده میشه
_من نمیدونستم همچین چیزایی هم هست...
_طبیعیه خب...مثلا منم به جز فشار خون گرفتن دیگه چیزی از پزشکی بلد نیستم...
خندهای کردم و درحالی که داشتم فکر میکردم به موضوعات مختلف ذهنم، لقمهای از ساندویچ رو جویدم....
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانواده_مهدوی
اینقدر کم کاری کردیم که چرخه طبیعت دست به کار شد...😂🤦🏻♀
چندین بار #حضرتآقا از جهاد فرزنداوری گفتن!...
کسی لبیک گفته؟
فقط شعار میدهیم:
" وای اگر #خامنهای حکم جهادم دهد... "
بفرما اینم حکم...😏
#امام_زمان #شیعه_پروری #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
بهمگفت:باایناوضاعگرونی
هنوزمپای
آرمانهایرهبرتهستی؟!
گفتم:بهمایاددادن
تویمکتبحسین،ممکنه
آبهمواسهخوردننباشه...!:)🤞🏻
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رفاقت_تا_شهادت
#شهادت #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «پولتو تست کن»
💰 مردم برای #امام_حسین خیلی راحت پول میدن امام برای امام زمان نه...
#امام_زمان خیلی ناز داره هر پولی رو نمیپذیره...
#استاد_رائفی_پور #ماه_شعبان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
#سبک_زندگی
.
هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.
مذهبی ها عاشق ترند...🥰
#همسرشهیدمهدیباکری
#همسفرانه #امام_زمان #ماه_شعبان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
#کلام_شہدا🕊
هرڪسدرشبجمعهشـهـدارایادڪند..
شـهــداهماورانزداباعبداللّٰهیادمےڪنند.
#شهید_مهدے_زین_الدین
#شهیدانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
#شب_بخیر
#ماه_شعبان
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste