اگر در شب های قدر همه مردم
کسانی را که به گردنشان حقی دارند را ببخشند
مشکل حق الناس همه در یک شب حل می شود
| مرحوم حاج اسماعیل دولابی |
#شب_قدر #ماه_رمضان
@YekAsheghaneAheste
🕌دعای روز بیست ویکم ماه مبارک رمضان
اللّٰهُمَّ اجْعَلْ لِى فِيهِ إِلىٰ مَرْضاتِكَ دَلِيلاً، وَلَا تَجْعَلْ لِلشَّيْطانِ فِيهِ عَلَىَّ سَبِيلاً، وَاجْعَلِ الْجَنَّةَ لِى مَنْزِلاً وَمَقِيلاً، يَا قاضِىَ حَوائِجِ الطَّالِبِين
📿خدایا، در این ماه برای من بهسوی خشنودیات دلیلی قرار ده و برای شیطان راهی بهسوی من قرار مده و بهشت را منزل و آسایشگاهم قرار ده، ای برآورنده حاجات خواهندگان
#شب_قدر
@YekAsheghaneAheste
🏴 امیرالمؤمنین علیه السلام:
🖤خدا را خدا را در باره نماز، چرا كه ستون دين شماست.🖤
📚نامه ۴۷ نهجالبلاغه
#شب_قدر #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
🌹شهید علیرضا بابایی 🌹
🔹شادی روح شهدا صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
⚪️فرازی از وصیتنامه شهید:
یقین داشته باشید که من با قلبی مالامال از عشق به اهل بیت (ع) و با عقلی سلیم و احساسی پایدار و منطقی پا در این مسیر میگذارم، نه جبری بر رفتن دارم و نه علاقهای به شهرت دنیا، بلکه بر اساس وظیفه شرعی دفاع از دین اسلام و تصفیه روح زنگار گرفته ام، این راه را انتخاب کردهام
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠چه کنیم #امام_زمان عج در شب های قدر برای ما دعا کنند!!
#ماه_رمضان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸من یک زنم آزادی ام را دوست دارم
🌸ایــرانی ام آبــادی ام را دوست دارم
#حجاب #ماه_رمضان
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
نمـیدۅنـمچـرا:
وقــٺنـداریـمنمـازبخۅنـیم!
وقــٺنـداریـمقـرآݩبخۅنـیم!
وقـٺنداریـمبـاخـداحـرفبزنیـم!
وقـٺنداریـمبـاامامزماݩحـرفبزنیم!
امـا۲۴ساعـٺہاینگۅشۍدسٺمۅنہ..'
-حقیقتاتباهیم!
#ماه_رمضان #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
...🪤
بعضی از نشدنای زندگیت رو بذار
به حساب اینکه اگه میشد؛
خیلی بد میشد🙃!
#روزگارتنهایی
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_130 _بعدم با کدوم دوستت رفتی بیرون؟ مامان اصلا از اونایی نبود که به بیرون ر
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_131
با شوک به صورت مامان زل زدم و ناخودآگاه خندیدم...
اخه چی داشت فکر میکرد با خودش؟
با نگاه های مامان خندهام رو جمع کردم که امیر گفت
_چی میگی مامان؟حالت خوبه؟
_مادرتون امشب تصمیم گرفته بره رو اعصاب همه
_اره همتون راست میگید و من اینجا آدم بدهام! چشماتون رو باز کنید به حرف من میرسید
گفتم
_اخه مادره من این چه حرفیه میزنی! نغمه دو سال از من کوچیکتره تازشم اصن تو این خطا نیست
_اون تو این خط ها نیست،مادرشم مثه اونه؟
_مهناززز!!
_مهناز نداره! نمیبینی هرجا میره همش دختراشو هم با خودش میبره؟ مخصوصا وقتی میاد اینجا
_من زنگ زدم معصومه بیاد
_خیله خب تو زنگ زدی بیاد امانتیش رو بدی،نهایت با شوهرش میومد دیگه دختراش چی میگن؟! جز اینه که فهمیده امیرم میاد؟
_مهناز بسه واسه امشب...
بابا رو کرد به ما و گفت
_شما ها ول کنید برید بخوابید خسته هم هستید بعدا حرف میزنیم
خواستیم از جا بلند شیم که مامان با صدای بلند گفت
_حرف من عوض نمیشه ما جایی نمیریم...
امیر منتظر نموند و دستم رو گرفت و از پله ها رفتیم بالا..
در اتاقم رو باز کردم و کلافه شال رو سرم رو در اووردم.
رو تخت نشستم که امیر هم اومد و رو صندلیم نشست.
_میبینی چطور حرف در میاره؟
_باورم نمیشه اینطوری فکر میکنه...
_اخه من کجا و نغمه کجا!
_نمیدونم چی دیده که اینجور میگه
_هیچی ندیده دنبال بهونهاس نریم خونه مادرجون
_وای نه!
_من که میرم
_یعنی من رو نمیبری؟
_خب اخه مسجد نزدیک خونشونه سخته بیام دنبالت ولی تو اون روز ماشین ببر که بعده کلاس هات بیای
سری به نشونه تایید تکون دادم که دستش رو گذاشت رو زانوش و گفت
_من برم دیگه خیلی خستم،تو هم بیدار نمون بخواب
_باشه،شب بخیر
_شب تو هم بخیر
بعده رفتنش وسایلم رو برداشتم و رفتم یه دوش گرفتم.
اینقدر خسته و بی حوصله بودم که موهام رو بین پارچهای بستم و همونجور خوابیدم...
**
کش و قوسی به خودم دادم. چشم هام رو باز کردم که نور مستقیم خورد تو چشمم و آخی گفتم.
دستم رو گذاشتم جلو صورتم و با ایجاد سایهای تونستم چشم باز کنم.
آخ که چقدر دلم واسه تخت خودم تنگ شده بود..
مثل همیشه سر و صدای مامان تو خونه پیچیده بود! معلوم نیست کی دوباره چیکار کرده...
....
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_131 با شوک به صورت مامان زل زدم و ناخودآگاه خندیدم... اخه چی داشت فکر میکرد
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_132
مو هام رو شونه کردم و با کش بستمشون.
لباس مناسبی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
از بالا نگاهی کردم که دیدم امیر نیستش...
حدس زدم هنوز خواب باشه
رفتم سمت اتاقش و بدون در زدن رفتم تو
رو تخت خوابیده بود و پتو رو به خودش پیچیده بود.
با خنده اروم در رو بستم و رفتم کنارش وایسادم.
دلم میخواست یکم اذیتش کنم ولی نمیدونستم چیکار کنم...
نگاهی به دور و بر انداختم که منگوله های چفیه اویزون،پشت درش فکر تو سرم انداخت.
اروم رفتم و اون رو برداشتم..
پاورچین کنار تختش ایستادم و یکی از منگوله ها رو برداشتم.
کنار گوشش گرفتم که کلافه دستی به گوشش زد.
خندهای کردم و دوباره کارم رو تکرار کردم که یهو بالشت محکم خورد تو سرم و خوردم زمین...
طلبکار نگاش کردم که دیدم با شیطنت زل زده به من
_چیه فکر کردی نمیفهمم اومدی اذیت کنی
_خیلی بدی اینجوری زدی
_نوش جونت باشه
_واقعا که این به منگوله بود اون یه بالشت بزرگ
_خب که چی؟
سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم...
از کنار میزش توپ فوتبالش رو برداشتم و محکم پرت کردم سمتش که آخی گفت...
_نوش جون تو هم باشه
_ریحانه دستم بهت برسه خودت میدونی
_وای که چقدر ترسیدم
با خنده موهاش رو به عقب کشید و نگام کرد.
انگار تازه متوجه صدا ها بود که گفت
_باز چیشده سره صبحی
_مثل همیشه دعواهای مامان با باباس...
_وای خدایاا
اومدم برم سمت در که گوشه لباسم رو گرفت و چون اینکار رو یهو انجام داد تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم لبه تخت...
_امیررر
_به خدا از قصد نبود
_پام درد گرفت
_به جون خودم میخواستم یه چیزی بهت بگم
بی محل بهش چشم غرهای رفتم که از نگاهش فهمیدم واقعا قصدی نبوده
_نمیشه مثه آدم حرف بزنی؟
_میخواستم بگم یه جوری بپیچون من برم بیرون
_تازه برگشتیم که...
_باشه من نمیتونم خونه بمونم وگرنه مامان رو که میشناسی
راست میگفت. دنبال بهونه بود تا به یکی گیر بده مخصوصا با بحث دیشب
_ولی آخه فکر کردم خانوادگی جمع میشیم امروز
_خانوادگی؟ ریحانه چخبر؟
_باشه بابا...
از جا بلند شدم و به سمت در رفتم که گوشی امیر زنگ خورد و با دیدن صفحه گوشی ابروهاش رفت تو هم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste