eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
روزِ آخرِ ماهِ 💔:))) سـلام بـر عُـشاقِ ابـاعبـدالله
خواستنم‌ از هوسم‌ نیست‌ ولی . . خاکتان‌ طعم‌ عسل‌ داشت‌ نمک‌ گیر شدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_192 وای خدایا چرا من هرجا میرم اونم هست؟؟ چرا همه چی اینجوریه؟!! من از بعده
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ کمک کردم برای پهن کردن سفره ارسلان و امیررضا بشقاب ها رو بردن و منم همراه زن عمو مریم سالاد و ترشی ها رو توی ظرف های مخصوصش ریختم ابولفضل اومد تو چارچوب آشپزخونه و گفت _عمو حسین گفت جوجه ها رو بدید عمه معصومه از روی اُپن سینی بزرگ رو دست ابولفضل داد و رفت رو کردم سمت زن عمو مریم و گفتم _راستی راحله کجاست؟ _ بالا بچم خوابیده... _ جایی رفته بوده خسته‌اس؟ _ اره امروز رفته بودن باغ پرتقال کنده بودن اینم حواسش نبوده خورده زمین نغمه از پشت سرم گفت _ از بس چادرش بلنده زن عمو _ چیکار کنم خودش گیر داده میخوام سرم باشه...هرچقدر میگم داری میری باغ نامحرم هم که نداری در بیار نخوری زمین...گوش نداد اخرم شد حرف من _ چیزیش که نشد؟ _ یکم زانوش زخم شد که بستیمش _ خب خوبه جدی نبوده _ آره شکر خدا... ظرف ها رو یکی یکی میزاشتیم روی اُپن و بچه ها میبردن سر سفره بعده اتمام کهر با شیطنت گفتم _ ته این دیگ خبری نیست؟ زن عمو مریم و عمه مهدیه زدن زیره خنده که عمه معصومه گفت _ نخیرم خبری نیست برید پی کار و زندگیتون _ عمه جونم... _ بیخود لوس نشو خبری نیست همس رو میریزم تو دیس میارم سره سفره _ باشه اصن همش مال خودت نیشگون ارومی از بازوم گرفت که با خنده اخی گفتم و از آشپزخونه اومدیم بیرون سر سفره نشسته بودیم که بابام و عمو رسول پس از طی کاری تیمی همراه با سینی جوجه ها به سمت ما میومدن از اینکه با هم خوب بودن از ته دلم خوشحال بودم کاش همیشه همینجوری بمونن ******* بعد جمع گردن طرف ها اقایون کمی استراحت کردن و بقیه داشتن تو حیاط بازی میکردن اینقدر هوا سرد بود بهترین راه گرم کردن همین ورج وورجه ها بودش زن عمو راحله با فاصله کنارم نشست و بعده سکوتی کوتاه گفت _مهناز خوبه؟ _ آره شکر خدا خوبه _ شنیدم رفته از ایران _ پیش خالمه الان _ پس بهش خوش میگذره _ امیدوارم _ اون ما ها رو دوس نداره ولی خب جاش خالیه.... نیم نگاهی بهش انداختم با اون حرفایی که چند سال پیش مامانم بهش گفته بود ولی باز ازش به خوبی یاد میکرد و این خیلی برام معنی داشت... نفسم رو با شدت بیرون دادم و زنگ در بازی بچه ها رو برای لحظه‌ای قطع کرد مجتبی رفت سمت در و بازش کرد اومدن...! .... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_193 کمک کردم برای پهن کردن سفره ارسلان و امیررضا بشقاب ها رو بردن و منم همر
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ منیر خانم اول از همه وارد شد و کنارش مریم دستش رو گرفته بود کمکش که بتونه راه بیاد شیرین خانم و خواهرش بعدش اومدن داخل... اما اون نبود! مادرجون رفت به استقبالشون و یکی یکی اومدن و سلام احوال پرسی کردیم به مریم که رسیدم به گرمی تو بغلش من رو فشرد و لبخند دندون نمایی بهم زد رفتم جلو و به شیرین خانم سلامی کردم _ علیک سلام خانم مشتاق دیدار _ همچنین خوبید الحمدلله؟ _ آره شکر که خوبیم با خنده به خواهرشون هم سلامی دادم بعده کلی توش و بش سرپایی همگی نشستن نغمه با سینی چایی اومد جلوی همه گرفت و خودش سمتی نشست مریم با چشم بهم اشاره‌ای گرو که رفتیم داخل خونه _دستشویی کجاست ریحانه؟ با دست بهش اشاره‌ای کردم و منتظر وایسادم تا از سرویس بیاد بعد اومدنش رفتیم داخل اتاق و چادرش رو عوض کرد پارچه خوش رنگی به سرش انداخت که صورتش رو باز کرده بود و خوشگل تر شده بود _ چخبرا خوبی؟ _ آره خوبم تو چخبر؟ _ منم هیچی...امتحان خوب بود؟ _ هومم خوب بود قبول میشم _ خب خوبه _ تو چیکار کردی آزمون آخر ترم هات رو _ من غیر حضوری دادم دیگه واسه امتحانا ظلم بود تا اصفهان میرفتم _ آره خوب کردی نرفتی خواستیم بیرون بریم که نغمه اومد تو اتاق _ خوبی مریم جون؟ _ آره عزیزم تو خوبی؟ _ منم خوبم... با حرفش جا خوردم ولی خودم رو کنترل کردم _ میگم که یه لیوان دیگه چایی بریزم یا سماور رو خاموش کنم؟ _ چطور؟ _ میخوام ببینم کسی دیگه نمیاد؟ _ اهان محمد؟چرا رفته خونه خودمون وسایل رو بزاره و بعدش بیاد _ پس روشن نگهش میدارم _ لطف میکنی خودش رو جمع و جور کرد و جلو تر از ما رفت بیرون فکر کنم مریم هم تعجب کرده بود ولی چیزی نگفت اما واقعا از این رفتار نغمه خیلی تعجب کردم با زبون بی زبونی گفت که من منتظرشم و فلان نمیدونم چرا ولی این حرکت یکمی باعث شده بود بهم بربخوره سرم رو به طرفین تکون دادم برای اینکه از دست این افکار خلاص بشم و با هم از اتاق بیرون اومدیم _ راستی ناهار خوردید؟ _ آره بابا تو راه یه چیزی خوردیم _ نوش جونت _ سلامت باشی کنار بقیه نشستیم که صدای زنگ در بیشتر توجه ها رو به خودش جلب کرد اینبار امیر رفت در رو باز کرد و از خوش و بش کردنش معلوم بود اومد! داخل حیاط شد و با آقایون سلام علیک کرد و با فاصله با همگی احوال پرسی کرد خواستم چشم بدوزم بهش که بدون اینکه بهم نگاهی کنه صورتش رو به سمت امیر برگردوند و گرم حرف زدن شدن اینقدر حیاء داشتن کلافه‌ام میکرد دلم میخواست خودمو بزنم... تا نزدیک های غروب دور هم می‌گفتیم و میخندیدیم چند باری چشم تو چشم شدیم که سریع حواس خودش رو پرت میکرد سمتی با این رفتار هاش همش فکر میکردم من یه مشکلی دارم که این اینجوری میکنه...! .... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
🕊 وسط‌جبهه‌بهش‌گفتم: _الان‌چه‌‌وقت‌نماز‌‌خوندنه؟ گفت: _از‌کجا‌معلوم‌دیگه‌وقت‌کنم! وشروع‌کرد‌به‌نماز‌خواندن . . السلام‌علیك‌و‌رحمة‌الله‌و‌برکاته را‌که‌گفت . . یك‌خمپاره آمد او‌را‌برد(:✋🏽 @YekAsheghaneAheste
أعيش هنا، بعيد عن كربلاء بين اشياء محطمة قلبي واحد من بينها... اینجا زندگی میکنم، به دور از لابلای این خرتُ پرتهای شکسته يكيشان هم قلبم...💔 @YekAsheghaneAheste
⭕️تصاویری از دیدار فرماندهان سپاه با انقلاب 🔹اعضای مجمع عالی فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی صبح امروز پنجشنبه ۲۶ مردادماه با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار کردند. 🔹پیش از دوران همه‌گیری کرونا اعضای مجمع عالی فرماندهان و مسئولان سپاه همزمان با برگزاری نشست سالیانه خود با رهبر انقلاب دیدار داشتند و آخرین دیدار در مهرماه ۱۳۹۸ با حضور سپهبد شهید برگزار شده بود. @YekAsheghaneAheste
اثر دعا برای دیگران و پشت سر آنها را اینطور بیان می کنند: وقتی این شخص شروع می‏ کند به دعا کردن برای برادر مؤمنش و پشت سر او، آن فرشته ‏ای که برای گرفتن دعاها موکل شده است، جواب می‏ دهد: این چیزی که برای برادرت خواستی، برای خودت دو برابرش برآورده شد. یعنی همین که برای دیگری خیر خواستی و دعایش کردی، برای خودت دو برابرش منظور و مستجاب می‏ شود...🌱 نیکوست موقعه نماز برای همه دعا کنیم🌿 :) التماس دعا💚 @YekAsheghaneAheste