eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ امام علی"؏" : هر روز صفحه‌ای از عمر شماست ، پس آن را با بهترین عمل خود جاویدان کنید. 📚 غررالحکم ، صـ۱۱۵ @YekAsheghaneAheste
چادر، پرچم، چفیه همه از یك خانوادھ‌اند .. چفیه بر دوش شہدا، پرچم به دست رزمندگان، و چادر بر سر توست خواهرم🌿 🧕🏼| 🌿| @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_154 قدمی عقب رفتم که با پوزخندی گفت _ نترس کاری باهات ندارم! _ اینجا چیکار م
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _ مراسم دارن میخوام برم کمک... _ مگه هم تیپ های تو اونجان؟ _ مگه تیپ من چشه؟ _ تو که مشکلی نداری ولی خب اکثر اونا چادر سرشون میکنن! _ خب که چی؟ _ هیچی بیخیالش حالا هروقت خواستی بیای بهم بگو _ باشه _ ناهار میای؟ _ تنهایی؟؟ _ نه با چند تا از بچه ها میرم،دلارام هم میاد سری تکون دادم و همراهش رفتیم رستورانی که بچه ها دور میزش نشسته بودن و صدای خندشون تمام سالن رو گرفته بود _ به‌به ریحانه خانم خوش اومدی _ سره ظهری چه انرژی داری ماهان! _ باور کن همه از گشنگیه خنده‌ای کردم و نشستم کنار سعید... تقریبا پنج دقیقه‌ای گذشت که دلارام اومد و با همه سلام علیک کرد و کنارم نشست بچه ها تک‌تک غذاهاشون رو سفارش دادن و تا وقتی آماده بشه داشتن از برنامه هاشون برای ترم بعدی میگفتن تو حال و هوای صحبت هاشون بودم که با صدای گوشیم بلند شدم و از جمعشون فاصله گرفتم _ سلام! _ سلام خانم خوبی؟ _ خوبم، چیزی شده؟ _ نه مگه باید چیزی بشه تا احوال خواهرم رو بپرسم؟ _ همینجوری فک کردم چیزی شده _ نچ خبری نیست. کجایی؟ _ هیچی با بچه ها اومدیم ناهار _ بچه ها منظورت دلارامه دیگه؟ _ نه سعید و بقیه هم هستن. چطور؟ برای لحظه‌ای امیر سکوت کرد و چیزی نگفت _ هیچی خوش بگذره کاری نداری؟ _ نه... _ باشه پس فعلا _ خداحافظ شونه‌ای بالا انداختم و برگشتم سره میز که شبنم گفت _ خبریه ریحانه خانم؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم _ نه چه خبری؟ _ چمیدونم زنگ میزنن و پیام میدن و... بقیه زدن زیره خنده که منم در خونسردی اومدم چیزی بگم که سعید پرید وسط حرفم و گفت _ این سوال رو باید از دلارام خانم بپرسیم که چند روزیه سرش شلوغه! همه سر ها به سمت دلارام چرخید که اونم انگار هُل کرده باشه گفت _ بیخود حرف درست نکنید برا من هیچ خبری نیست ماهان گفت _ حالا بعدا معلوم میشه _ ماهان بشین سره جات حرف نزن دیگه _ باشه بابا هیچی نمیگم ********** ناهار با تمام مسخره بازی های بقیه گذشت و سوار ماشین شدم که برم سمت بیمارستان ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و رفتم بالا... از اینکه این ساعت بخش اینقدر شلوغه تعجب کرده بودم! رفتم کنار یکی از پرستار ها و پرسیدم _چیزی شده اینقدر پذیرش داریم؟ _ آره یه شهرک تو خیابون پایینی آتیش گرفته بوده _ چقدر زخمی هست؟ _ دو تا کشته دادیم از صبح ده تا هم سوختگی سطحی و سه تا هم سوختگی عمیق _ دکتر فیروزی کجاست؟ _ طبقه بالا مریض دارن سری تکون دادم و سمت رختکن رفتم. بعد از عوض کردن لباس هام به سمت بخش اورژانس و طبقه بالا رفتم تا اگه کمکی بود انجام بدم... .... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_155 _ مراسم دارن میخوام برم کمک... _ مگه هم تیپ های تو اونجان؟ _ مگه تیپ من
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "چهار روز بعد...." دلارام تو این مدت از بس زنگ زده بود و اصرار داشت که باهاش برم مهمونی کلافه شده بودم! همش میگفت نمیخوام تنها باشم و فلان... خب نرو! چه اصراری داشت که حتما بره توی اون مهمونی من نمیفهمم...! از طرفی هم مامانم گیر داده بود که حتما برم حال و هوام عوض میشه... حس میکردم دوتایی دست به یکی کردن تا منو بفرستن اونجا! از دیروز ظهر تا شب دلارام خونمون بود و از بین تک تک جملاتش همش یادآوری این بود که یادت نره فردا شب بیای... اولا حوصله شلوغی و مهمونی رو نداشتم و از طرفی هم اصلا حس خوبی به امشب نبود! نمیدونم چرا ولی عجیب دلشوره داشتم و دلیلش برام مجهول بود... مانتو طوسی رنگی رو با شلوار مشکی سِت کردم و از سره بی‌حوصلگی یکی یکی میپوشیدم! سایه همرنگ مانتو زدم و آرایش ملیحی کردم... داشتم موهام رو درست میکردم که با تقه‌ای امیر اومد تو و با دیدنم چشماش رو درشت کرد _ خیر باشه جایی میری؟ آب گلوم رو قورت دادم و با یاد آوری حرف دلارام که گفته بود چیزی به داداشت نگو با لبخند ساختگی گفتم _ آره دارم میرم پیش دلارام _ این شکلی؟ _ چیه زشت شدم؟ _ نگفتم زشت شدی ولی این موقع شب انگار داری میری مهمونی که اینجوری لباس پوشیدی _ من همیشه اینجوری میپوشم! سرش رو انداخت پایین و زیره لب گفت _ فک کردم عوض میشی با تعجب گفتم _ یعنی چی؟ _ هیچی بیخیالش فقط زود برگرد خونه و تا دیروقت نمون بیرون _ باشه _ خوش بگذره _ مرسی با بیرون رفتنش سریع موهام رو جمع کردم و روسری طرح داری رو سرم انداختم و سریع از اتاق زدم بیرون جلو در داشتم کفش میپوشیدم که مامان اومد و گفت _ به امیر که چیزی نگفتی؟ _ چرا نباید بگم؟ _ بهش گفتی کجا میری؟ _ نه نگفتم ولی دلیلش رو نفهمیدم _ چون بدونه میری مهمونی میخواد کلی غر به جونم بزنه _ مگه کی هست اونجا _ کسی اونجا نیست ولی میدونی داداشت از دلارام خوشش نمیاد! سری تکون دادم و مامان با لبخندی که معلوم بود میخواد زودتر از شَرَم راحت بشه من رو فرستاد از خونه بیرون حس میکردم به امیر دروغ گفتم ولی خب بیخیال سوار ماشین شدم و رفتم جایی که با دلارام قرار داشتم ********* با هم رفتیم خونه باغی که جلو درش کلی نگهبان ایستاده بود _ مطمئنی اینجا دورهمی گرفتن؟ _ چیه از اینا میترسی؟ _ نه نمی‌ترسم ولی خب عجیبه این همه امینت رو بالا بردن _ یه جوری رفتار نکن انگار مهمونی نرفتی دیگه! مثه همه جاهایی هست که تا حالا رفتی _ دلارام امشب کیا اینجان؟ _ خودمم نمیدونم ولی خب به سعید گفتم بیاد _ از طرف کی دعوت شدی؟ بیخیال در حالی که جلوتر از من قدم می‌زد گفت _ حالا چیکار داری کی بوده بیا بریم کلی خوش بگذرونیم با اینکه حس خوبی نداشتم ولی به ناچار همراهش قدم برداشتم... بعد از عوض کردن لباس هامون رفتیم تو باغ و گوشه‌ای ایستادیم اغلب مهمون ها کسانی بودن که تا به حال ندیده بودم و برام جدید بودن چند دقیقه‌ای ایستاده بودیم که سعید هم به جمعمون اضافه شد... همه چی خوب بود و داشت خیلی معمولی پیش می‌رفت تا اینکه با صدای دست و جیغ همه سر ها برگشت سمت جایی که اغلب مهمون ها جمع شده بودن... با دیدنش... .... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
◖💙🖐🏻◗ وعده‌بی‌بروبرگردی‌و‌بر‌میگردی تو‌فقط‌چاره‌هردردی‌و‌برمیگردی..! ‹ 💙⇢ @YekAsheghaneAheste
اگر همچنان ، امید به زندگی در دنیا داریم فقط به عشقِ زیارتِ توست.
أرجع الى الله وسيتولى إصلاح كل شيء به خدا برگرد؛ او همه چیز را درست میکند.. 🌷 ˹ @YekAsheghaneAheste ˼
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم،که بمیرم... ♥︎° @YekAsheghaneAheste
تو اَمَن یُجیبِ قلب های بی پناهی ♥️
وقتی پای خدا درمیان باشد همیشه راهی هست....❤️ شبتون درپناه خدا💚 @YekAsheghaneAheste