ـ امام علی"؏" :
هر روز صفحهای از عمر شماست ،
پس آن را با بهترین عمل خود جاویدان کنید.
📚 غررالحکم ، صـ۱۱۵
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
چادر، پرچم، چفیه
همه از یك خانوادھاند ..
چفیه بر دوش شہدا،
پرچم به دست رزمندگان،
و چادر بر سر توست خواهرم🌿
🧕🏼| #حجاب
🌿| #امام_زمان
• @YekAsheghaneAheste •
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_154 قدمی عقب رفتم که با پوزخندی گفت _ نترس کاری باهات ندارم! _ اینجا چیکار م
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_155
_ مراسم دارن میخوام برم کمک...
_ مگه هم تیپ های تو اونجان؟
_ مگه تیپ من چشه؟
_ تو که مشکلی نداری ولی خب اکثر اونا چادر سرشون میکنن!
_ خب که چی؟
_ هیچی بیخیالش
حالا هروقت خواستی بیای بهم بگو
_ باشه
_ ناهار میای؟
_ تنهایی؟؟
_ نه با چند تا از بچه ها میرم،دلارام هم میاد
سری تکون دادم و همراهش رفتیم رستورانی که بچه ها دور میزش نشسته بودن و صدای خندشون تمام سالن رو گرفته بود
_ بهبه ریحانه خانم خوش اومدی
_ سره ظهری چه انرژی داری ماهان!
_ باور کن همه از گشنگیه
خندهای کردم و نشستم کنار سعید...
تقریبا پنج دقیقهای گذشت که دلارام اومد و با همه سلام علیک کرد و کنارم نشست
بچه ها تکتک غذاهاشون رو سفارش دادن و تا وقتی آماده بشه داشتن از برنامه هاشون برای ترم بعدی میگفتن
تو حال و هوای صحبت هاشون بودم که با صدای گوشیم بلند شدم و از جمعشون فاصله گرفتم
_ سلام!
_ سلام خانم خوبی؟
_ خوبم، چیزی شده؟
_ نه مگه باید چیزی بشه تا احوال خواهرم رو بپرسم؟
_ همینجوری فک کردم چیزی شده
_ نچ خبری نیست. کجایی؟
_ هیچی با بچه ها اومدیم ناهار
_ بچه ها منظورت دلارامه دیگه؟
_ نه سعید و بقیه هم هستن. چطور؟
برای لحظهای امیر سکوت کرد و چیزی نگفت
_ هیچی خوش بگذره کاری نداری؟
_ نه...
_ باشه پس فعلا
_ خداحافظ
شونهای بالا انداختم و برگشتم سره میز که شبنم گفت
_ خبریه ریحانه خانم؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم
_ نه چه خبری؟
_ چمیدونم زنگ میزنن و پیام میدن و...
بقیه زدن زیره خنده که منم در خونسردی اومدم چیزی بگم که سعید پرید وسط حرفم و گفت
_ این سوال رو باید از دلارام خانم بپرسیم که چند روزیه سرش شلوغه!
همه سر ها به سمت دلارام چرخید که اونم انگار هُل کرده باشه گفت
_ بیخود حرف درست نکنید برا من هیچ خبری نیست
ماهان گفت
_ حالا بعدا معلوم میشه
_ ماهان بشین سره جات حرف نزن دیگه
_ باشه بابا هیچی نمیگم
**********
ناهار با تمام مسخره بازی های بقیه گذشت و سوار ماشین شدم که برم سمت بیمارستان
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا...
از اینکه این ساعت بخش اینقدر شلوغه تعجب کرده بودم!
رفتم کنار یکی از پرستار ها و پرسیدم
_چیزی شده اینقدر پذیرش داریم؟
_ آره یه شهرک تو خیابون پایینی آتیش گرفته بوده
_ چقدر زخمی هست؟
_ دو تا کشته دادیم از صبح ده تا هم سوختگی سطحی و سه تا هم سوختگی عمیق
_ دکتر فیروزی کجاست؟
_ طبقه بالا مریض دارن
سری تکون دادم و سمت رختکن رفتم.
بعد از عوض کردن لباس هام به سمت بخش اورژانس و طبقه بالا رفتم تا اگه کمکی بود انجام بدم...
....
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_155 _ مراسم دارن میخوام برم کمک... _ مگه هم تیپ های تو اونجان؟ _ مگه تیپ من
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_156
"چهار روز بعد...."
دلارام تو این مدت از بس زنگ زده بود و اصرار داشت که باهاش برم مهمونی کلافه شده بودم!
همش میگفت نمیخوام تنها باشم و فلان...
خب نرو! چه اصراری داشت که حتما بره توی اون مهمونی من نمیفهمم...!
از طرفی هم مامانم گیر داده بود که حتما برم حال و هوام عوض میشه...
حس میکردم دوتایی دست به یکی کردن تا منو بفرستن اونجا!
از دیروز ظهر تا شب دلارام خونمون بود و از بین تک تک جملاتش همش یادآوری این بود که یادت نره فردا شب بیای...
اولا حوصله شلوغی و مهمونی رو نداشتم و از طرفی هم اصلا حس خوبی به امشب نبود!
نمیدونم چرا ولی عجیب دلشوره داشتم و دلیلش برام مجهول بود...
مانتو طوسی رنگی رو با شلوار مشکی سِت کردم و از سره بیحوصلگی یکی یکی میپوشیدم!
سایه همرنگ مانتو زدم و آرایش ملیحی کردم...
داشتم موهام رو درست میکردم که با تقهای امیر اومد تو و با دیدنم چشماش رو درشت کرد
_ خیر باشه جایی میری؟
آب گلوم رو قورت دادم و با یاد آوری حرف دلارام که گفته بود چیزی به داداشت نگو با لبخند ساختگی گفتم
_ آره دارم میرم پیش دلارام
_ این شکلی؟
_ چیه زشت شدم؟
_ نگفتم زشت شدی ولی این موقع شب انگار داری میری مهمونی که اینجوری لباس پوشیدی
_ من همیشه اینجوری میپوشم!
سرش رو انداخت پایین و زیره لب گفت
_ فک کردم عوض میشی
با تعجب گفتم
_ یعنی چی؟
_ هیچی بیخیالش فقط زود برگرد خونه و تا دیروقت نمون بیرون
_ باشه
_ خوش بگذره
_ مرسی
با بیرون رفتنش سریع موهام رو جمع کردم و روسری طرح داری رو سرم انداختم و سریع از اتاق زدم بیرون
جلو در داشتم کفش میپوشیدم که مامان اومد و گفت
_ به امیر که چیزی نگفتی؟
_ چرا نباید بگم؟
_ بهش گفتی کجا میری؟
_ نه نگفتم ولی دلیلش رو نفهمیدم
_ چون بدونه میری مهمونی میخواد کلی غر به جونم بزنه
_ مگه کی هست اونجا
_ کسی اونجا نیست ولی میدونی داداشت از دلارام خوشش نمیاد!
سری تکون دادم و مامان با لبخندی که معلوم بود میخواد زودتر از شَرَم راحت بشه من رو فرستاد از خونه بیرون
حس میکردم به امیر دروغ گفتم ولی خب بیخیال سوار ماشین شدم و رفتم جایی که با دلارام قرار داشتم
*********
با هم رفتیم خونه باغی که جلو درش کلی نگهبان ایستاده بود
_ مطمئنی اینجا دورهمی گرفتن؟
_ چیه از اینا میترسی؟
_ نه نمیترسم ولی خب عجیبه این همه امینت رو بالا بردن
_ یه جوری رفتار نکن انگار مهمونی نرفتی دیگه! مثه همه جاهایی هست که تا حالا رفتی
_ دلارام امشب کیا اینجان؟
_ خودمم نمیدونم ولی خب به سعید گفتم بیاد
_ از طرف کی دعوت شدی؟
بیخیال در حالی که جلوتر از من قدم میزد گفت
_ حالا چیکار داری کی بوده بیا بریم کلی خوش بگذرونیم
با اینکه حس خوبی نداشتم ولی به ناچار همراهش قدم برداشتم...
بعد از عوض کردن لباس هامون رفتیم تو باغ و گوشهای ایستادیم
اغلب مهمون ها کسانی بودن که تا به حال ندیده بودم و برام جدید بودن
چند دقیقهای ایستاده بودیم که سعید هم به جمعمون اضافه شد...
همه چی خوب بود و داشت خیلی معمولی پیش میرفت تا اینکه با صدای دست و جیغ همه سر ها برگشت سمت جایی که اغلب مهمون ها جمع شده بودن...
با دیدنش...
....
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
◖💙🖐🏻◗
وعدهبیبروبرگردیوبرمیگردی
توفقطچارههردردیوبرمیگردی..!
‹ 💙⇢ #جمعههایدلتنگے ›
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
اگر همچنان ،
امید به زندگی در دنیا داریم
فقط به عشقِ
زیارتِ توست.
#حسین_جانم
#محرم
أرجع الى الله وسيتولى إصلاح كل شيء
به خدا برگرد؛ او همه چیز را درست میکند..
#حجاب 🌷
˹ @YekAsheghaneAheste ˼
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم،که بمیرم...
#سیدےعباس♥︎° #محرم
#السلامعلیکیاقمربنیهاشم
@YekAsheghaneAheste
وقتی
پای خدا درمیان باشد
همیشه راهی هست....❤️
شبتون درپناه خدا💚
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste