eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 اعمال شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان @YekAsheghaneAheste
اگر در شب های قدر همه مردم کسانی را که به گردنشان حقی دارند را ببخشند مشکل حق الناس همه در یک شب حل می شود | مرحوم حاج اسماعیل دولابی | @YekAsheghaneAheste
🕌دعای روز بیست ویکم ماه مبارک رمضان اللّٰهُمَّ اجْعَلْ لِى فِيهِ إِلىٰ مَرْضاتِكَ دَلِيلاً، وَلَا تَجْعَلْ لِلشَّيْطانِ فِيهِ عَلَىَّ سَبِيلاً، وَاجْعَلِ الْجَنَّةَ لِى مَنْزِلاً وَمَقِيلاً، يَا قاضِىَ حَوائِجِ الطَّالِبِين 📿خدایا، در این ماه برای من به‌سوی خشنودی‌ات دلیلی قرار ده و برای شیطان راهی به‌سوی من قرار مده و بهشت را منزل و آسایشگاهم قرار ده، ای برآورنده حاجات خواهندگان @YekAsheghaneAheste
🏴 امیرالمؤمنین علیه السلام: 🖤خدا را خدا را در باره نماز، چرا كه ستون دين شماست.🖤 📚نامه ۴۷ نهج‌البلاغه @YekAsheghaneAheste
🌹شهید علیرضا بابایی 🌹 🔹شادی روح شهدا صلوات « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » ⚪️فرازی از وصیتنامه شهید: یقین داشته باشید که من با قلبی مالامال از عشق به اهل بیت (ع) و با عقلی سلیم و احساسی پایدار و منطقی پا در این مسیر می‌گذارم، نه جبری بر رفتن دارم و نه علاقه‌ای به شهرت دنیا، بلکه بر اساس وظیفه شرعی دفاع از دین اسلام و تصفیه روح زنگار گرفته ام، این راه را انتخاب کرده‌ام @YekAsheghaneAheste
نمـیدۅنـم‌چـرا: وقــٺ‌نـداریـم‌نمـاز‌بخۅنـیم! وقــٺ‌نـداریـم‌قـرآݩ‌بخۅنـیم! وقـٺ‌نداریـم‌بـا‌خـدا‌حـرف‌بزنیـم! وقـٺ‌نداریـم‌بـا‌امام‌زما‌ݩ‌حـرف‌بزنیم! امـا۲۴ساعـٺہ‌این‌گۅشۍ‌دسٺمۅنہ..' -حقیقتا‌تباهیم! @YekAsheghaneAheste
...🪤 بعضی از نشدنای زندگیت رو بذار به حساب اینکه اگه میشد؛ خیلی بد میشد🙃! @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_130 _بعدم با کدوم دوستت رفتی بیرون؟ مامان اصلا از اونایی نبود که به بیرون ر
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ با شوک به صورت مامان زل زدم و ناخودآگاه خندیدم... اخه چی داشت فکر میکرد با خودش؟ با نگاه های مامان خنده‌ام رو جمع کردم که امیر گفت _چی میگی مامان؟حالت خوبه؟ _مادرتون امشب تصمیم گرفته بره رو اعصاب همه _اره همتون راست میگید و من اینجا آدم بده‌ام! چشماتون رو باز کنید به حرف من میرسید گفتم _اخه مادره من این چه حرفیه میزنی! نغمه دو سال از من کوچیکتره تازشم اصن تو این خطا نیست _اون تو این خط ها نیست،مادرشم مثه اونه؟ _مهناززز!! _مهناز نداره! نمیبینی هرجا میره همش دختراشو هم با خودش میبره؟ مخصوصا وقتی میاد اینجا _من زنگ زدم معصومه بیاد _خیله خب تو زنگ زدی بیاد امانتیش رو بدی،نهایت با شوهرش میومد دیگه دختراش چی میگن؟! جز اینه که فهمیده امیرم میاد؟ _مهناز بسه واسه امشب... بابا رو کرد به ما و گفت _شما ها ول کنید برید بخوابید خسته هم هستید بعدا حرف میزنیم خواستیم از جا بلند شیم که مامان با صدای بلند گفت _حرف من عوض نمیشه ما جایی نمیریم... امیر منتظر نموند و دستم رو گرفت و از پله ها رفتیم بالا.. در اتاقم رو باز کردم و کلافه شال رو سرم رو در اووردم. رو تخت نشستم که امیر هم اومد و رو صندلیم نشست. _میبینی چطور حرف در میاره؟ _باورم نمیشه اینطوری فکر میکنه... _اخه من کجا و نغمه کجا! _نمیدونم چی دیده که اینجور میگه _هیچی ندیده دنبال بهونه‌اس نریم خونه مادرجون _وای نه! _من که میرم _یعنی من رو نمیبری؟ _خب اخه مسجد نزدیک خونشونه سخته بیام دنبالت ولی تو اون روز ماشین ببر که بعده کلاس هات بیای سری به نشونه تایید تکون دادم که دستش رو گذاشت رو زانوش و گفت _من برم دیگه خیلی خستم،تو هم بیدار نمون بخواب _باشه،شب بخیر _شب تو هم بخیر بعده رفتنش وسایلم رو برداشتم و رفتم یه دوش گرفتم. اینقدر خسته و بی حوصله بودم که موهام رو بین پارچه‌ای بستم و همونجور خوابیدم... ** کش و قوسی به خودم دادم. چشم هام رو باز کردم که نور مستقیم خورد تو چشمم و آخی گفتم. دستم رو گذاشتم جلو صورتم و با ایجاد سایه‌ای تونستم چشم باز کنم. آخ که چقدر دلم واسه تخت خودم تنگ شده بود.. مثل همیشه سر و صدای مامان تو خونه پیچیده بود! معلوم نیست کی دوباره چیکار کرده... .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_131 با شوک به صورت مامان زل زدم و ناخودآگاه خندیدم... اخه چی داشت فکر میکرد
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ مو هام رو شونه کردم و با کش بستمشون. لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. از بالا نگاهی کردم که دیدم امیر نیستش... حدس زدم هنوز خواب باشه رفتم سمت اتاقش و بدون در زدن رفتم تو رو تخت خوابیده بود و پتو رو به خودش پیچیده بود. با خنده اروم در رو بستم و رفتم کنارش وایسادم. دلم میخواست یکم اذیتش کنم ولی نمیدونستم چیکار کنم... نگاهی به دور و بر انداختم که منگوله های چفیه اویزون،پشت درش فکر تو سرم انداخت. اروم رفتم و اون رو برداشتم.. پاورچین کنار تختش ایستادم و یکی از منگوله ها رو برداشتم. کنار گوشش گرفتم که کلافه دستی به گوشش زد. خنده‌ای کردم و دوباره کارم رو تکرار کردم که یهو بالشت محکم خورد تو سرم و خوردم زمین... طلبکار نگاش کردم که دیدم با شیطنت زل زده به من _چیه فکر کردی نمیفهمم اومدی اذیت کنی _خیلی بدی اینجوری زدی _نوش جونت باشه _واقعا که این به منگوله بود اون یه بالشت بزرگ _خب که چی؟ سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم... از کنار میزش توپ فوتبالش رو برداشتم و محکم پرت کردم سمتش که آخی گفت... _نوش جون تو هم باشه _ریحانه دستم بهت برسه خودت میدونی _وای که چقدر ترسیدم با خنده موهاش رو به عقب کشید و نگام کرد. انگار تازه متوجه صدا ها بود که گفت _باز چیشده سره صبحی _مثل همیشه دعواهای مامان با باباس... _وای خدایاا اومدم برم سمت در که گوشه لباسم رو گرفت و چون اینکار رو یهو انجام داد تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم لبه تخت... _امیررر _به خدا از قصد نبود _پام درد گرفت _به جون خودم میخواستم یه چیزی بهت بگم بی محل بهش چشم غره‌ای رفتم که از نگاهش فهمیدم واقعا قصدی نبوده _نمیشه مثه آدم حرف بزنی؟ _میخواستم بگم یه جوری بپیچون من برم بیرون _تازه برگشتیم که... _باشه من نمیتونم خونه بمونم وگرنه مامان رو که میشناسی راست می‌گفت. دنبال بهونه بود تا به یکی گیر بده مخصوصا با بحث دیشب _ولی آخه فکر کردم خانوادگی جمع میشیم امروز _خانوادگی؟ ریحانه چخبر؟ _باشه بابا... از جا بلند شدم و به سمت در رفتم که گوشی امیر زنگ خورد و با دیدن صفحه گوشی ابروهاش رفت تو هم... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste